از من خواستهاند که زندگی نامۀ مختصری از خودم بنویسم. چنین درخواستی به آدم احساس پیری میدهد. انگار که دیگر آردم را بیخته و الکم را آویختهام و حالا وقتش است که به خودم یا به دیگران حساب پس بدهم. اما راستش من اصلاً از چنین احساسی خوشم نمیآید. پس امیدوارم آنچه مینویسم به منزلۀ نقش سنگ قبرم نباشد، چون -گوش شیطان، از هر نوعش که باشد، کر- این زندگی هنوز ادامه دارد و من دلم میخواهد هرچه بیشتر کشش بدهم. خلاصه اینکه انتظار نداشته باشید در جایی که «ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد» من یکباره سفرۀ دلم را باز کنم و دار و ندارم را روی دایره بریزم. با این حال، هر چند همۀ حقیقت را نمیگویم، قول میدهم همۀ آنچه در اینجا میگویم عین حقیقت باشد.
مثل همۀ آدمهای دیگر، به شیوهای غیر دموکراتیک، یعنی بدون اخطار قبلی و بیآنکه حداقل برگۀ احضاری برایم فرستاده باشند، مرا به ضرب و زور قابلۀ خانگی قلچماقی به محضر این عالم جلب کردند. بر خلاف آنچه بدروغ یا بمصلحت در شناسنامهام نوشتهاند، دو ماهی دیرتر، یعنی در صلات ظهر ۲۵ آبان ۱۳۴۴، به دنیا آمدم. انگار از همان اول میخواستهام نشان دهم که روز و روشنی را به هر حال بیش از شب و تاریکی دوست دارم. بزرگ ترهایم شناسنامهام را کمیبزرگتر گرفتند تا عمر کوتاه کودکیام را بازهم یک سالی کوتاهتر کنند. هنوز شش سالم تمام نشده بود که به مدرسه رفتم و دوازده سال بعد را در زادگاهم اراک اغلب به درس نخواندن و خواندن چیزهای دیگر گذراندم. مدرسه رفتن برایم عذاب الیم بود، بجز چهار سال دبیرستان که مصادف شده بود با دوران بحرانی انقلاب و جنگ، و من بهانۀ خوبی داشتم که از زیر بار درس و مدرسه فرار کنم و کتابهایی را بخوانم و فیلمهایی را ببینم که دوست داشتم و ضمناً سری هم به جبهه و جنگ بزنم. یک بار هم چیزی نمانده بود که درس را رها کنم و راهی حوزۀ علمیۀ قم شوم که راهنمایی نیکمردی بحقیقت روحانی و پاکدل مرا از این هوس باز داشت. به هر حال، پس از آنکه از جبهۀ جنگ و خیال خام حوزوی شدن تن و جان بسلامت بردم، توانستم بزحمت از دبیرستان صمصامی اراک دیپلم اقتصاد بگیرم. چون هنوز به سنّ سربازی نرسیده بودم و دلم هم نمیخواست بیکار و بیعار توی خانه بنشینم، رفتم و در یکی از روستاهای دور افتادۀ شهرمان معلم روز مزد شدم و چند ماهی خود را گرفتار عذاب النار همزیستی با جاهلان کردم:
زینهار از قرین بد زنهار | و قنا ربّنا عذاب النار |
تا اینکه خبر شدم فتح الفتوح کردهام و با همۀ درس نخوانیام از سد کنکور گذشته و به دانشگاه راه یافتهام، آن هم در رشتهای که پس از الهیات تنها رشتهای بود که دوست میداشتم و حاضر بودم مشقت تحصیل و کلاس و معلم را به خاطرش تحمل کنم. دورۀ لیسانس را که سراسر مقارن بود با ایام جنگ در اهواز گذراندم و در سال ۱۳۶۷ عازم خدمت سربازی شدم و یک سال بعدش هم، چنان که افتد و دانی، به بلای عشق و ازدواج گرفتار آمدم. پس از پایان خدمت سربازی از روی ناچاری و با پادرمیانی یکی از اقوام در یکی از سازمانهای دولتی استخدام شدم و حدود یک سال حقوق گرفتم و هیچ کار مفیدی برای این مملکت انجام ندادم، یعنی اصولاً قرار نبود که انجام بدهم و یکی دو بار هم که به زعم خودم خواستم کار مفیدی بکنم، چنان با مقاومت روبرو شدم که ترجیح دادم استعفا بدهم و با داشتن زن و فرزند و با حداقل امکانات مالی برای ادامۀ تحصیل به مشهد بروم. دورۀ فوق لیسانس را در سال ۱۳۷۳ در مشهد به پایان بردم و همان سال دورۀ دکتری را در دانشگاه تهران آغاز کردم و در سال ۱۳۷۷ سرانجام ادیسۀ پرمشقت درس و مدرسه را به پایان بردم و به استخدام وزارت علوم درآمدم و از نیمۀ سال ۱۳۷۸ در دانشگاه سمنان مشغول کار شدم. دو سال بعد، به دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران منتقل شدم و حدود شش سال بعد هم به لطف و مساعدت همان کسانی که مرا به اصرار به آن دانشگاه کشانده بودند بیهیچ حساب و کتابی، که در عرف اداری به آن تصفیه حساب میگویند، اخراج شدم و از مشقت تدریس در محیطی که هیچ باب میلم نبود رهایی یافتم.
اینک خود را عمدتاً به خواندن و نوشتن سرگرم کردهام که اگر سودی برای کسی ندارد برای من دست کم این فایده را دارد که گمان کنم عمر را به بطالت نگذراندهام.
پیشنهاد میکنم اگر به طور جدی دغدغۀ ادبیات را (اعم از کلاسیک و معاصر) دارید وبسایت ایشان را از دست ندهید. مخصوصا قسمتهایی مانند کتابها و یادداشتهای ایشان را.
مطالبی به قلم ایشان در این سایت
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…