بخشهایی از تهوع نوشته سارتر
شاید فهمیدن چهرۀ آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسانها زندگی میکنند یاد گرفتهاند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همانگونه که در نظر دوستانشان مینمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم اینقدر برهنه است؟ تو گویی_بله، تو گویی طبیعت بدون انسانها.
ص 82
حالم خراب است! حالم خیلی خراب است: دچارش شدهام، دچار کثافت، دچار تهوع. و این بار به شکلی تازه: توی یک کافه مرا گرفت: تا حالا کافهها تنها پناهگاهم بودند چون پر از آدم و نورانیاند: دیگر حتی این را نخواهم داشت. نمیدانم وقتی در اتاقم گیر بیفتم کجا باید بروم.
ص 83
تهوع درون من نیست: آن را آنجا روی دیوار، روی بند شلوار، در تمام دور و برم احساس میکنم. با کافه یکی است، این منم که درونش هستم.
ص 85
زمان بسیار پهناور است. نمیگذارد پرش کنند. هرچه درش بچپانند، وا میرود و کش میآید.
ص 86
هیچ وقت مثل امروز به این شدت احساس نکردهام که فاقد ابعاد مخفیام، محدود به تنم هستم، و محدود به افکار سبکی که چون حباب از آن بالا میروند. یادبودهایم را با زمان حالم بنا میکنم. من به درون زمان حال رانده و وانهاده شدهام. بیهوده سعی دارم به گذشته بپیوندم: نمیتوانم از خودم بگریزم.
ص 104
«آه آقا شما آدم خوشاقبالی هستید. اگر اینکه میگویند راست باشد، سفر بهترین مدرسههاست. نظر شما هم همین است آقا؟»
حرکت مبهمی میکنم. خوشبختانه حرفش را به پایان نبرده است.
«حتما سفر موجب دگرگونی زیادی میشود. اگر روزی روزگاری بنا میشد به سفر بروم، به نظرم دلم میخواست که قبل از عزیمت کوچکترین مشخصات شخصیتم را یادداشت بکنم تا بتوانم موقع بازگشت مقایسه کنم که چه بودم و چه شدهام. خواندهام که بعضی مسافران چنان قیافه و اخلاقشان عوض میشود که وقتی برمیگردند نزدیکترین بستگانشان آنها را بجا نمیآورند.»
ص 105
«آه آقا! عادات و رسوم عجیباند»
کمی نفس بریده آروارۀ بزرگ الاغوارش را به طرفم نشانه میرود. بوی توتون و آب گندیده میدهد. چشمهای هاج و واجش مثل گویهای آتشین میدرخشند و موی تُنُکش هالهای از مه دور جمجمهاش میاندازد. زیر این جمجمه سامویدها، نیام نیامها، ماداگاسکاریها و فوئژیینها شگفتترین مراسم را جشن میگیرند. پدران پیر و کودکانشان را میخورند. به آهنگ تام تام طبل آنقدر دور خودشان میچرخند که بیهوش میافتند. تن به سرسام آموک میدهند. مردگانشان را میسوزانند. آنها را روباز روی بامها میگذارند. آنها را در قایقی که با مشعل روشن شده به آب رودخانه میدهند. مادر با پسر، پدر با دختر، برادر با خواهر همینجوری دست بر قضا جماع میکنند. خودشان را مثله میکنند، اخته میکنند. با تکههای چوبین لبهای زیرینشان را کش میدهند، و روی پشتشان هیولا خالکوبی میکنند.
«آیا میتوان همراه پاسکال، گفت که عادات و رسوم، طبیعت دوم بشرند؟»
صص 106-107
با لحنی چرب و نرم میگوید: «دلم میخواهد معلوماتم را در بعضی نکات توسعه بدهم، و همچنین دلم میخواهد که چیزی غیرمترقبه، چیزی جدید، یعنی در واقع ماجراهایی برایم اتفاق بیفتد.»
صدایش را پایین آورده و حالت شیطنت آمیزی به خود گرفته است.
حیرت زده میپرسم: « چه جور ماجراهایی؟»
«هر جوری که بشود، آقا. سوار قطار عوضی شدن. در شهری ناشناس پیاده شدن. گم کردن کیف بغلی. اشتباها دستگیر شدن، شب را در زندان گذراندن. آقا، به گمانم میتوان ماجرا را اینطور تعریف کرد: رویدادی که از ردۀ امور عادی بیرون است، بیآنکه ضرورتا فوقالعاده باشد. مردم از جادوی ماجراها صحبت میکنند. آیا این تعبیر به نظرتان درست است؟ میخواستم سؤالی ازتان بکنم آقا»
«چیست؟»
سرخ میشود و لبخند میزند.
«ولی شاید فضولی باشد…»
«نه، بفرمایید»
به سویم خم میشود و با چشمهای نیمهبسته میپرسد:
«آیا شما ماجراهای زیادی داشتهاید، آقا؟»
صص 108-107
من ماجراهایی نداشتهام. قضایا، رویدادها، حوادث، هرچه بخواهید برایم پیش آمدهاند، ولی ماجرا نه. این موضوعی مربوط به کلمات نیست؛ تازه دارم میفهمم. یک چیزی هست که بهاش بیشتر از چیزهای دیگر دلبسته بودم_ بدون اینکه درست متوجهش باشم. این چیز عشق نبود، خدا نکند. افتخار و ثروت هم نبود. این بود… باری، من خیال میکردم که در لحظههای معینی امکان داشت زندگیم کیفیت نادر و با ارزشی به خود گیرد. اوضاع و احوال فوقالعاده لازم نبود. خواهان کمی نظم و دقت بودم و بس. زندگی کنونیم چیز چندان شکوهمندی ندارد. اما گاه و بیگاه، مثلا وقتی در کافهها موسیقی مینواختند، من به عقب برمیگشتم و به خود میگفتم: پیشترها، در لندن، در مکناس، در توکیو من لحظههایی عالی به خود دیدهام، ماجراهایی داشتهام. این همان چیزی است که الان از من گرفته شده است. ناگهان، بیهیچ دلیل آشکار، همین حالا پی بردهام که ده سال به خود دروغ میگفتهام. ماجراها تو کتابها هستند. و مسلما هرچه در کتابها نقل میشود ممکن است به واقع روی دهد، ولی نه به همان طرز. به همین طرز روی دادن بود که آنقدر دلبسته بودم.
اول آنکه آغازها باید آغازهای حقیقی باشند. هیهات! الان به روشنی میبینم که چه میخواستهام. آغازهای حقیقی که مانند نوای پر طنین ترومپت و اولین نتهای یک نغمۀ جاز ناگهان نمایان میشوند، به ملال پایان میدهند و مدت زمان را استوار میگردانند؛ شبهایی که بعدا دربارهشان میگوییم: «گردش میکردم، یکی از شبهای ماه مه بود.» داریم گردش میکنیم، ماه تازه درآمده است، تنبل و دل آسوده و کمی توخالی هستیم. و سپس یکباره میاندیشم: « چیزی اتفاق افتاده است.» مهم نیست چه: یک صدای خفیف شکستگی در تاریکی، سایۀ سبکبالی که از خیابان میگذرد. ولی این رویداد کوچک شباهتی به بقیه ندارد: بیدرنگ میبینیم که آن پیشاپیش شبح بزرگی است که خط کنارهاش در مه گم شده است و همچنین به خودمان میگوییم: « چیزی شروع میشود.»
چیزی شروع میشود تا پایان یابد: ماجرا نمیگذارد بسطش دهند؛ تنها مرگش به آن معنایی میدهد. به سوی این مرگ، که شاید مرگ من هم باشد، بیبرگشت کشیده میشوم. هر لحظه فقط برای آن ظاهر میشود که لحظههای بعدی را بیاورد. به هر لحظه از صمیم قلب میچسبم: میدانم که آن لحظه یگانه و جایگزیننیافتنی است_ و با اینهمه هیچ حرکتی برای جلوگیری از نابودیش از من سر نمیزند. آن آخرین دقیقهای که_ در برلین، در لندن_ در آغوش این زنی میگذرانم که پریشب به او برخوردم_ دقیقهای که به شدت دوستش دارم، زنی که نزدیک است دوستش بدارم_ کمی بعد پایان خواهد یافت، و من این را میدانم. به زودی رهسپار کشور دیگری میشوم. دیگر هیچوقت نه آن زن را بازخواهم یافت و نه آن شب را. هرلحظه را وارسی میکنم، میکوشم تا رمقش را بکشم؛ هیچ چیز نیست که بگذرد و نگیرمش و برای همیشه در خودم نگهش ندارم، هیچ چیز، نه لطافت گذرندۀ این چشمهای زیبا، نه همهمۀ خیابان، نه روشنایی کاذب سحر: و با این حال دقیقه سپری میشود و من نگهش نمیدارم، دوست دارم که بگذرد.
و بعد ناگهان چیزی یکباره میشکند. ماجرا به پایان رسیده است، زمان جریان شل روزانهاش را از سر میگیرد. سرمیگردانم؛ پشت سرم، آن صورت زیبا و خوشآهنگ یکسره در گذشته فرومیرود. کوچک میشود، هنگام افول خود چروکیده میشود، و حالا پایان با آغاز یکی میگردد. در حینی که آن نقطۀ طلایی را با چشم دنبال میکنم، میاندیشم که موافقت خواهم کرد_حتی اگر چیزی نمانده بود بمیرم، ثروتی یا دوستی را از دست داده بودم_ که همه چیز را از نو بگذرانم، در همان اوضاع و احوال، از سر تا ته. ولی ماجرا نه دوباره شروع میشود و نه امتداد مییابد.
بله، این همان است که میخواستم_ هیهات! همان که هنوز میخواهم. وقتی که زنی سیاهپوست آواز میخواند خیلی شادمانم: اگر زندگی خود من موضوع آن نغمه بود به چه اوجهایی که نمیرسیدم.
آن فکر هنوز آنجاست، فکر نامناپذیر. به آرامی انتظار میکشد. الان گویی میخواهد بگوید:
«بله؟ همان چیزی است که تو میخواستی؟ خب، این درست همان چیزی است که تو هرگز نداشتهای ( یادت بیاور که خودت را با کلمات گول میزدی. فریبندگی مسافرتها، جریانهای عشقی با فاحشهها، نزاعها، زرقوبرقها را ماجرا مینامیدی) و همان چیزی است که هرگز نخواهی داشت_ و نه کس دیگری جز خودت.»
ولی چرا؟ چرا؟
صص110-112
منبع
رمان تهوع
ژان پل سارتر
نشر نیلوفر
چاپ سیزدهم
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…