سی و دو ساله بود که با شعر و زندگی وداع گفت و نیز با دوستان و دوستداران شعرش که کم نبودند. سی و دو سال برای یک انسان عمر درازی نیست، لیکن هر مصرع شعر او سالی خواهد بود و عمری از برای او، نسلهایی که بعد از ما خواهند آمد، شاید او را نه تنها به عنوان یک شاعر ، بلکه چون زنی آزاده و آزاداندیش ستایش خواهند کرد. ستایش او را باد که شایسته و درخور همین بود…
پانزدهم دی ماه 1313 بود که پای در جهان شگفتانگیز ما نهاد، جهانی که در شعرهای او شگفتانگیزترش میبینیم. جهانی که آن را، با شعرهای او نیکوترش میشناسیم.
دوران کودکی و نوجوانیاش در خانوادهای معمولی و متوسط گذشت. و اگر فروغ در سالهایی بس کوتاه توانست خود را به اوج و کمالی برساند، این هنر از خود اوست که زنی نابغه بود و هوشمند و هوشیار.
در دبیرستان «خسرو خاور» تا کلاس سوم درس خواند. خانم یزدی یکی از همکلاسیهای فروغ میگفت: «زنگهای انشاء برای فروغ بدترین ساعات درس بود. همیشه میگفت: «من از انشاء متنفرم، بیزارم.» برای اینکه خیلی خوب انشاء مینوشت و معلم انشاء همیشه او را توبیخ میکرد و میگفت: «فروغ تو اینها را از کتابها میدزدی»
بعد از پایان کلاس سوم دبیرستان، به هنرستان بانوان رفت و در آنجا خیاطی و نقاشی را فرا گرفت.خیلی خوب خیاطی میکرد و میگفت: «وقتی از خیاطی برمیگردم، بهتر میتوانم شعر بگویم.»
خانم بهجت صدر که تا آخرین روزهای زندگی فروغ، یکی از نردیکترین دوستان او بود، در هنرستان معلم نقاشیاش بود.
فروغ مدتی نیز نزد پتگر نقاش معروف، فنون نقاشی را آموخت. لیکن به زودی از نقاشی مدرسهای دور شد و به جوهر نقاشی روزگار ما دست یافت. نقاشی را خیلی خوب و راحت میفهمید و حس میکرد. رنگ را بسیار خوب میشناخت و مخصوصا در طراحی چیرهدست بود. یکی دو ماه پیش از مرگش، دوباره علاقۀ بسیاری به نقاشی پیدا کرده بود. رنگ و بوم خرید و دو تابلوی رنگ و روغن کشید که یکی از آنها پرترهای است از «حسین» کودک یک مادر جذامی که فروغ او را از تبریز به همراه خویش آورده بود و بزرگش میکرد.
خیلی زود ازدواج کرد؛ خیلی زود از همسرش جدا شد. محیطِ به بیداد آلودۀ خانۀ شوهر برایش قفس بود و فروغ تاب قفس و محبس را نداشت. از ازدواج خود پسری به نام کامیار داشت که او را از دیدار مادرش محروم ساخته بودند و مادرش را از دیدار وی. فروغ سخت نگران زندگی تنها فرزندش بود و مخصوصا نگران داوری پسرش دربارۀ خودش بود. همیشه میگفت: «کامی یک روز بزرگ خواهد شد و مرا چنان که هستم خواهد شناخت، نه آنطور که دربارۀ من به او تلقین میکنند و معصومیت او را با تلقین بیمارانۀ خود آلوده میسازند.»
و شاید مرگش پسرش را وادار کند که در داوری عادلانه و مستقل خود دربارۀ مادر خویش شتاب کند.
سیزده، چهارده ساله بود که شعر گفتن را آغاز کرد. غزل میگفت. خودش در مصاحبهای گفته است: « وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم خیلی غزل میساختم و هیچوقت آنها را چاپ نکردم. وقتی غزل را نگاه میکنم با وجود اینکه از حالت کلی آن خوشم میآید به خود میگویم: خوب، خانم، کمپلکس غزلسرایی آخر ترا هم گرفت.»
هفده ساله بود که نخستین مجموعۀ اشعار خویش را به نام اسیر (سال 1331) چاپ کرد. این کتاب سه سال بعد دوباره چاپ شد. بیست و یک ساله بود که دومین مجموعۀ اشعارش با نام دیوار چاپ شد. این دو مجموعه گروهی کوتهبین را علیه فروغ شورانید. ناسزاها به او دادند که شایستۀ خودشان بود. اتهامها به او بستند که نشانۀ گناههای خودشان بود. اینک فروغ زنی بود تنها، آری تنها، در برابر مردمی که کمین کرده بودند تا با تاختن به فروغ خود را به شهرتی برسانند…
ده سال پیش بود: سالهایی که هنوز از آزادی زن حرفی در میان نبود، لیکن فروغ بیست و یکساله در برابر همۀ ناسزاها و طعن و لعنها چنان رفتار کرد که درخور زنی آزاد و آزاده بود. گاهی تا اوج نومیدی سفر میکرد. لیکن دیگرباره امید و شهامت درونی و ذاتی خویش را باز مییافت. بر سر پای خویش میایستاد. تمسخرکنندگان خویش را به استهزاء مینگریست و باز شعر مینوشت… و باز شعر میگفت…
در سال 1336 هنگامی که بیست و دو سال بیشتر نداشت سومین مجموعۀ اشعار خویش را به نام عصیان منتشر ساخت. اینک پای در راهی گذاشته بود که دیگر بازگشتی نداشت. میبایست پیش میرفت، زیرا تقدیر هنری، او را برای خویش فرامیخواند.
در شهریور 1337 هنگامی که بیست و سه سال داشت به کارهای سینمایی نزدیک شد و هنر سینما در زندگی او جایی گرامی یافت. در زمانی بس کوتاه بر تکنیک سینما مسلط شد. نه تنها از اینرو که زنی بس هوشمند و هوشیار بود، بلکه بیشتر به این جهت که شاگردی کوشا و کوشنده بود. هر چیز نو، هرچیز ناشناخته، او را به سوی خود میکشید. کار هنری برایش تفنن و سرگرمی نبود. در کار نه تنها صمیمیت، بلکه نظم و انضباطی کم نظیر داشت. مدام کتاب میخواند. شب و روز مینوشت و کار میکرد.
هرگز از آنچه میگفت و مینوشت و میکرد راضی نبود. از هیچ چیز بیشتر از سکون و سکوت و در جا زدن بیزار نبود و هرگز ساکت و بیکار و خاموش ننشست. کمتر کسی چون او، با آن همه فروتنی، تازیانۀ انتقاد بر خود زده است.
خودش در مصاحبهای گفته بود: « من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است، اما محتوای شعر من سی ساله نیست. جوانتر است. این بزرگترین عیب است در کتاب من. باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم. تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم. همینطور پراکنده خواندهام و تکه تکه زندگی کردهام، و نتیجهاش این است که دیر بیدار شدهام…»
در سال 1338 برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد تا در امور تشکیلاتی تهیۀ فیلم بررسی و مطالعه کند. وقتی از سفر بازگشت نخستین کوششهای خویش را برای فیلمبرداری آغاز کرد، و برای تهیۀ مقدمات ساختن چند فیلم مستند به کار پرداخت و سفری نیز به خوزستان رفت.
در سال 1339 مؤسسۀ فیلم ملی کانادا از «گلستان فیلم» خواست که دربارۀ مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد. فروغ در این فیلم بازی کرد و خود در تهیۀ آن بس یاری نمود.
در سال 1340 قسمت سوم فیلم زیبای آب و گرما را در «گلستان فیلم» تهیه کرد و در این قسمت فیلم، گرمای گیج محیط انسانی_صنعتی آبادان و نه محیط جغرافیایی آن، با چه قدرتی بیان شده است.
در همین سال در تهیۀ صدای فیلم «موج و مرجان و خارا» گلستان را یاری کرد. آنگاه برای دومین بار به انگلستان رفت تا در مورد تهیۀ فیلم مطالعه کند. وقتی از سفر بازگشت شخصا برای صفحۀ نیازمندیهای روزنامۀ کیهان یک فیلم یک دقیقهای ساخت که در نوع خود اثری شایستۀ تحسین بود.
در بهار 1341 به تبریز سفر کرد تا در مورد تهیۀ یک فیلم دربارۀ جذام و جذامیها مطالعه کند. تابستان همان سال در تهیۀ فیلم دریا گلستان را یاری کرد و خود نیز در این فیلم بازی کرد. این فیلم را گلستان از روی داستان « چرا دریا طوفانی شده بود؟» نوشتۀ صادق چوبک میساخت که متاسفانه ناتمام ماند.
در پاییز سال 1341 فروغ همراه سه تن دیگر به تبریز رفت و دوازده روز آنجا ماند و فیلم خانه سیاه است را از زندگی جذامیها ساخت. برای ساختن این فیلم فروغ از هیچ کوششی دریغ نکرد. خودش در مصاحبهای گفته است: «خوشحالم که توانستم اعتماد جذامیها را جلب کنم. با آنها خوب رفتار نکرده بودند. هرکس به دیدارشان رفته بود فقط عیبشان را نگاه کرده بود. اما من به خدا مینشستم سر سفرهشان. دست به زخمهایشان میزدم، دست به پاهایشان میزدم که جذام انگشتان آن را خورده است. اینطوری بود که جذامیها به من اعتماد کردند. وقتی از آنها خداحافظی میکردم، مرا دعا میکردند. حالا هم که یک سال از آن روزها میگذرد عدهای از آنها هنوز برای من نامه مینویسند و از من میخواهند که عریضهشان را به وزیر بهداری بدهم … مرا حامی خودشان میدانند…»
در همان سال فیلم مستندی برای مؤسسۀ کیهان ساخت که تم اصلی آن نشان دادن این مسأله بود که یک روزنامه چطور تهیه میشود.
در بهار 1342 سناریویی برای یک فیلم نوشت که هنوز ساخته نشده است. خود فروغ میگفت: « در این سناریو من سعی کردهام زندگی حقیقی زن ایرانی را نشان بدهم. دلم میخواهد این فیلم در یکی از این خانههای قدیمی ایرانی، فیلمبرداری شود؛ خانههایی که اتاقهایش تودر تو است. من این خانهها را در کاشان دیدهام…»
و آنگاه فروغ، شاعر و هنرمند و جویندۀ خستگیناپذیر به تئاتر روی آورد.
در پاییز سال 1342 در نمایشنامۀ شش شخصیت در جستجوی نویسنده اثر پیراندللو نویسندۀ مشهور ایتالیایی بازی کرد. این نمایشنامه را پری صابری کارگردانی میکرد. در همان دوران کتاب اسیر او برای سومین بار چاپ شد. در زمستان 42 فیلم خانه سیاه است از فستیوال «اوبر هاوزن» جایزۀ بهترین فیلم مستند را به دست آورد. افتخاری بزرگ بود برای یک زن ایرانی. لیکن فروغ در جستجوی افتخارات رسمی نبود و خود در مصاحبهای دربارۀ این جایزه گفت: «این جایزه برایم بیتفاوت بود. من لذتی را که باید میبردم از کار برده بودم. ممکن است یک عروسک هم به من بدهند. عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم عروسک است…»
در زمستان 1343 چهارمین مجموعۀ شعر فروغ فرخزاد با نام تولدی دیگر چاپ شد و این خود شاعر بود که به راستی دیگرباره تولد مییافت، در هیأت یک شاعر جهانی که شعرش از مرزهای بومی سرزمین خویش و زبان مادری خویش گذشته است. تولدی دیگر حادثهای فراموشنشدنی بود در تاریخ شعر معاصرها و در تاریخ ادبیات ما. خود فروغ نیز این کتاب را بیشتر از کتابهای دیگرش دوست میداشت. خودش دربارۀ این کتاب میگوید: « من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا میکنم؛ دورۀ این اعتقاد هم خیلی کوتاهست، بعد زده میشوم و همه چیز به نظرم سادهلوحانه میآید. من از کتاب تولدی دیگر ماههاست که جدا شدهام. با وجود این فکر میکنم که از آخرین قسمت شعر «تولدی دیگر» میشود شروع کرد…»
«من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوس مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد، آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.»
در بهار سال 1343 فروغ، در اتمام فیلم خشت و آینه اثر ابراهیم گلستان، او را یاری کرد. تابستان همان سال به آلمان و ایتالیا و فرانسه سفر کرد.
فروغ زبان ایتالیایی و آلمانی را طی اقامت چند ماهۀ خود در اولین سفرش به این دو کشور که در سال 1336 بود، فراگرفته بود و این دو زبان را به خوبی حرف میزد. زبان فرانسه را به قدر احتیاج حرف میزد، ولی با تحصیل متُد و متدیک زبان انگلیسی در چهار سال اخیر، این زبان را، هم در حرف زدن و هم در نوشتن و ترجمه کردن، خوب فراگرفته بود.
نمایشنامۀ ژان مقدس از برنارد شاو و سیاحتنامۀ هنری میلر در یونان به اسم ستون سنگی ماروسی را به فارسی ترجمه کرده بود که هنوز چاپ نشده. ترجمۀ ژان مقدس که شرح زندگی ژاندارک است، به این منظور بود که در سال آینده این نمایشنامه روی صحنه بیاید و خودش میخواست نقش ژاندارک را بازی کند.
در تابستان 1343 برگزیدۀ اشعار او چاپ شد.
در سال 1344 سازمان یونسکو یک فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ تهیه کرد. به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار گرفته بود. در همان سال برناردو برتولوچی یکی از کارگردانهای موج نو ایتالیا به تهران آمد و یک فیلم یک ربع ساعته از زندگی فروغ ساخت.
پدر سال 1345 فروغ یکبار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال «مؤلف» در شهر پزارو شرکت نمود. در همین سال از کشور سوئد به او پیشنهاد کردند که به سوئد برود و در آنجا فیلم بسازد و فروغ این پیشنهاد را پذیرفت.
بجاست که بگوییم سوئد اینک یکی از کشورهای پیشرو هنر سینماست در سراسر جهان، و وقتی این نکته را در نظر بگیریم آشکار میشود که ناقدان هنری سوئد به کار سینمایی فروغ تا چه حدی ارج مینهادهاند.
باز در همین سال از چهار کشور آلمان، سوئد و انگلستان و فرانسه به فروغ پیشنهاد شد که اجازه دهد اشعارش را ترجمه و چاپ کنند… فروغ دیگر مال ما نبود. جهانی او را میطلبید و احترام میگذاشت.
زندگیاش چنین بود… پر بار، پر ثمر، سرشار از تلاش و کوشش و کار. فراموش نکنیم که وقتی مرگ به سراغش آمد هنوز سی و دو سال بیشتر نداشت و به اینجا رسیده بود که گفتیم، و یادگارهایی اینهمه پر ارج برای ما گذاشته بود…
روحیه و شخصیت راستین فروغ را میباید از شعرهایش شناخت. آنانکه او را از نزدیک میشناختند میگویند: « یک انسان والا بوود و صادق و صمیمی و مهربان. روشنبینی عجیبی داشت که از حقیقت سرچشمه گرفته بود و حالتی داشت چون قدیسین: آمیختهای از صفا و راستی و معصومیت.»
یکی از دوستانش میگفت: « فروغ تجسم آزادی بود در محبس، اگر بتوانید حداکثر آزادی و حداکثر حبس را مجسم کنید، فروغ همین بود، و تلاطمهایش نیز از این بود. او شادترین و غمگینترین انسانی است ککه من دیدهام. اگر شادی از راهی برود، و غم از راهی دیگر، و سرانجام این دو در نقطهای بهم برسند، آن نقطه فروغ است. فروغ نقطۀ ملاقات غم و شادی بود.»
از یک دوست دیگرش پرسیدم: «فروغ چه چیزهایی را دوست میداشت و احترام میگذاشت؟» گفت:
«هر آنچه را در آن اثری از نجابت بود: تپه را، حرکت ابر را، آدم را در حال آدمیت یا در معصومیت، شبنم را…»
زشتی و تنگنظری و نانجیبی را نمیتوانست بپذیرد. هرچند آنها را میبخشید و خود با آنها بیگانه بود. اگر دشنامی میشنید، دشنامدهنده را مینگریست تا دریابد که قصد او ناشی از یک بیماری شخصی است یا یک جذام وسیعتر، یک علت عام و همهگیرتر. به بیماری شخصی ترحم میکرد، و علت و بیماری عمیقتر و وسیعتر را پاسخ میگفت، اما پاسخی در حدی کلی و بالا، نه فردی و کوچک.
آخرین شعری که از او به چاپ رسید «چرا توقف کنم؟» پاسخی بود عمیق و انسانی به یک هرزهدرایی که او را آزرده بود. هرچند حتی هرزهدرایان را به هیچ نگرفت، چون میدانست که در عرصۀ انسانیت «کسی» شدن جگر میخواهد.
از مادیات زندگی جز آنچه نیازهای ابتدایی یک انسان را برطرف میسازد چیزی نمیخواست. فروتن بود و پاکنهاد. زندگیاش در شعر خلاصه میشد. هرکس شعری میگفت گویی به او مربوط میشد. کنکاش میکرد و همۀ شعرهایی را که در مجلات یا به صورت کتاب چاپ میشد میخواند. به شاعران جوان توجه بیشتری داشت و هربار که میدید یکی از شاعران نامدار زمانۀ ما، شعری ضعیف ساخته است، غمگین میشد، مثل اینکه خودش دچار خطایی شده است.
از فروغ چندین شعر، دو سناریو برای فیلم، یک رمان نیمه تمام و تعدادی تابلو و طرح نقاشی به یادگار ماند. دوستانش در نظر گرفتهاند خانهاش را کتابخانهای سازند، باشد که یادش و نامش را نسلهای دیگر نیز گرامی شمارند و گرامی باد یاد او و نام او.
زن روز شمارۀ 104
ششم اسفند 1345
منبع
فروغ جاودانه
به کوشش عبدالرضا جعفری
نشر تنویر
صص 478-471
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…