فروغ فرخزاد

«فروغ» به روایتِ «فریدونِ فرخزاد»

«فروغ» به روایتِ «فریدونِ فرخزاد»

دوست عزیز!

امروز که به من گفتی راجع به فروغ برایت چیزی بنویسم، حرفت را درست نفهمیدم بعد که به خانه آمدم مدتی دربارۀ خواستۀ تو فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من هرگز نمی‌توانم راجع به فروغ چیزی برای تو بنویسم. می‌دانی دوست عزیز آن فروغ که شاعر بود در دنیایی زندگی می‌کرد که تو خود کما بیش شاهد آن بودی و آن فروغ که خواهر من بود شاید هرگز زندگی نمی‌کرد! فروغ از شانزده سالگی به شاعری پرداخت و از این سن شروع به پیمودن راه تکامل انسانی و هنری خود کرد. من معتقدم که فروغ همزمان با این دوره از تکامل قدم به دورۀ تکامل از مرگ نهاد و بدینسان بود که فروغ هر روز و هر ماه و هر سال بیشتر به مرکز اوج مردن یا مرگ نزدیک می‌شد. ساده‌تر بگویم فروغ 17 سال تمام می‌مرد. از 16 سالگی تا 33 سالگی و بعد که مرد پاک و منزه همانطور که همیشه بود مجددا به دنیا آمد. اکنون در دنیایی زندگی می‌کند که لااقل از دست  «منقدین و منتقدین به اصطلاح ادبی و هنری» راحت است. اگر مردم کارگر و دهقان ما که مدت‌ها از قافلۀ تمدن به دور بوده‌اند و نتیجتا طرز فکر کهنه‌تر و پوسیده‌تری دارند، راجع به هنرمند چه زن و چه مرد بد و عجیب و غریب فکر کنند و صرفا به این دلیل که آن انسان هنرمند است و هنر خود را هم خوب و خوبتر از دیگران پرورش می‌دهد او را بکوبند، تعجبی نمی‌کنم، در کجای دنیا طبقات پائین اجتماع هنرمندانشان را بهتر درک کرده‌اند؟ ولی آن‌ها که فروغ را درک نمی‌کردند یا کاملا آگاه و آگاهانه میل به درک او نداشتند طبقات پائین نبودند بلکه طبقه‌ای بودند که مثل رسم معمول تمام دنیا خود را در پشت چند کلمۀ خارجی یا چند کتاب خارجی یا چند اثر ترجمه شده و یا ذکر نام چند استثنای معروف یا به اصطلاح معروف پنهان کرده و تمام سعیشان در زندگی روزمره توی سر زدن آن‌هائی است که «می‌توانند» و در وقاحت! به توانستن خود شکل می‌دهند.

ببین عباس… من و فروغ هر دو بچه بودیم که فروغ می‌آمد توی اتاق می‌نشست و ساعت‌ها گریه می‌کرد. او به خاطر رفتار من گریه نمی‌کرد و از من یا از ما گله نمی‌کرد. گله او و گریۀ او و غم او از به اصطلاح فهمیده‌ترها بود.

… و این غم و این گریه و این ناراحتی هرگز از زندگی فروغ جدا نشدند… وقتی از بعضی از همین آدم‌ها می‌شنوم که به من می‌گویند «حساب فروغ از تو جداست» خنده و گریه‌ام می‌گیرد. آن‌ها حساب فروغ را تمام و کاملا پرداخت کردند_ نمونه…روزنامه‌ها و مجلاتی است که از سال‌های قبل باقی مانده است. نمونۀ نطق‌ها و کلمات قصار این بعضی‌ها دربارۀ فروغ است و اکنون به یکباره…

تعجب می‌کنم. من نمی‌دانستم که مردن انسان را تا به این اندازه عزیز و محبوب می‌کند.

نامه‌هایی که از فروغ دارم شاهد زندۀ رابطۀ فروغ با دنیای خارج او و با «دوستان» اوست. در اکثر این نامه‌ها نام «شخصیت‌هایی» ذکر شده که امروزه برای فروغ حسابی جداگانه درست کرده‌اند و او را با چوب محبت می‌زنند. چوب همان است. فقط رنگ عوض کرده بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگر فروغ زنده بود با آن حالت بچگانه‌ای که داشت (و این حالت بچگانه را فقط وقتی داشت که ماها با هم بودیم و بازیچه می‌شدیم) قطعا از خنده روده‌بر می‌شد.

مرثیه و مرثیه‌خوان‌ها که بعد از مردن فروغ یاد او افتادند و به این نتیجه رسیدند که «چه زود مرد» و به این نتیجه نرسیدند که او سال‌ها بود که می‌مرد. چقدر سوژه شعر غصه‌دار خود را از دست می‌دادند اگر فروغ نمی‌مرد و هرگز نمی‌توانستند محبت آتشین و بی‌پایان خود را نسبت به فروغ تا آن حد لذیذ و رقیق به ثبت برسانند!

چه کسی می‌داند که فروغ واقعا چه بود و که بود؟ چه کسی به جز سه چهار نفر اطرافیان همیشگی او گریه‌ها و حالات غم‌انگیز وی را می‌دید؟

چه کسی می‌دانست که فروغ هفته‌ها به سختی مریض بود و پول دکتر و دوا نداشت یا در زمستان آتش بخاری‌اش در نیمۀ هر ماه به علت کمبود نفت و نقص مالی خاموش می‌شد. فروغ پولی را که باید برای خرید نفت می‌داد برای خرج تحصیل من به آلمان می‌فرستاد یا خرج فرزندی می‌کرد که به فرزندی قبولش کرده بود و یا به مردمی می‌داد که بیشتر محتاج آن بودند. بعد ساعت‌ها و روزها، تنها، در اتاق‌های در بستۀ منزلش می‌ماند، فکر می‌کرد، شعر می‌نوشت  و شاید نامه‌ای برای من یا دیگر خواهران و برادرانم می‌نوشت و در آن زندگی‌اش را تشریح می‌کرد. در اکثر نامه‌هایش این جمله به چشم می‌خورد «تمام شماها رفته‌اید و من اینجا تک و تنها افتاده‌ام و دارم از تنهائی می‌میرم» قطعا این تنهایی را فقط نبودن ما برای او به وجود نیاورده بود. چون در زندگی هر آدمی آدم‌هائی بالاخره یافت می‌شوند که تنهائی را از او می‌گیرند. چه کسی تنهائی را از فروغ می‌گرفت آن‌هائی که امروز به من می‌گویند «تو از او صحبت نکن…ما می‌کنیم» این‌ها آن‌روزها کجا بودند؟

یدالله رؤیائی از آخرین کسانی بود که روزهای آخر زندگی فروغ اغلب با فروغ بود_فروغ به او تلفن می‌زد و می‌گفت باید با تو صحبت کنم_فقط صحبت. گاهی با او دو نفری شعر می‌گفتند.

این‌ها را فروغ برایم می‌نوشت و رؤیایی شبیه آن را تعریف می‌کرد ولی آن دوستان دیگری که حاضرند قداره‌کشی کنند و فروغ را فقط برای خود نگاه دارند آن‌ها هرگز وجود نداشتند.

و عجبا که این فروغ که امروز تا این اندازه محبوب جماعتِ فهمیده است همان فروغ دیروزی است که از دست فهمیده‌ها هفته به هفته  از منزل بیرون نیامد و با دیدن آن‌ها گریه می‌کرد…فرار می‌کرد…خود را پنهان می‌کرد و برای من می‌نوشت که «تازه وقتی کتابت چاپ شد این عدۀ به اصطلاح فهمیده برمی‌دارند و به عنوان نقد هنری! ترا مسخره می‌کنند … این زندگی من است.» امروز کتاب تولدی دیگر یا به قولی تولد دیگری در ادبیات فارسی و شعر معاصر کمیاب و پرفروش می‌باشد و این همان کتابی است که فروغ دربارۀ آن برایم نوشت: «با هزار خواهش و التماس هزارتای آن را چاپ می‌کنند و بعد از ماه‌ها که توی ویترین مغازه‌ها خاک می‌خورد پنجاه تای آن به فروش می‌رسد.»

بهتر بود که مرده‌ها هم می‌توانستند ناظر حرکت و تغییر زمان و مردم زمانه باشند. من هنوز نفهمیده‌ام که این مرگ فروغ بود که افکار دانشمندان ادبی ما را تا این اندازه نسبت به او عوض کرد یا این اصولا عادت بعضی‌هاست که نقدهای خوب خود را پس از مرگ هنرمند به معرض نمایش قرار می‌دهند و حیات و زندگی یک هنرمند مسأله‌ای است غیرقابل اغماض و چشم‌پوشی.

فروغ یک درویش واقعی بود. یک انسان واقعی بود. و تکامل شعری فروغ در درجۀ اول نتیجۀ یک تکامل انسانی بود که در فروغ بوجود آمده بود. «من هرگز به کسی بدی نکرده‌ام.» این جمله از فروغ است. بعضی وقت‌ها این جمله را در نامه‌اش می‌نوشت. بعضی وقت‌ها آن را هق‌هق‌کنان و در لابلای گریه‌هایش می‌گفت: «فریدون سعی کن آرام باشی یعنی دوست بدار_یعنی عشق! حس کن_لمس کن_ و به خاطر آن راست و صادق باش، محبت را برای محبت بخواه» و صحبت از بدن نبود، فروغ هرگز در تمام مدتی که بیاد دارم سخن از «عشقی» که به ناحق نام «عشق» گرفته و منظور عده‌ای از منتقدان به اصطلاح هنری ما نیز آن بود، نگفت. عشق فروغ، عارفانه و پاک بود. او 16 سال عاشق پسرش بود که هرگز او را ندید و سال‌های سال فقط و فقط با احترام از مردی سخن می‌گفت که زمانی همسرش بود و بزرگترین ناحقی را که همانا اجازه ندادن برای دیدن فرزندش بود، در حق او کرد.

یادم می‌آید_ یکروز که برای تعطیل تابستان از آلمان به تهران آمده بودم فقط روی حساب فضولی و یا محبت دیرینه_ به مدرسۀ فیروز بهرام رفتم و با اصرار از ناظم مدرسه خواستم که چون دائی پسر فروغ هستم او را ببینم، کامیار آمد، مرا دید و گریه کرد و از من فرار کرد (چون شاید به او گفته بودند که با فرخزاد جماعت نباید سروکاری داشته باشد.)

او برایم گفت که دلش می‌خواست خودش می‌توانست کامی را ببیند. بعدها برایم تعریف کرد که او چندین بار به بهانه‌های مختلف به مدرسۀ کامی رفته بود، و او را بدون آنکه بگوید مادر اوست صدا کرده بود و به او گفته بود« مرا مادر تو فرستاده» و وقتی کامی گفته بود که…خوب. فروغ فقط گفته بود «می‌دانی که مادرت تو را بسیار دوست دارد» فقط همین و بعد فروغ گریه‌کنان می‌رفت و روزها و هفته‌ها از منزل بیرون نمی‌آمد و گریه می‌کرد.

فروغ از همان زمان که شروع به شعر گفتن کرد بدون حق شد_ حق دیدن فرزند را از او گرفتند. حق تنها زندگی کردن و اصولا زندگی کردن را از او گرفتند.

هیچکس او را نمی‌فهمید و آن‌ها که می‌توانستند او را بفهمند و با او مهربان باشند به خاطر قیود احمقانۀ اجتماعی او را تنها گذاشتند_شوهرش_پدرم_دوستان! همه کس به خودش و به نام خود و به فامیل و همسایه‌ها و مغازه‌داران محله و آشناها فکر می‌کرد و به تنها چیزی که اعتنا نشد فروغ و شعر او بود_ و فروغ رفت و گم شد. از تهران به رم و از رم به مونیخ، از مونیخ به لندن و در میان این سفرها همیشه در تنهایی مطلق و فرار از نزدیکان و دوستان. و فروغ تنها و در نهایت بدبختی مانند کرم ابریشم دور خود دیواری ساخت و در میانه آن در نهایت ظرافت متولد شد و اکنون در میان ما و در فضایی که دور از آن همه مزخرف‌گویی‌ها و دشمنی‌ها و کینه‌توزی‌ها و نیرنگ‌هاست، زندگی می‌کند. و همه به او عشق می‌ورزند و به او احترام می‌گذارند بدون در نظر گرفتن اینکه اگر فروغ و وجود خارجی او هنوز میان ما بود، قطعا نامه‌هایی که برای من می‌نوشت هنوز هم با این جمله شروع می‌شد: «مثل همیشه بدبخت و تنها هستم»، و یا «اگر می‌توانستم خودم را در یک ثانیه از قید این زندگی آزاد می‌کردم.» و یا « نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را برای تو می‌نویسم. تنها هستم. تنها و بدبختی تمام زندگی‌ام را گرفته است. هیچکس این را نمی‌داند.» و یا «زندگی‌ام پر از فقر است، هیچ چیز من درست نیست. نه قلبم سیر است و نه بدنم و نه به چیزی اعتماد دارم. بهرحال آدم برای آنکه به جایی برسد باید محرومیت‌های زیادی را تحمل کند. نیما که شاعرترین شاعر امروز است می‌گوید:

تا نه داغی بیند

کس بدوران نه چراغی بیند»

«به هیچ چیز دلبستگی ندارم_آدمی بی‌ریشه‌ هستم. فقط دوست داشتن من است که حفظم می‌کند. اما فایده‌اش چیست. نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را برای تو می‌نویسم، نمی‌دانم. دلم گرفته، گرفته، گرفته. در اینجا خیلی تنها افتاده‌ام»

و اینک دوست من! این فروغی است که من می‌شناسم_ عزیزترین زنی که در عمرم با او برخورد کرده‌ام و با شخصیت‌ترین آن‌ها و خانم‌ترین آن‌ها و پاک‌ترین آن‌ها.

او برای من حافظ نبود که به قول بعضی‌ها به صورتی امروزی و مدرن ظهور می‌کرد. او مولوی است و ادامۀ مولوی به صورت دیگر، خدا کند منظور مرا بفهمی_ منظور من فقط مقایسۀ جنبۀ انسانی و پاکی روح است که مولوی دریایی بود از پاکی و خوبی و فروغ نیز.

یاد فروغ قلبم را می‌گیرد و صدایش در گلویم طنین می‌اندازد که می‌گفت « آه اگر راهی به دریائیم بود  از فرو رفتن چه پروائیم بود» فروغ فقط خواهر من نبود_ بلکه عزیزترین و منزه‌ترین آدمی بود که در زندگی با او برخورد کردم. و تنها آدمی بود که به من یاد داد که «خوب» باشم و مهربان باشم، بدی‌ها را فراموش کنم و بدها را ببخشم و هرگز به آن‌ها که برای تمسخر دیگران به دنیا آمده‌اند خرده نگیرم_ چه تنها صداست که می‌ماند.

و آن نیز بعد از ما خواهد بود و تمام دعواها بر سر کارهای امروز ما، کارهائی که از بین می‌روند، سطحی و ظاهری هستند و آثاری که باقی می‌ماند زائد و بیهوده است_ چون این ما نیستیم که نگاه می‌داریم. این بعدی‌ها و بعد از مایی‌ها هستند که قضاوت می‌کنند و نگاه می‌دارند و تنها هرگز به قضاوت‌های سطحی و کوته‌بین قبلی‌ها توجهی نداشته و ندارند و نخواهند داشت.

باید یک نکته را نیز تذکر بدهم که بودند آدم‌هایی که به فروغ واقعا و از صمیم قلب علاقه داشتند و به او عمیقا احترام می‌گذاشتند ولی آن‌ها همه کسانی بودند که پس از فروغ خود را به کلی کنار کشیدند و در تنهائی گریستند و از مرگ آن انسان عزیز نردبانی برای بالا رفتن شخصیت و ناندانی برای پر کردن معدۀ صد در صد ادبی خود، نساختند.

علاقه و احترام امروز آن‌ها ادامۀ احترام دیروز آن‌هاست و زائیدۀ ساختگی مرگ فروغ نیست و من به تمام آن‌ها صمیمانه احترام می‌گذارم.

فریدون فرخزاد

بهمن 1348

 

منبع

فروغ جاودانه

به کوشش عبدالرضا جعفری

نشر تنویر

صص787-782

 

مطالب مرتبط

  1. یادداشتی بر شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد
  2. نقد فروغ فرخزاد بر شعر نگاه کن سرودۀ احمد شاملو
  3. بررسی آخر شاهنامه سرودۀ مهدی اخوان ثالث نقدی از فروغ فرخزاد
مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

1 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago