3
رفتاری روزمره نداشت
چشمانی روزمره نداشت
گردبادهای ویرانگرِ سکوت بود
که دائما در او میچرخید:
سیارهای ازهم پاشیده در او جا گرفته بود
با همۀ اجزا و تاریخ و موجوداتش
ستارهات را از آسمان میتوانست بچیند و بخورد
و هستههایش را در هیئت اقوام دور و نزدیکت
_در سنین مختلفشان_
در اطرافت بپاشد
جا نخور!
تو کجای این تصویرهایی؟
من با صدایی رسا دارم گزارش میدهم
اما اثری از تو نمیبینم
نکند تو همانی که در اثر ترجمه به زبانی دیگر
گاهی رنگت چنان میپرد
که در زبانی دیگر مردهای و آدمهایی مثل من است که
مردهات را احساس میکنند؟
اگر نامِ همۀ شماها را که از دست دادهام
این جا دخالت دهم، بیاورم
آیا یکجا و در سکوت با هم خواهیم بود؟
خیلی وقتها حسّت میکنم
آهای با توام!
جایت را در یکی از این تصاویر روشن کن، نشان بده:
در زمستانهایی سخت
بالای شیروانیهاتان بود
دودکشهای آجریِ مربعتان را بغل میزد و
به خواب میرفت
و از تمامی زندهگی و چرخههای سنگین و سبک مفاهیم
این تنها گرمایی بود که به او بازمیگشت و
با تمام وجود مستش میکرد
او با زیرِ شکمش فکر میکند
نه با مغزش
بذر اسکلت آدمهایی را دارد
که هر آن بخواهد یک مشت از آنها را روی زمین میپاشد
و آنها با سرعت برق میرویند و بالا میآیند و حرکت میکنند
هیچکس از وجود دیگری در عجب نمیشود
هرکسی در زمان مغز خود میپوید و
کسی هم کناردستیاش را نمیبیند
تا تو یکی از آنها را بشناسی و بیاختیار داد بزمی و صدایش کنی
و این هوا را بشکافد و هر دو زنده شوید و
همدیگر را بیابید
اولین شبها از چهها میشود حرف زد؟
آنها میآیند و بر لبۀ سایهات میایستند
و یکیشان به ناگاه شیرجه میزند در سایه
به زمانِ شخصی خود بازمیگردد
بقیه از سایه کناره میگیرند و بازمیگردند
تا زمانی دیگر و تکمیل شدنِ دوبارۀ سایه و صداکردنهایش
من هم بسیار بر لبۀ تیغهای این عکسها، بوها و خاطرهها ایستادهام و
زانوهایم اختیار از کف دادهاند
یا دلم را وسوسهای یکپارچه فراگرفته
یا اصلا، پریدهام
در خوابهایی یکسر سیاه
که پایین میافتادم و پایین میافتادم و وحشت تمامی نداشت و
سرم هرچه به سنگها میخورد
دیگر بیدار نمیشدم
توانایی دوباره مردن را یافته بودم
سهباره مردن را
مدام مردن را
این هم انتقامی بود که از جاودانهگیها میگرفتم
فقط مرگ میتوانست زنده باشد
بیشعاری، بیداناییای در آن
روزی اگر صورتم پیشتان آمد
یا بسیار نزدیک به صورتِ من بود
با او مهربانی کنید
تا آرامآرام به خواب رود
او مرده است اما گاهی میزند به کلهاش و برمیگردد میان شماها
او مرده است
پسربچهای از پشت پنجره میبیندش و از پدرش میپرسد:
_ بابا! کسی که میمیره
سایهشم با خودش میبره؟
_ نه، دخترم!
_ من پسرم بابا!
_ نه پسرم! سایهش نمیدونه مردن یعنی چی.
صص12-9
4
نه، این نبود که سایهها آتش نمیگرفتند
یخ نمیزدند و نمیمردند
درجۀ احتراق و انجماد و مرگپذیریشان
بالا بود
ص 13
منبع
سنگی برای زندهگی
سنگی برای مرگ
شهرام شیدایی
نشر کلاغ سفید
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…