1
آیا به یاد میآوری
که در روزگار جنگ
چگونه عشق میان من و تو
هر روز شکلی تازه میگرفت
و هیأتی تازهتر؟
و تو از روزهای گذشته زیباتر میشدی
و من بیش از روزهای گذشته دوستات میداشتم.
آیا به یاد میآوری
چگونه دیوار زمان را میشکافتیم
و وسعت چشمان تو
چونان مساحت سرزمین من
افزون و افزونتر میشد؟
2
آیا به یاد میآوری
دگرگونی رنگ چشمانت را
آنهنگام که با هم
صدای «عبور کنید» را میشنیدیم؟
و به یاد میآوری
چگونه مجنونوار
در برت میکشیدم
و به خویشتنت میفشردم
و به این سوی و آن سویت میکشاندم؟
امروز
روز پیوند ماست
و هنوز بهترین ماهها فروردین است
آیا به یاد میآوری
چگونه درهها را برای رسیدن به تو درنوردیدم؟
و چونان آب رودخانهها در برت گرفتم؟
به یاد میآوری
که چگونه با تمامی توانم به سویت شتافتم؟
گویی برای نخستین بار است که میبینمت…
چگونه در دوگانگیها یکی شدیم
من آهنگ مکرر نفسهایت را میشمردم
و پس از به خاکستر نشستن
چگونه دیگربار
زندگی از سر میگرفتیم،
گویی برای نخستین بار است
که عشق را تجربه میکنیم
3
آیا به یاد میآوری
چگونه از طلسم گناه رها شدیم
و چگونه جنگ
خطوط چهرهی گذشتهی مرا
به من بازگرداند
و من تو را در روزگار پیروزی
دوستترت میداشتم
چرا که میدانستم
عشق در سایۀ شکست
چندان نمیپاید.
4
آیا جنگ
_پس از این همه تباهی و ویرانی_
ما را نجات خواهد داد
و آرزوهای خفتهی ما
دیگر بار
شکفته خواهد شد؟
و یا از من انسانی بدوی خواهد ساخت
و از تو زنی دیگر؟
5
آیا به یاد میآوری
پس از شش سال طولانی
چگونه کودکیهایمان را دریافتیم
و چگونه دیگربار
به سرزمین عشق
بازگشتیم؟
آیا
آن روزهایی که
چتربازان چونان کبوتران
بر دستانمان فرود میآمدند
و تکاوران بر رگهایمان سان میدیدند
تو نیز مانند من میاندیشیدی؟
آیا به یاد میآوری
چگونه دستههای بنفشه و یاسمین را
نثارشان میکردیم
و از پیشان میدویدیم
و در برابر تفنگهایشان
با فروتنی
خم میشدیم؟
آیا به یاد میآوری
چگونه با آنها میخندیدیم
چگونه میگریستیم
و چگونه به فرمان آنها
از گذرگاهها میگذشتیم؟
6
از روزهای ذلت و انحطاط گذشتم
از روزهای قحطی و خشکی
تا سوار بر اسب باد و بزرگی
برای تو جامهی عروسی بیاورم
7
در روزگار جنگ
تو
چونان آیینه شفاف بودی
و همچون زرافه
تمامی گسترهها را میدیدی
آنگاه
مرزها در برابرمان محو میشد
و فاصلهها میمردند.
8
پیش از این
خطوط پیکرت را
در کتابهای درسی
دیده بودم…
پیوسته نام رودهایش را به یاد میسپردم
و شکل صخرههایش
و آیین شهرهایش
و روزگار اسبهایش را
پس چگونه گرمای تن تو را
از گرمای خاک سرزمینم بازشناسم؟
9
دیگر بار ما را
در محدودهی دهانهایمان یافتند
و راه گفتوگو پیش گرفتند
شهریور بر دستانمان فرود آمده بود
و باز هم در بیغولهای تاریک
به زندانمان افکندند
و من
همچنان دوستات میداشتم…
در شب شکست
روز از من تراوید
میخواستم تو را دریابم
اما
در لحظهی حرکت قطار
پیادهام کردند
و من در اندیشهی تو بودم
و در رؤیاهایم جستوجویت میکردم
و با وجود تمامی تنگناها و دیوارها
شعرم را به سویت پرواز دادم.
آنها
بارها
و بارها
به دارم آویختند
و بر جسم سردم
کفن کشیدند
اما
من در تکرار همهی مردنها
باز هم دوستات میداشتم
ای گل همیشه سرخ.
10
دوستات میدارم
و کلمات عاشقانهام را
بر گسترهی تمامی ابرها
مینویسم
و دستنوشتههای عاشقانهام را
در همهی صحراها
میپراکنم.
در روزگار خشم و کشتار نیز
دوستات میدارم
چه کسی میگوید
من در اندیشهی رهایی خویشام؟
دوستات میدارم
ای بانوی شکوهمند سرزمینم
و بر آنام تا بر لبان تو
آشیانهای گزینم.
11
آیا به یاد میآوری
چقدر همانند دمشق زیبا بودی
همانند منارهها
و مسجد «اموی»
و رقص پروانهها
و انگشتری مادرم
و حیاط مدرسهام
و شور کودکیهایم…
آیا به یاد میآوری
چقدر زن بودی
و من
تا چه اندازه سرشار از مردانگی؟
به یاد میآوری
چگونه چهرهات از زیر زبانههای آتش
میدرخشید؟
و گیرههای گیسویت
به بمب و اسلحه
تبدیل میشد؟
آیا به یاد میآوری
چگونه_فقط در چند لحظهی کوتاه_
تاریخ چشمهایت تغییر کرد؟
و تو شمشیری گشتی
در هیأت زن
و ملتی
در هیأت زن
و تمامی میراث عرب
و تمامی قبیلهها.
12
آیا به یاد میآوری
در آن عصر دلانگیز
چونان پایتختی از بزرگیها
چقدر شگفتانگیز بودی؟
و آهنگ صدایت
آنگونه تغییر کرد
که پنداشتم
ترنم چشمههای آب است
و رویش گلهای صورتی بر گیسوان مجدلیه؟
آیا به یاد میآوری
تو
با تمامی بیرقهای اُموی
دمشق شدی
و با تمامی مسجدهای فاطمی
مصر گشتی
و سنگرها و برجها
و کیسههای شن
و صفی طولانی از پیکر شهیدان؟
آیا به یاد میآوری
خلاصهای از تمامی زنان جهان گشتی
و الفبا شدی
و نوشتن؟
12
دوستات میدارم
در روزگار خشم طوفانها
نه در نور شمعها
و زیر نور ماه
و اعتراض خود را
از نور ماه
به تمامی مردمان
اعلام خواهم کرد
چرا که آن را زیبا نمیبینم.
دوست میدارمات
آنهنگام که سنگفرش خیابانها
با اشکهای باران
شسته میشود
و آنهنگام که درختان
جامهای مسی رنگ بر تن میکنند.
دوست میدارمات
آنهنگام که در چشمان کودکان دیده میشوی
در دغدغههای انسان خانه میکنی
در آب دریاها زاده میشوی
و از درون سنگها بیرون میآیی.
دوست میدارمات
آن هنگام که گیسوانت
بدون گذرنامه
در باد سفر میکنند
و آنهنگام که اندامهایت
چونان گرگ لحظهی خطر را
زیر لب هذیان میگویند.
این روزها
با این اندازهها
دوست میدارمات
14
و باز هم
دوست میدارمات ای گرانبها
دوست میدارمات ای بیبها
دوستمیدارمت با سربلندی
چونان گنبدهای دمشق
و گلدستههای مصر
آیا میگذاری تا پیشانی گشادهات را
بوسهای زنم؟
آیا میگذاری چهرهی گذشتهام را فراموش کنم؟
شعرها
و خطاهایی را که رفته است؟
آیا میگذاری جامهات را بتکانم؟
امروز
شهریور مرده است
و من در اشتیاق آنام تا جامههای درخشانت را
به تماشا بنشینم.
دوست میدارمات
بیش از آن که در اندیشهی تو
و رؤیای دریاها و کشتیها بگنجد…
دوست میدارمات
با تمامی این گرد و غبارها
و ویرانیها
و کشتارها
دوست میدارمات
بیش از هر دیروزی
چرا که امروز
عشق به جای من
میجنگد.
صص28-15
منبع
وطنی در بیوطنی
نزار قبانی
مترجم: دکتر نسرین شکیبی ممتاز
نشر افراز
مطالب مرتبط
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…