شعر فارسی

چند سروده از «صمد تیمورلو»

1) به یاد شهرام شیدایی

هرکجا که بروی

شعر می‌آید

حتی در گور

کنارت می‌خوابد

تا احساست را درک کند

وقتی نیستی

چه کار کنم باشی؟

که ببینی در ارتباط با نبودنت

درخت به پرنده چه می‌گوید

ماهی به دریا چه می‌گوید

مرگت یعنی چه؟

توضیح بده کی مرده‌ای

کی زنده بوده‌ای بین ما

نیازی نیست که فکر کنی دیگر

نیازی نیست که چیزی بنویسی دیگر

آرام باش

بگذار شعر در کنارت به همه چیز فکر کند

همه چیز را بنویسد

ص23-24

 

2)

سال‌ها یک فکر بودم

کسی پیدایم نمی‌کرد

افتاده بودم یک گوشه

توی کلۀ اسبی

که به یک درخت بسته شده بود

بیهوده وقت می‌گذراندم

ص31

 

3)

سایه‌ام توانست

پس من هم می‌توانم

از خودم جدا شوم

بیافتم روی زمین

به زندگی‌ام ادامه دهم

ص 42

 

4)

رسیدم بالای کوه

دیدم قله نیست

باد است که می‌وزد

ص 46

 

5)

هم خسته‌ام

هم تنها

پنجره را باز می‌کنم

شب به کمکم می‌آید

ص 48

 

6)

میان شاخه‌ها

خلئی است که می‌خواند

جفتش را

ص 49

 

7)

گلدان اتاقم باشم

گیاه درونم را بشناسم

ص 54

 

8) شعر بلند گدا

فرض محال، محال نیست

اینکه گدایی باشم

در خانه‌تان را بزنم

در را باز کنی چهره‌ام را ببینی

و بفهمی که تا به حال فرصت نکرده‌ام

که بگویم دوستت دارم

 

باد عادت کرده است

پشت پنجره‌ام باشد

بی‌قرار

 

من عادت کرده‌ام

فکر کنم به باد

که این‌طور خودش را

به پنجره می‌کوبد

بالاخره به اتاق می‌آید

نگاه می‌کند

به اشیایی که حاضرند خودشان را

در اختیار باد بگذارند

 

اشیاء اتاق من

که از نام‌هایشان خودشان را خارج کرده‌اند

گذاشته‌اند جلوی باد

آزاد هستند

به شکلی که خودشان می‌خواهند زندگی می‌کنند

نه به شکلی که من می‌گویم

میز اتاقم، میز اتاقم باشد

بنشینم پشت آن تصور کنم دختری را

که از پنجره به اتاق آمده است

خم شده

تنهایی‌ام را می‌بوسد

دیوار را می‌بوسد

مرا به این فکر می‌اندازد

که پنجره را باز کنم

خودم را بگذارم در اختیار باد

صص 59-61

 

9)

شکلم را گذاشتم کنار

همین‌طور مغزم را

هرچیز را که از خودم در من بود

ریختم بیرون

به آینه نگاه کردم

چیزی را دیدم

که نه اسمی داشت

نه گذشته‌ای

وقتی نگاه می‌کند

فکر نمی‌کند

این‌گونه می‌شناسد مادرش را

کودک

ص 27-26

 

10)

حالا آن‌قدر بزرگ شده‌ام

که ببینم سر از ابرها درآورده‌ام

شناورم روی آسمان

مثل تخته پاره‌ای که باد کرده از تنهایی خود

آمده بالا

به امید این که فراموش کند مرگش را

فکر می‌کنم اتاقم تابوتی است

روی دوش چند نفر آدم گنده

که با انداختن سنگی در آب به وجود می‌آیند

مانند دایره‌های هم‌ مرکز بزرگ می‌شوند در ذهنم

تا جایی که کله‌هایشان را در ابرها می‌بینم

وقتی که متراکم می‌شوند

سرد همچون سنگی سقوط می‌کنند در ذهنم

روی یک نقطه که مرکز است

مرکز همه چیز

صص 38-37

منبع

گزیده اشعار صمد تیمورلو

«در این کتاب یک نفر به دنیا می‌آید»

نشر نصیرا

 

 

 

مطالب مرتبط

  1. چند سروده از شهرام شیدایی
  2. شعرِ تطهیر از شهرام شیدایی
  3. یادداشتی از آیدا گلنسایی بر مجموعه شعر آتشی برای آتش دیگر
مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

2 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

5 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

6 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago