راوی اول شخص، که تا اواسط راه بینام است، امیدوار است از روز یحیای تعمیددهنده جان به در ببرد و تا روز عید تجلی و شاید روز عید عروج حضرت مریم نفس نفسزنان ادامه دهد. زندگی را تشریفات شرعی قاعدهمند کرده و هر آینه، روایت در عید پاک پایان میپذیرد. اما زندگی او فوراً به مجموعهای از دودلیها و بازبینیها بدل میشود. او دربارهی مرگ قریبالوقوعش و نقشههای فیمابین بحث میکند تا قصه بگوید: «چهار قصه، هرکدام با موضوعی متفاوت. یکی دربارهی یک مرد دیگری دربارهی یک زن. سومی دربارهی یک شیء و سرانجام یکی دربارهی یک حیوان، احتمالاً یک پرنده.» فکر میکند که دوتای اولی میتوانند ترکیب شوند و او قادر نیست بدون داشتن یک سیاهه بمیرد.
رمان وقفهای بین مُلوی و ننامیدنی است، درست همانطور که در انتظار گودو وقفهای بین رنج تمام کردن مالون میمیرد و آغاز کردن ننامیدنی بود.
او در یک اتاق است، ظاهراً اتاق خودش، اما اینکه چهطور به آنجا رسیده، چهقدر آنجا بوده و چه کسی به او میرسد همه رازند. بهنظر میرسد او در جایی مثل پناهگاه باشد. او مانند راوی داستان «مسکن» حدس میزند که بیهوش شده یا «ضربهای» به او وارد شده و به اینجا آورده شده است، اما مطمئن نیست زنده باشد. به آمبولانسی اشاره میکند، شاید همانی که مُلوی صدایش را شنیده است. ممکن است مرده باشد: «تقاص گناهانم را پس میدهم یا در یکی از عمارتهای بهشت.» هر روز در باز میشود و…
خرده روایتی از این رمان، درباره زندگی ساپوسکات در میان دهقانان است، اما با وقفههای بسیار سیاهه، جکسن و طوطی، وقفههایی دروننگرانه، تفسیر روایی و صداها. نوشتن بستر تداوم را فراهم میکند: «وقتی با همان مداد و در همان دفترچه درباره او مینویسم، دربارهی خودم هم مینویسم». او از لمبرتها، رسیدن ساپو، آشپزخانه و مرغ خاکستری میگوید. همنان که تابستان به پایان میرسد، قصه روی امتحانات ساپو، دفن کردن قاطر، عدسها، خرگوش سفید و تمرکز میکند. راوی درون یک جمجمه است.
در بخشی از این روایت آمده است: «بله، روزگاری بود که بیدرنگ شب میشد و با جستوجوی گرما و تکههای تقریباً خوردنی بهخوبی میگذشت. و تصور میکنی که این وضع تا آخر همینطور باقی میماند. اما ناگهان همهچیز دوباره شروع به خشم و خروش میکند، در جنگلهایی از سرخسهای بزرگ گُم میشود یا در زمینهای بایرِ در معرض بادهای شدید میچرخی، تا اینکه کنجکاو میشود که آیا بیخبر مردهای و به دوزخ رفتهای یا باری دیگر در جایی حتا بدتر از جای قبلی به دنیا آمدهای.»
مالون پیر در تخت خواب افتاده است. زن پیری هر روز برایش سوپ میآورد و لگن ادرارش را خالی میکند. مالون اصلاً نمیداند که چرا آنجاست و این زن کیست که به او کمک میکند در نتیجه گمان میکند که او متعلق به کنسرسیوم است. کنسرسیوم همان جامعه است که برای رفتار خود به افراد توضیح نمیدهد. احساسات و افکار مردم اهمیتی برای جامعه ندارد، باری مالون نمیخواهد این وضع را تحمل کند و عصیان میورزد.
رمان مالون میمیرد رمانی ساده و بیپیرایه است به نحوی که از فرط سادگی جلب نظر میکند. بکت آن را در سال 1952 به فرانسه نوشت. هرچند آثار بکت به ادبیات پوچی معروف است اما بکت در آثار خود بدبختی بشر را نشان میدهد. قهرمانان آثار او متوحشند، استواری ندارند و همه دچار تردیدند. من در این رمان همان دغدغۀ متافیزیکی را که در تفسیر در انتظار گودو اشاره کردم میبینم. نهادهای اجتماعی جای خدا را گرفته است. اما شباهتی هم بین جامعه و خدا هست، همانطور که احساسات و افکار برای جامعه اهمیتی ندارد برای خدا هم افکار و اعمال ما اهمیتی ندارد و مالون در نقش انسان قدیم و انسان جدید این هر دو وضع را نمیتواند تحمل کند. باید توجه داشت که همۀ این بحثها را میتوان ادامۀ تکامل اندیشۀ اومانیستی پنداشت، بشر میخواهد جای خالی یک قدرت متافیزیکی را پر کند، اما هنوز در این امر متوقف نشده و معلوم هم نیست که بشود. ادبیات پوچی پوچ و بیمعنی نیست بلکه با نشان دادن پوچیها فلسفۀ تازهای را در باب معنای حقیقت مطرح میکند و به همین سبب ارزشمند است و ادبی و فلسفی تلقی میشود.
منبع
مکتبهای ادبی
سیروس شمیسا
نشر قطره
صص 242-241
مطالب مرتبط
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…