قسمتهایی از کتاب «زوربای یونانی» اثرِ «نیکوس کازانتزاکیس»
شادیهای این جهان بسیارند، چون زنها، میوهها، فکرها، لیکن به گمان من هیچ نشاطی به قدر سفر بر این دریا، در هوای ملایم پاییزی و ضمن زمزمه کردن نام هریک از جزایر آن، قلب آدمی را در بهشت غوطهور نمیسازد. در هیچ جای دیگر دنیا انسان به این آرامی و به این آسانی از واقعیت قدم به رؤیا نمیگذارد. اینجا مرزها از میان میروند و از دکل فرسودهترین کشتیها شاخه و میوه میروید. گویی در اینجا، در یونان، معجزه ثمرۀ اجتنابناپذیر ضرورت است.
ص 32
این چه جنونی است که ما بیجهت به کسی حمله میکنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد گازش میگیریم، دماغش را میبریم، گوشهایش را میکَنیم، شکمش را میدریم، و برای همۀ این اعمال خدا را هم به کمک میطلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا میخواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟ اما بدان که من در آن ایام خونم در غلیان بود و نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و دربارۀ چون و چرای قضیه به مطالعه بنشینم. برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بیدندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان میتواند بگوید: «بچهها خجالت دارد. گاز نگیرید.» اما وقتی سی و دو دندانش سرجاست چه عرض کنم… آدم وقتی جوان است جانور درندهای است؛ بلی ارباب، جانور درندهای که آدم میخورد!
ص 40
عجیب است، ارباب… خیلی عجیب است، آنقدر که مرا گیج کرده! این همه تبهکاری، این همه دزدی و کشت و کشتار که ما شورشیان مرتکب شدهایم به آمدن شاهزاده ژرژ به یونان و به آزادی منجر شده است!
با چشمان دریده از حیرت نگاهم کرد و زمزمهکنان باز گفت:
_ این خودش معمایی است، معمایی بزرگ! پس برای اینکه آزادی به این دنیا بیاید این همه جنایت و تبهکاری لازم است؟ من اگر بخواهم بر تمام آن کثافتکاریها و آدمکشیهایی را که مرتکب شدهایم برای تو شرح دهم مو بر کلهات سیخ خواهد شد. با این حال نتیجۀ همۀ آن کارها چه شده است؟ آزادی! خدا به جای اینکه ما را با صاعقۀ خودش بسوزاند به ما آزادی داده است براستی که من از این کار هیچ سر در نمیآورم! و چنان به من نگاه کرد که انگار کمک میطلبد. معلوم بود که این مسأله خیلی گیجش کرده است و او قادر نیست به کنه آن پی ببرد.
مضطربانه پرسید: تو ارباب، تو چیزی از این قضیه میفهمی؟
من چه را بفهمم؟ به او چه بگویم؟ یا آنچه ما خدا مینامیم وجود ندارد، و یا آنچه به قول ما جنایت و تبهکاری نامیده میشود برای مبارزه و برای آزادی دنیا ضروری است.
میکوشیدم عبارت سادهتری برای توضیح دادن به زوربا پیدا کنم. گفتم: چگونه گل در کود و کثافت ریشه میدواند و میروید؟ حال فرض کن، زوربا که کود و کثافت همان آدم است و گل همان آزادی.
زوربا با مشت به روی میز کوبید و گفت:
پس دانه چه؟ برای اینکه گلی سبز بشود دانۀ آن لازم است. چه کسی چنین دانهای را در درون کثیف ما گذاشته است؟ و چرا این دانه با نیکی و درستکاری رشد نمیکند؟ چرا برای روییدن آن خون و کثافت لازم است؟
صص 42-41
قسمتهایی از کتاب «زوربای یونانی» اثرِ «نیکوس کازانتزاکیس»
آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکههای طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآوردۀ خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هرچه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر میتواند دست و پا بزند و در میدان وسیعتری جست و خیز کند و بیآنکه متوجه بسته بودن به طناب شود، بمیرد. آیا آزادی به همین میگویند؟
ص 44
پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
_نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچکس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، نه به هیچ وجه! هیچ اینطور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبحاند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای او است که میشنوم و با رودههای اوست که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباحاند. وقتی من مُردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فروخواهد رفت!
به طعن و طنز گفتم: همۀ حرفهای تو ناشی از خودخواهی است!
_تقصیر من نیست، ارباب، واقعیت همین است! من باقلا خوردهام، ناچار از باقلا حرف میزنم؛ زوربا هستم به شیوۀ زوربایی حرف میزنم.
چیزی نگفتم. تأثیر حرفهای زوربا را در خود مثل ضربههای تازیانه حس میکردم. تحسینش میکردم از اینکه اینقدر قوی است، میتواند آدمها را تا به این اندازه تحقیر کند و در عین حال این همه شور و شوق به زندگی و به کار کردن با ایشان دارد. من میبایست یا مرتاض شده باشم و یا آدمها را با پرِ مصنوعی زینت کرده باشم، تا بتوانم ایشان را تحمل کنم.
ص89-88
وقتی غروب شد ما از خانۀ ریش سفید ده بیرون آمدیم. زوربا، که او نیز شاد و شنگول شده بود، هوس ور زدن داشت. گفت:
_ارباب، ما پریروز چه داشتیم میگفتیم؟ تو میگفتی که میخواهی مردم را روشن کنی و چشم و گوششان را باز کنی. بسیار خوب، بفرما چشم و گوش عمو آناگنوستی را باز کن! تو به چشم خودت دیدی که زنش در حضور او چگونه رفتار میکرد و چگونه مثل سگی که برای صاحبش روی دم مینشیند، گوش به فرمانهای او بود؟ حالا تو برو به آنها بگو که این ظالمانه است که آدم مشغول خوردن یک تکه از گوشت خوکی باشد که خود آن خوک زنده زنده جلو چشمش غر بزند، یا اینکه زن از نظر حقوق با مرد برابر است، و یا این دیوانگی محض است که آدمی که خودش دارد از گرسنگی میمیرد شکر خدایی را بکند که همه چیز دارد! این عمو آناگنوستی بدبخت از این تعلیمات بیمعنی تو چه سودی خواهد برد؟ تو به جز اینکه برای او دردسر درست کنی کاری نخواهی کرد. مگر چه چیز عاید ننه آناگنوستی خواهد شد؟ تازه اول دعواهای خانوادگی خواهد بود. مرغ میخواهد خروس بشود و آن وقت در خانواده همه به جان هم خواهند افتاد. ارباب، بالاغیرتا مردم را راحت بگذار و چشم و گوششان را باز مکن. تو اگر چشم و گوش اینان را باز کنی آنها به جز بدبختی خود چه خواهند دید؟ بنابراین آنها را با رؤیاهای خودشان آسوده بگذار!
ص98
زن موجود مرموزی است، ارباب، که میتواند هزار بار بیفتد، و هر هزار بار بکر و دست نخورده بلند شود. لابد میپرسی چرا؟ خوب، برای اینکه گذشتهاش را به یاد نمیآورد.
ص 120
ما تا پاسی از شب گذشته ساکت در کنار منقل نشستیم. من بار دیگر حس کردم که خوشبختی چه چیز سهلالوصول و کممایهای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمۀ دریا بدست میآید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت.
ص 123
حال که تو پیش من نیستی و چهرۀ مرا نمیبینی و من از آن نمیترسم که ضعیفالنفس و مضحک جلوه کنم به تو میگویم که بسیار دوستت دارم.
ص 141
آخرین انسان بوداست. ما هنوز در آغاز راهیم؛ ما به قدر کافی نه خوردهایم، نه آشامیدهایم و نه دوست داشتهایم، ما هنوز زندگی نکردهایم. این پیر مرد نحیف از نفس افتاده خیلی زود به سراغمان آمده است. بگو هرچه زودتر برود پی کارش!
…
در واقع هنر نوعی دخول جادویی روح در جسم است. نیروهای تیرۀ آدمکشی در درون ما کمین کردهاند که انگیزههای شوم کشتن و ویران کردن و کینه ورزیدن و بیآبرو کردناند. در آن دم است که هنر با نیلبک خوشنوای خویش سر میرسد و ما را خلاص میکند.
ص 199
هیچگونه شادیای ندارم، به جز یکی، و آن هم کار کردن است، کارکردن با جسمم و با جانم، بخصوص با جسمم. دوست دارم خودم را خسته کنم، عرق بریزم و به گوش خودم صدای قرچ و قروچ استخوانهایم را بشنوم. نصف پولی را که درمیآورم در هرجا و به هر نحوی که دلم بخواهد دور میریزم و تلف میکنم. من بندۀ پول نیستم، بلکه پول بندۀ من است. من بندۀ کارم و به این بندگی میبالم.
صص 205-204
زندگی آدمی جادهای است پر فراز و نشیب و همۀ آدمهای عاقل با ترمز بر آن حرکت میکنند. لیکن من مدتهاست که ترمز خود را ول کردهام. و همینجاست، ارباب که ارزش من معلوم میشود. چون من از چپه شدن نمیترسم. ما مکانیکها به خارج شدن ماشین از خط میگوییم چپه شدم. خدا مرگم بدهد اگر ذرهای به چپه کردنهای خودم اهمیت بدهم. من شب و روز دو اسبه میتازم و هرچه دلم بخواهد میکنم و به جهنم اگر ریغ رحمت را سر کشیدم. مگر چه از دست میدهم؟ هیچ، به هرحال اگر هم آهسته و آرام بروم باز خواهم مرد! و این یقین است! بنابراین بکوبیم و برویم!
ص 215
تو میگویی میهن و چرندیاتی را که کتابهایت میگویند باور میکنی! تو باید حرفهای مرا باور کنی. مادام که این وطنها هستند انسان همان جانوری است که هست، جانوری درنده… ولی من خدا را شکر که خلاص شدم، دیگر تمام شد! تو چطور؟
ص 324
قسمتهایی از کتاب «زوربای یونانی» اثرِ «نیکوس کازانتزاکیس»
یعنی خدا همۀ هوش و حواس خود را متوجه این کرمهای زمینی کرده است و حساب و کتاب هر کاری را که آنها میکنند نگاه میدارد؟ یعنی اگر یکی از این کرمهای نر به روی کرم مادۀ بغلدستی خود پرید یا در جمعۀ مقدس یک لقمه گوشت خورد، خدا در آن بالا غضب میکند، دعوا راه میاندازد و اوقاتش تلخ میشود؟ باه! بروید پی کارتان، ای کشیشهای سورچرانی که شکمتان از فرط سوپ خوردن بالا آمده است!
…
خدا خودش هم خوشگذرانی میکند. آدم میکشد، مرتکب بیعدالتی میشود، عشقبازی میکند، کار میکند، چیزهای ممنوع را دوست دارد، درست مثل من. از هرچه خوشش بیاید میخورد، هر زنی را که بخواهد میگیرد. مثلا تو زنی را میبینی که به زیبایی آب خنک و زلال روان است، دلت به دیدن او چون گل میشکفد، ولی ناگهان زمین دهان باز میکند و آن زن را در کام خود میکشد. به کجا میرود؟ چه کسی او را میبرد؟ اگر زن خوب و نجیبی بوده باشد میگویند خدا او را برده و اگر زن بدکارهای بوده باشد میگویند شیطان او را ربوده است. ولی من ارباب، قبلا به تو گفته بودم و باز تکرار میکنم که خدا و شیطان یکی هستند!
ص334
زندگی همین است دیگر! متلون، نچسب، بیاعتنا، رذل، بیرحم!
ص 370
منبع
زوربای یونانی
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمد قاضی
نشر خوارزمی
چاپ سوم
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…