تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
کز کردهای توی یک اتاق. دورتادورت را کتابها گرفتهاند. دنبال چه هستی؟ خودت هم نمیدانی. فقط میدانی از آدمها میترسی.
«آدمهایی که وقتی به تو زل میزنند
رویای تنوری استیکی دلپذیر را در تابهی چشمهایشان تفت میدهند
آدمهایی که عادت دارند به چیدن گلها
بیاینکه برای گلدان شدن برنامهای داشته باشند
آدمهایی که ابهت درها را در بسته بودن آنها میدانند
و گرگهای درونشان را بازمیگذارند
تا هر حس مجهولی را تکه تکه کنند
آدمهای بیآرمان
که به آن جریانات غریزی که به کاذب میریزد
میگویند دموکراسی
حالا کوچه حسابی تاریک است…»
خیلی وقتها در تاریکی آتشی دیدی، به سمتش رفتی، باورش کردی، اما او برای روشن کردن زندگیات نیامده بود. آمده بود ریشهات را بسوزاند. برای همین تو از آدمها میترسی. دوستی آنها حتا در زلالترین حالتش، فقط به تو میفهماند که تنهایی. خشونتِ پنهان در زیبایی، خشونت پنهان در مهربانی، خشونت پشت عمیقترین رابطهی عاشقانه را درک میکنی. اما سعی میکنی خودت را فریب بدهی. با شعر، با داستان، با موسیقی، با فیلم، با هرچیزی جز حقیقت:
«و تنهاییِ کیهانیات را
توانایی در تحمل شکست مینامی
تا قهرمانی قلابی باشی
که از قلع و قمع آسیابهای بادی برگشته است»
تا اینجا هنوز امیدی داری کسی بیاید، و آن دریچه را از شعر فروغ بکَنَد و در دیوار تو بیاویزد. سالها برای آمدنش شمع روشن میکنی. سادهای. یا کتاب نمیخوانی یا کتابهایی که میخوانی را نمیفهمی. گودو هیچوقت نمیآید. حافظ پیشتر گفته بود:
«سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد»
وقتش است یکسری چیزها را بفهمی. آنها که برای خود بت کردهای، زاییدهی ترسهای تواند. تو برای خودت خورشیدهایی میتراشی که گرمت کنند. فقط بدیاش این است که وقتی گرم میشوی فراموشی میگیری و دستهای بت تراش را انکار میکنی.
ما برای هیچکس مهم نیستیم.
میتوانی این را روزی صد بار بنویسی و پایش گریه کنی. شاید درختی به بار آمد با میوههای سحرآمیز آگاهی. که وقتی یکی از آنها را خوردی، در یک لحظهی قهرمانانه به جایی برسی که ببینی هرچه میکنی فقط برای دل خودت است. حتا در دورترین زاویههای ذهنت دیگر نمیخواهی کسی را راضی کنی. نمیخواهی خودت را پای آن خدای خودساخته قربانی کنی.
روز قشنگی است. وقتی زنده باد و مرده باد آدمها، مرتفع و پستت نمیکند، بادت نمیکند، بادت را خالی نمیکند.
روز قشنگی است وقتی تو دیگر به کسی گلوله نمیدهی تا نشانهات بگیرد.
زنده باد ناامیدی با آن لحن زمخت و زنندهاش
زنده باد آنها که رفتند تا ما پوست انداختن را یاد بگیریم
آنها که دروغ گفتند، خیانت کردند، از پشت خنجر زدند تا ما بفهمیم چرا باید با صداقت زندگی کنیم
زنده باد آنها که هیچوقت نشد روی دوستیشان حساب کنیم
زنده باد افراد کوچک، مبتذل، دم دستی و آسان
آنها تمام چیزهایی را که ما نباید بشویم با ذکر دلیل به ما آموختهاند
زنده باد ادب آموختن از بیادبان
همینجاهاست که به عظمت شعرهای سهراب پی میبری. چطور میتوان زن جذامی را زیبا دید و به او گوشواری بخشید؟ چطور میتوان به جای طوطی کرکس در خانه نگه داشت؟ این «جور دیگر دیدن« که سهراب میگوید همین است. ورای اتفاقات را دیدن، روح تساهل را در خود پروردن و به نگاهی صلحآمیز رسیدن.
حافظ هم میگوید:
«دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سِر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش»
تا کی بنشینیم و در نقش یک قربانی به خود ادامه دهیم؟
تا کی خانوادهای را ببینیم که ما را ندید؟ همسری که رفت؟ بچهای که توی رویمان ایستاد؟ دوستی که صد رحمت به دشمن، فقط وقتی کارش به ما گیر بود، برای منافع خودش ما را خواست. تا کی این نالهها؟ این چشم دوختن به نانی که دیگری به خانه بیاورد؟ این دیگری مُرده است. اصلا وجود نداشته که بمیرد.
تو فقط خودت را داری. اوج بگیری یا زمین بخوری، در هردو حال فقط با خودت مهربان بودهای یا به خودت آسیب زدهای. ادبیات را ورق بزن. جهانِ «سبک عراقی» را نگاه کن، همهاش ناله است برای یک آدم بیرونی. یک معشوق دروغوعده و قتالوضع و رنگآمیز. بشر کلاسیک هنوز آنقدر شجاعت نداشته که چهره به چهرهی حقیقت بایستد. هنوز به طفره رفتن میاندیشید و مواجهه با خود را به تعویق میاندازد.
«چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی»
بعد کم کم آدم کلاسیک کمی رشد کرد و تمرد و عصیانگری آموخت، «سبک عراقی» پر از سوزوگداز و نازکشِ معشوق، بدل به «مکتب واسوخت» شد که در آن دیگر عاشق از رفتن معشوق که نمیترسد؛ هیچ بلکه او را تهدید هم میکند که اگر مثل آدمیزاد رفتار نکند و دست از تکبر و خودشیفتگی برندارد او را به امان خدا میسپارد.
«ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم»
آن کودک کلاسیک که آدمهای بیرون را همیشه بلندقدتر از خودش میدید و در سرزمین اسمورفیها گیر کرده بود کم کم به دورهی «فروغ» میرسد و آن سطر که به تنهایی شاهکار است: «نجاتدهنده در گور خفته است.»
بله هیچکس نمیتواند آدم را نجات دهد. در زندگی هیچ شکست یا موفقیت حقیقی وجود ندارد. اما تعبیر ما از اتفاقات میتواند از ما یک برنده یا بازنده بسازد. برنده کسی است که بتواند با خودش بگوبخند کند، با خودش برود پیادهروی و سفر، برای خودش بنویسد و از هیچکس در این عالم هستی توقعی نداشته باشد که کاری برای او انجام دهد. او خوشبخت است. روحش به اشراق رسیده. او «آواز پر جبرئیل» را از این پس خواهد شنید و «صفیر سیمرغ» را.
اما بازنده…
کسی که به جای طرز فکر خود آدمهای داستان را عوض میکند و اصراری کور دارد بر اینکه اگر آن بیرون ایدهآل شود، درونِ وی رنگ شادکامی را به خود خواهد دید. این آدم دشمن خودش است.
«یارب از قرین بد زنهار و قنا ربنا عذاب النار»
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…