ساموئل بکت (1906-1989) این نمایشنامۀ فلسفی را که در دو پرده به فرانسه نوشته بود در 1953 منتشر کرد.
در بیابانی فقط تک درختی است و دو فرد گداگونه و فرودست به نامهای استراگون و ولادیمیر در انتظار کسی به نام «گودو» هستند. البته اصلا نمیدانند گودو کیست و یا چیست و اصلا چرا منتظر او هستند. شاید فقط به این دلیل که خود او گفته است که میآید و آنها هم به همین بهانه انتظار میکشند تا شب شود. به همین بهانه میتوانند وقت را بگذرانند و خود را به دار نزنند. وقت با آدم بازی میکند مثلا وقتی که میخواهی زود بگذرد دیر میگذرد و بالعکس. مثل همین روز که گویی پایانی ندارد. آخر کی میشود که صدای زنگی آمدن گودو را اعلام کند؟ بحثهای این دو نفر باهم تماما در حول و حوش همین موضوع آمدن گودو است. مدام از یکدیگر همین را سؤال میکنند. البته هیچ اتفاقی نمیافتد. گاهی یکی بلند میشود که برود اما به هم عادت کردهاند و برمیگردد. استراگون مطیع ولادیمیر است.
(مهمترین چیزی که به ذهن خواننده میرسد یکنواختی این سؤال و جوابها و خالی بودن صحنه است، بیابانی برهوت با یک درخت و این که هیچ چیز اتفاق نمیافتد. و این شاید برای کسانی نمایشنامه را مضحک و خندهدار وانمود کند. سرانجام سروکلۀ دو نفر دیگر هم در این بیابان برهوت پیدا میشود آنان رهگذرند. یک ارباب همراه بردهاش. ارباب رفتار تنفرآمیزی با برده دارد، جلوی او استخوان جوجهای را که خورده است میاندازد و شلاقش میزند، اما برده مطیع ارباب است.
استراگون و ولادیمیر چند لحظهای مبهوت این منظره هستند، تا آنکه بردۀ افسار به گردن و ارباب از آنجا دور میشوند. ولادیمیر باز بحث وقت را به پیش میکشد و این صحنه باعث میشود تا کمی دیگر از وقت بگذرد. استراگون در پاسخ میگوید: اگر آنها هم نبودند باز وقت میگذشت. و بعد کسی میآید و میگوید گودو امشب نمیآید، فردا خواهد آمد. دوباره روز از نو و روزی از نو، همان سؤال و جوابهای به ظاهر بیمعنی و خستهکننده تکرار میشود. عابرانی که دیروز بودند امروز پیرتر شدهاند، آن ارباب ستمگر کور شده است و بردهاش لال. به زحمت راه میروند و زمین میخورند. گودو دوباره خبر میفرستند که نمیآید، فردا خواهد آمد.
بدین ترتیب بکت پوچی زندگی را به نحو مؤثری به نمایش گذاشته است: آرزو و یأس، تکرار و ملال، تراژدی و بدبختی در عین مضحک بودن، سادگی حرفها و منظرهها.
در انتظار گودو نه تنها مهمترین اثر بکت است میتوان آن را نمونۀ کامل(تیپیکال) ادبیات پوچی دانست. این که به آن نمایشنامۀ فلسفی اطلاق شده است شاید پارادوکس به نظر آید، زیرا علیالظاهر ادبیات پوچی نباید حاوی فلسفه و فکر باشد. اما چنان که قبلا اشاره کردهام مکاتب ادبی را میتوان از دید محاکات حقیقت (Mimesis of reality) بررسی کرد. در ادبیات پوچی هم بحث حقیقت مطرح است، اما به این نحو که حقیقت سنتی که ثابت و لایتغیر مینمود مورد تردید و انکار قرار میگیرد و حقیقت جدیدی مطرح میشود. چنان که به نظر من در اینجا خدا و متافیزیک سنتی مورد تأیید قرار گرفته است. کانون تفسیر من بر این فرض مبتنی است که godo تحریف God است. خود بکت هرگز در این مورد اظهار نظری نکرده است. بیابان سمبل جوامع امروزی است. wast land الیوت را به یاد میآورد که استعارهای از بیابان برهوت بعد از دو جنگ جهانی است. تنها نشانۀ باریکی از حیات و طبیعت دیده میشود یک تک درخت. استراگون و ولادیمیر منتظر گودو هستند به این دلیل که خود او گفته است منتظر من باشید من میآیم و این نویدهایی را که در همۀ مذاهب است به یاد میآورد. باید منتظر ماند تا شب شود، تا وقتی که بدینگونه بمیریم و زندگی ما تمام شود. اما اگر بشر به چنین اعتقاداتی متوسل نباشد چگونه عمر بگذرانند؟ و خود را به دار نزنند؟ آخر کی میشود صدای زنگی آمدن گودو را اعلام کند. صدای زنگ یادآور کلیساست. سرانجام یکی از آن دو از این مکالمۀ یکنواخت «آخر کی میآید؟» خسته میشود و میخواهد برود. اما بکت بحث مهمی را مطرح میکند: نمیرود، چون به هم عادت کردهاند. ما به این بحثها به این انتظار و اصلا به اینگونه زندگی عادت کردهایم و اصلا دوست نداریم که کسی مخلّ این عادات ما باشد. سرانجام سر و کلۀ دو نفر پیدا میشود. به نظر من بکت د اینجا برای یک امر عقلی، معادل محسوس ساخته است. ارباب و برده همان گودو و استراگون یا ولادیمیر هستند، همان خدا و انسان. هرچند ارباب رفتار تنفرآمیزی با برده دارد، اما برده اعتراضی ندارد و مطیع ارباب است و تأمل در این مسأله ما را هم مثل ولادیمیر و استراگون مبهوت میکند. در اینجا یک بحث فلسفی دیگر پیش میآید، این صحنه باعث شده است که باز کمی دیگر از عمر خود را بگذرانیم اما استراگون میگوید اگر هم این صحنه نبود باز وقت میگذشت. او راست میگوید، اما تاریخ بشر نشان داده است که در صورت اول وقت راحتتر گذشته است. بشر در طی قرون این عقاید را به مصلحتی ساخته است و در مجموع همینها باعث شده است که عمر راحت بگذرد. در روایات ما هم مطلبی است که مولانا چنین ترجمه کرده است:
اکثر اصحاب جنت ابلهند و در اینجا ابله آدم سادهای است که اعتقاد سادهای دارد و چون و چرا نمیکند، دوباره پیغام میآورند که گودو امشب نمیآید فردا میآید و همینطور امشبها و فرداها میگذرد. زمان میگذرد، پیرتر میشوند، در اینجا اوج فلسفی نمایشنامه است. ارباب کور شده و برده لال. امثال نیچه در عصر ما مرگ خدا را اعلام کردهاند. دیگر خدا به بشر جدید نگاه نمیکند، و بشر جدید هم دیگر از او چیزی نمیگوید. گودو دوباره پیام میفرستد که فردا خواهد آمد. این کنجکاویها در مورد متافیزیک در رمانهای کافکا هم بود.
منبع
مکتبهای ادبی
دکتر سیروس شمیسا
نشر قطره
صص239-241
این نمایشنامه به طرح مسئله و بررسی تبعات و چند و چون فلسفۀ کسانی مانند نیچه میپردازد که مرگ خدا را اعلام میکنند. بشر جدید و مدرن دیگر مانند استراگونها و ولادیمیرهای قرون وسطی فکر نمیکند و نمیشود او را آنقدر منتظر گذاشت تا علف زیر پایش سبز شود زیرا او پذیرش نیست، شک است.
در ابتدای نمایشنامه رابطۀ انسان و خدا آنگونه که در مذاهب آمده بازآفرینی میشود. جهانی برهوت و خالی و یک انتظار کشنده و یأسآلود. افرادی میتوانند این زندگی را تحمل کنند که قدرت بالایی در فریب خود دارند. هر دروغ وقتی زیاد تکرار شود به باور انسان مبدل خواهد شد. اما داستان ولادیمیر و استراگون باور گودو و فریب خوردن نیست، عادت است. آنها میدانند اما موقعیت را تغییر نمیدهند زیرا به وضعیت خود خو گرفتهاند. میتوان گفت آنها امنیت در دروغ ماندن را به آزادیِ روبرو شدن با حقیقت ترجیح میدهند. و این داستان تمام آدمهاست. اینجا یاد کتاب «گریز از آزادی» اثر «اریک فروم» افتادم. فروم شرح میدهد چرا آدمها نمیخواهند آزاد باشند زیرا اسارت نوعی از امنیت را در خود دارد ولی آزادی یکسر اضطراب است. برای آزاد شدن باید با خیلی از دلهرههای حاد مواجه شد و از آنها گذشت و کیست که حاضر باشد در چنین سفری پا بگذارد؟ بنابراین میتوان این نمایشنامه را تقابل آزادی و امنیت دانست و شرح اینکه چرا بشر نمیخواهد آزاد شود؟
در ادامۀ نمایشنامه رابطۀ ارباب و برده به تصویر کشیده میشود. ولادیمیر و استراگون گویا خود را به خواب زدهاند و یا واقعا قدرت تعمیم روابط برده و ارباب را به خودشان و گودو ندارند. فقط مسئلۀ ظریفی در اینجا وجود دارد. نوع زدنها فرق دارد. گودوی متافیزیکی که وجود خارجی هم ندارد انسان را با وعده و انتظار میزند و در نهایت با شلاق عادت آنان را زمینگیر میکند اما ارباب سنتی شمشیر را از رو بسته است. بنابراین در این صحنه میتوان دو نوع ستمگری مدرن و سنتی را مقابل هم دید. یکی صراحتا میزند و تنفر برمیانگیزد مانند همین ارباب و یا کالیگولا. اما دیگری طوری میزند که نمیتوانی بلند شوی و حتا نمیتوانی دلیلی برای تنفر پیدا کنی. گودو «نمیجنگد و شکست میدهد» مسئله اینجاست که این قساوت و بیرحمی و به استثمار کشیدن دردناکتری است. بنابراین مسئله رابطه انسان و هستی روز به روز بغرنجتر شده است و به همین دلیل است که «احمد شاملو» نیز بسیار بر آسمان تاخته و آن را «زندانی از بلور» میبیند.
نکتۀ دیگر دربارۀ این نمایشنامه اینکه در این نمایشنامه تلویحا لزوم دل بریدن از وعدههای بیرونی و آزادی را در درون جستن تشریح میشود. گودو قهرمان بیرونی است. خداست. بت تراشی است.روزی بشر بت گلی و چوبی و سنگی را شکست، اما بت با تغییر چهره باقی ماند زیرا همچنان انسان نیازمند پناه بردن به بیرون ماند. اما این نمایشنامه نشان میدهد چقدر دلخوش کردن به حرفها و وعدهها مضحک و البته اسفبار است. «فروغ فرخزاد» برای همین در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فریاد میزند «نجات دهنده در گور خفته است.» یعنی تمام شد. باید این حرفها را خاک کرد و خب بعد چه کرد. در برابر آگاهی همه نمیتوانند دوام بیاورند. در تحلیلی که در اصالت یأس در اشعار شهرام شیدایی انجام دادم، نشان دادم چگونه شیدایی در برابر این آگاهی و پوچی تعادلش به هم میخورد و دیگر زندگی نمیکند و بهترین نمونههای شعر معناباخته را برای ما به یادگار میگذارد و برعکس عبدالملکیان سعی میکند از همین گرهها شکل و فرمی به زندگی بدهد و آنان را در جهان خود راه بدهد. مسئلهای که استراگون و ولادیمیر برای روبرو نشدن با آن قید تغییر را میزنند و در فلاکت میمانند همین است: خب اگر گودو را فراموش کنیم که با وعدههایش سرمان را گرم کند، چگونه وهمناکی حقیقت را تحمل کنیم و خود را دار نزنیم. اینجاست که میتوان عصیان آلبرکامو را به عنوان فلسفهای که میخواهد خودکشی را رد کند، به کاربست. بنابراین این نمایشنامه دارد با بهترین بیان مسئلۀ پیش روی انسان مدرن را به او یادآوری میکند تا شاید با دیدن آنچه بر وی رفته است بلند شود و برای این زندگی بدون گودو و بیمعنا، معنایی خلق کند و چیزی را که نیست بیافریند. قیصر امینپور هم که میگوید: «حتا اگر نباشی میآفرینمت» تلنگری که بکت به انسان مدرن میزند همین است. لزوم رویاروی با اضطراب و فکری به حال این هستنِ بیمعنی کردن. هستنی که پوچ است اما میتواند بیمعنا نباشد. به قول حضرت حافظ:
«شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند»
مسئلۀ دیگری که باید به آن توجه کرد تصویر ارباب کور و بردۀ لال است. در اینجا میتوان شباهتی میان نمایشنامۀ بکت و «داستان کاندید» اثر «فرانسوا ولتر» دید که فلسفۀ خوشبینی لایپ نیتس را به باد استهزاء میگیرد. ارباب کور است. از این کوری میتوان چند برداشت داشت. اول اینکه او جهان را نمیبیند و از آن خود را کنار کشیده است (نظر اپیکور و فرقهای به نام معطله و اهل تعطیل که میگویند خدا بعد از آفرینش جهان آن را به حال خود گذاشت و با یکسری قوانین علمی جهان را میچرخاند) دوم اینکه میتوان کوری را بر نادیدن نقصها و ظلمها و بیعدالتیها تعبیر کرد. این نادیدن همان مسئله جایگاه شر است. قدما میگفتند شر امری عدمی است. اگر خدا خالق خیر است، شر را چه کسی آفرید؟ بردهها لالند در برابر این سؤال. از جمله کسانی که کوشید تا به این سؤال پاسخ دهد «شیخ اشراق سهروردی» است که در ساختمانی که از ذوات نورانی ترتیب داد، نشان داد چگونه کثرت از وحدت صادر میشود و چگونه نور میتواند به ظلمت بینجامد و بنابراین چگونه شر میتواند ذیل خیر در وجود آید. بحث سلسله مراتب است. هرچه از نور به سمت ظلمت و از لاهوت به سمت ناسوت حرکت کنیم، شر را که از عوارض ماده است خواهیم دید. بنابراین کوری ارباب میتواند ذهن ما را به مسئله بیتفاوتی او به جهان و رابطۀ او با شر معطوف کند.
(آیدا گلنسایی)
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…