سطرهایی درخشان از رمان سووشون اثر سیمین دانشور

بعضی آدم‌ها عین گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آن‌ها تنگ کرده، برای آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد می‌برند و دلشان می‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش. شما تک و توکی گل نایاب دارید و بعد خرزهره دارید که به درد ترساندن پشه‌ها می‌خورند و علف‌های نجیب که برای بره‌ها خوبند. خوب همیشه شاخه‌ای بلندتر و پربارتر از شاخه‌ای دیگر یک درخت می‌شود و حالا این درخت بلندتر، چشم و گوشش باز است و خوب می‌بیند. آن‌ها می‌گویند نبین و نشنو و نگو.

ص14

 

ای سرزمین نواده‌های آریایی، من شعری برای یک درخت که باید در خاک تو بروید گفته‌ام. نام این درخت، درخت استقلال است. این درخت را باید با خون آبیاری کرد نه با آب.

ص 15

 

دوست داشتن که عیب نیست باباجان. دوست داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آمادۀ دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده می‌شوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست، برای زشتی و بی‌شرفی و بی‌انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به شرف و حق است.

ص 30

 

یوسف نی قلیان را گذاشت زیر لبش و گفت: «خودتان هم وضع فعلی را ترجیح می‌دهید. اگر خود شما کمک می‌کردید_ شاید کار اسکان به جایی می‌رسید. اما عزیزم شما عادت کرده‌اید به دوشیدن رعیت‌هایتان. برای شما افرادتان آدم نیستند، با گوسفندهایتان فرقی ندارند. هر دو را چکی می‌فروشید.

ص48

 

اگر آدمِ تنها بخواهد، می‌تواند خودش را از تنهایی دربیاورد. خیلی‌ها هستند که حرف حق سرشان می‌شود و نفس حق را می‌شناسند. منتها پراکنده هستند، خودت را با آن‌ها از تنهایی درآر… تو هم که نکنی بچه‌های تو و بچه‌های دیگران خواهند کرد. از شهرها می‌گذرند. از دهات آباد می‌گذرند. مدرسه و حمام و مریضخانه می‌بینند و می‌شناسند و حسرت می‌خورند و آخرش کاری می‌کنند.

ص49

 

 

آن شب من و سودابه هندی تا صبح نشستیم. او زن پدر من نشد. هیچ‌وقت نشد. اما عجب زنی بود! از آن زن‌ها که از خود شعاعی پس می‌دهند که اگر آن شعاع به کسی گرفت، چه خودش بخواهد و چه نخواهد جلب می‌شود. و آن‌وقت آدم شعاع گرفته، بهیچ‌وجه نمی‌تواند خودش را از این جذبه خلاص کند. به قشنگی و زشتی نیست.

ص 75

 

خود حاج آقایم می‌گفت مسجد و درسم را که ازم گرفته‌اند، در کارهای دیگر هم استغفرالله، نمی‌توانم دخالت کنم. کردیم و دیدیم. آخر آدم باید یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق می‌ورزم. می‌گفت: «عشق از این بسیار کرده است و کند_ خرقه با زنار کرده است و کند.» می‌گفت: «تختۀ کعبه است ابجدخان عشق.»

(همان)

 

یادم نمی‌رود، خاندانم که بر باد رفت یوسف برایم نوشت خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچکس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی.

ص 78

 

آن شب از سودابه پرسیدم. آخرش نفهمیدم تو که هزار خواهان داری از چه چیز پدر من خوشت آمده که مادرم را آواره کردی؟ باز گفت که دست خودش نیست و گفت که می‌داند یک ملای شیعه، یک مجتهد جامع‌الشرایط را بدنام کرده. می‌داند که یک زن بی‌گناه را آواره کرده. اما دست خودش نیست. گفت آدم با کسی در زندگی‌های قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا می‌آید تا او را پیدا کند. فراق می‌کشد و انتظار می‌کشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر می‌تواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه بهم پیچیده بوده‌اند که یکیش پژمرده. در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بوده‌اند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کرده‌اند همدیگر را گم کرده‌اند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دل آشنا بوده‌اند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده.

ص79

 

فایدۀ خیرات و مبرات تو چیست؟ کار از اساس خراب است.

ص111

 

یوسف گفت: «حرف اساسی من این بود که بهشان گفتم به این آسانی که شما خیال می‌کنید نیست. گفتم مارکسیسم یا حتی سوسیالیسم شیوۀ فکری مشکلی است که تعلیم و تربیت دقیق می‌خواهد. گفتم تطبیق آن با زندگی و روحیه و روش اجتماعی ما، مستلزم پختگی و وسعت نظر و فداکاری بی‌حد و حصری است. گفتم می‌ترسم نمایشی با بازیگران ناشی روی صحنه بیاورید، چند صباحی، به علت وجود بازیگران تازه و حرف‌های تازه‌ترشان، عدۀ زیادی را به خود جلب کنید، اما زود غالب تماشاگران را ناامید و خسته و دلزده و واخورده کنید. من گفتم روشندلی لازم است تا بتوان با روشنفکری و بی‌دخالت غیر، برای مردم این مملکت کاری کرد…»

ص126-127

 

خسرو زهرخندی زد و گفت: «به مادرم، من دیگر بچه نیستم. برای خودم مردی شده‌ام. مادرم هی لاپوشانی می‌کند. فقط بلد است جلو آدم را بگیرد. اولین حرفی که آقای فتوحی زد همین بود. گفت: آدم باید پل‌ها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته باشد. این حرف‌ها مثل درس است، ما باید از بر کنیم.»

زری خشمگین گفت: «چشمم روشن! آدم باید دلیلی برای خراب کردن پل‌ها داشته باشد. تو چه دلیلی داری؟»

ص128

 

درمانده پرسید چه کار کنم تا شما راضی بشوید؟ چکار کنم تا شجاع بشوم؟

یوسف به خنده گفت: «می‌توانم یادت بدهم. درس اول شجاعت برای تو فعلا این است. همان‌وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با توست، در عین ترس آن کار را بکن. ای گربۀ ملوس من!

زری اندیشناک گفت: «من آدمم. گربۀ ملوس نیستم. به علاوه درس اول را به کسی می‌دهند که هر را از بر نمی‌داند.»

ص133

سطرهایی درخشان از رمان سووشون اثر سیمین دانشور

مادرت تقصیری ندارد. ترتیب‌کار در این شهر، جوری است که بهترین مدرسه، مدرسۀ انگلیسی‌ها باشد و بهترین مریض‌خانه مرسلین و وقتی هم می‌خواهد گلدوزی یاد بگیرد با چرخ خیاطی سینگر است که دلال فروشش زینگر است. مربی‌ها و معلم‌هایی که مادرت دیده سعی کرده‌اند همیشه از واقعیت موجود دور نگهش دارند، در عوض مقداری ادب و آداب و تصدیق و تبسم و ناز و عشوه و گلدوزی یادش بدهند. هی از آرامش حرف می‌زنند، و ناگهان رو به زری داد زد: زن، آرامشی که بر اساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی  و بگویی این گوشواره هدیۀ عروسی شوهرم است، یادگار مادر مرحومش است که در غربت از فقر تن به کلفتی داده، اما بار خاطرش به عروسی بوده که پسرش انتخاب می‌کرده… و حالا من به راحتی از دست بدهمش؟ خود گوشواره و قیمتش مهم نیست، مهم خاطره و محبتی است که پشت آن قرار گرفته…زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تو را خم می‌کنند…

ص135

 

آنقدر با تو مدارا کرده‌ام که دیگر مدارا عادتم شده.

ص 136

 

منبع

رمان سووشون

دکتر سیمین دانشور

نشر خوارزمی

چاپ چهارم

 

مطالب دیگر

  1. مقدمۀ سیمین دانشور بر کتاب شهری چون بهشت
  2. گردش ادبی در زندگی، خانه و آثار سیمین دانشور
  3. خلاصۀ داستان در بازار وکیل نوشتۀ دکتر سیمین دانشور
  4. مستند سیمین دانشور
  5. گفتگو با سیمین دانشور درباره نیما یوشیج: نیما یک آیدا کم داشت!
مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

22 ساعت ago

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

3 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

6 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

1 هفته ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago