لذتِ کتاب‌بازی

قسمت‌هایی از نمایشنامه‌ی «شیطان و خدا» اثرِ «ژان پل سارتر»

قسمت‌هایی از نمایشنامه‌ی «شیطان و خدا» اثرِ «ژان پل سارتر»

هاینریش:

اگر هنوز نمرده‌ای عفو کن. کینه سنگین است. مال زمین است. آن را روی زمین بگذار و سبک بمیر.

آن‌ها مرا زدند. اما من دوستشان می‌داشتم. خداوندا! چقدر هم دوستشان می‌داشتم.(مکث) دوستشان می‌داشتم، اما بهشان دروغ می‌گفتم. من سکوت می‌کردم! من سکوت می‌کردم! دهنم را می‌بستم، دندان‌هایم را روی هم می‌فشردم: آن‌ها مثل مور و ملخ می‌مردند و من سکوت می‌کردم. وقتی آن‌ها به نان احتیاج داشتند من برایشان صلیب می‌بردم. گمان می‌کنی صلیب خوردنی است؟ یالله، دستت را پایین ببر، ما هردو شریک یک جرمیم. من خواستم در فقر و بدبختی آن‌ها شریک بشوم، اما نتوانستم که مانع مردنشان بشوم. آهان، این هم یک نوع خیانت دیگر: من به آن‌ها می‌قبولاندم که کلیسا فقیر است.

صص34-33

 

گوتز:

کلید واقعا چیز خوبی است، دست هم همین‌طور. هرکس آن را ساخته خوب از آب درآورده است: باید خدا را شکر کنیم که به ما دست عطا کرده است. خوب، یک کلید توی یک دست، این هم چیز بدی نیست: از بابت همه‌ی دست‌هایی که در این لحظه در همه‌ی نواحی کلیدی دارند شکر خدا را به جا بیاوریم. اما برویم بر سر استفاده‌ای که دست از کلید می‌کند: اینجا دیگر خدا قبول مسئولیت نمی‌کند، به او مربوط نیست. بیچاره‌ی بینوا. بله، خداوندا تو پاکی و بیگناهی محضی: آخر تو که مملو از وجودی چگونه ممکن است تصور عدم را بکنی؟ نگاه تو نور است و به هرکجا بیفتد نورباران می‌کند: پس چگونه ممکن است تاریکی دل مرا بشناسی؟ عقل نامتناهی تو چگونه ممکن است در فهم قاصر من نفوذ کند و آن را از هم نپاشد؟ کینه و ضعف نفس، خشونت، مرگ، غصه تنها از بشر ناشی می‌شود. تنها قلمرو من همین است و من تنها در آن هستم: هر اتفاقی که در آنجا بیفتد فقط به گردن من است. نترس، من مسئولیت همه چیز را به عهده می‌گیرم و هیچ حرفی نمی‌زنم. در روز جزا، هیس، لب از لب برنمی‌دارم، من آدم بامناعتی هستم، هر حکمی که برایم صادر کنی قبول می‌کنم و دم نمی‌زنم. اما پیش خودمان بماند آیا تو یک خرده هم ناراحت نمی‌شوی، به اندازه‌ی یک سر سوزن که مجری مقاصدت را به عذاب الیم محکوم کرده‌ای؟

(هنگام بیرون رفتن از چادر برمی‌گردد) آیا کسی نظیر من دیده‌اید؟ من آن کسم که قادر مطلق را نگران می‌کند: در وجود من، خدا از خود به وحشت می‌افتد!

صص 84-85

 

هاینریش:

تو که لاف از بدی می‌زنی غافلی که رنج بیهوده می‌بری و برای هیچ و پوچ هیاهو می‌کنی؟ اگر می‌خواهی مستحق جهنم بشوی کافی است که راحت توی رختخواب دراز بکشی. دنیا بی‌عدالتی است: اگر قبولش کنی شریک جرم می‌شوی، اگر عوضش کنی جلاد می‌شوی. (می‌خندد) ها!ها! بوی گند زمین تا آسمان‌ها رفته است.

گوتز:

پس همه محکوم ابدی‌اند؟

هاینریش:

نه! نه! همه نه! (مکث) پروردگارا من ایمان دارم، من ایمان دارم. من مرتکب معصیت نومیدی نخواهم شد: تا مغز استخوان‌های من فاسد شده است، اما می‌دانم که اگر اراده کرده باشی، مرا نجات خواهی داد.(خطاب به گوتز) ما همه به یک نسبت مستحق جهنمیم، ولی خدا هروقت بخواهد عفو کند می‌کند.

گوتز:

اگر من بخواهم می‌توانم کاری کنم که مرا عفو نکند.

هاینریش:

بدبخت ناچیز، ذره‌ی بی‌مقدار، چطور می‌توانی با نیروی رحمت و بخشایش او پنجه دراندازی؟ چطور می‌توانی صبر نامتناهی او را لبریز کنی؟ هروقت که او اراده بکند، تو را میان دست‌هایش می‌گیرد و به بهشت می‌برد؛ به یک اشاره‌ی انگشت، اراده‌ی پلید تو را درهم می‌شکند، آرواره‌های تو را از هم باز می‌کند و رحمتش را به تو می‌خوراند و تو احساس خواهی کرد که برخلاف میل خودت نیکو شده‌ای. برو! برو ورمز را بسوزان، غارت کن، برو گردن بزن: وقت و زحمتت را به هدر می‌دهی. یکی از این روزها مثل همه‌ی مردم، به برزخ می‌روی تا پاک و مطهر شایسته‌ی بهشت شوی.

صص 88-87

 

گوتز:

چقدر باید حق با من باشد تا شما اینطور فریاد بکشید و اعتراض کنید! بسیار خوب، این کارها مرا جری‌تر می‌کند! من املاکم را می‌بخشم، چه جورهم می‌بخشم! خوبی باید عملی شود ولو با مخالفت همه.

ناستی:

کی از تو خواسته است املاکت را ببخشی؟

گوتز:

خودم می‌دانم که باید ببخشم.

ناستی:

ولی کی از تو خواسته است؟

گوتز:

می‌گویم خودم می‌دانم. من همانطور که تو را می‌بینم راهم را هم می‌بینم: خداوند نور هدایت به من عنایت کرده است.

ناستی:

وقتی خدا ساکت است، می‌توان هر ادعایی را به او نسبت داد.

گوتز:

تکلیف من چه می‌شود اگر وسیله‌ی خوبی کردن را از دستم بگیرند؟

ناستی:

تو برای خودت کار و زندگی داری، می‌توانی اموالت را اداره کنی و ثروتت را زیاد کنی، همین برای پر کردن یک عمر بس است.

گوتز:

پس من برای اینکه مورد پسند تو باشم باید ثروتمند بدی بشوم؟

ناستی:

ثروتمند بد وجود ندارد. فقط ثروتمند وجود دارد، همین.

گوتز:

من از شما هستم.

ناستی:

نه، نیستی.

گوتز:

مگر من همه‌ی عمرم فقیر نبوده‌ام؟

ناستی:

دو نوع فقیر هست: آن‌هایی که با همدیگر فقیرند و آن‌هایی که به تنهایی فقیرند. دسته‌ی اول فقرای حقیقی هستند، بقیه ثروتمندهایی هستند که بختشان یاری نکرده است.

گوتز:

و ثروتمندهایی که اموالشان را بخشیده‌اند مگر فقیر نیستند؟

ناستی:

نه آن‌ها ثروتمندهای سابق هستند.

صص 99-97

 

تتزل:

آیا می‌دانی که خدا برای خاطر تو به دردسر افتاده است و با خودش می‌گوید: «این آدم خیلی بد نیست و من دلم نمی‌آید که خیلی اذیتش کنم. اما چه کنم که گناه کرده است و باید مجازاتش کرد؟

دهقان( غمزده و درمانده) ای داد!

تتزل:

صبر کن. خوشبختانه اولیاالله آنجا هستند! هرکدام از آن‌ها صد هزار بار مستحق بهشت شده است، اما فایده‌ای به حالش ندارد. چون بیش از یک بار که نمی‌شود وارد بهشت شد. آن وقت می‌دانید خدا با خودش چه می‌گوید؟ با خودش می‌گوید: «حالا که این‌ها از حقشان استفاده نمی‌کنند، برای اینکه حقشان پامال نشود می‌دهم به آن‌هایی که مستحق بهشت نیستند. مثلا این پتر نازنین که اگر یک قبض آمرزش از برادر روحانی‌اش تتزل بخرد با دعوت‌نامه‌ی مارتین مقدس وارد بهشت می‌شود. هان؟هان؟ چطور است؟ خوب فکری است، نه؟ (هلهله‌ی جمعیت)یالله پتر، بند کیسه‌ات را شل کن. برادرهای من، خداوند می‌خواهد چنین معامله‌ای شیرینی با او بکند: با دو سکه‌ی طلا می‌رود به بهشت. کدام دندان‌گرد و ناخن‌خشکی است که برای زندگی آخرتش نخواهد دو سکه مایه برود؟ (دو سکه را از دست پتر می‌گیرد) خوش آمدی، برو خانه و دیگر گناه نکن. دیگر کی می‌خواهد؟ کی مشتری است؟ بیائید ببینید، یک جنس عالی دارم: این طومار را می‌بینید، هروقت آن را به پیشنماز نشان بدهید مجبور است که هرکدام از گناهان کبیره‌تان را که بخواهید ببخشد. آهای کشیش، مگر اینطور نیست؟

پیشنماز:

آره، مجبور است، راست می‌گویی.

تتزل:

حالا این یکی را تماشا کنید. (یکی از طومارها را باز می‌کند) ها! برادرهای من، این یکی از نعمت‌های خاص خداست! این قبض‌هایی که می‌بینید به خصوص برای آدم‌های نجیبی که کس و کارشان توی برزخ مانده‌اند درست شده است. اگر شما آن مبلغ لازم را بدهید همه‌ی کس و کار شما بال درمی‌آورند و می‌پرند بهشت. برای هر آدمی که به بهشت منتقل بشود، دو سکه‌ی طلا. انتقالش هم فوری است. یالله! کی می‌خواهد؟ کی می‌خره؟ تو، ببینم، تو کدام کس و کارت مرده است؟

یک دهقان:

مادرم

تتزل: مادرت، همین؟ به سن و سال تو فقط مادرت مرده است؟

دهقان:

(مردد) یک عمو هم داشتم که…

تتزل:

و تو می‌خواهی عموی بیچاره‌ات را توی برزخ بگذاری؟یالله، یالله چهار سکه بشمار ببینم. (سکه‌ها را می‌گیرد و بالای کوزه نگه می‌دارد) مواظب باشید بچه‌ها، بچه‌ها دقت کنید، همین که سکه‌ها بیفتند ارواح بال درمی‌آورند و می‌پرند.

گوتز:

دیوانه‌هایی که تصور می‌کنید با دادن صدقه آمرزیده می‌شوید خیال کرده‌اید که شهدا زنده در آتش سوزانده شدند تا شما حق ورود به بهشت را با پول بخرید؟ مگر بهشت آسیاب است؟ شفاعت اولیاالله را با پول نمی‌خرند، با کسب فضائل آن‌ها می‌خرند.

یک دهقان:

در این صورت بهتر است خودم را حلق‌آویز کنم تا یکراست به جهنم بروم. ما با شانزده ساعت کار روزانه که دیگر نمی‌توانیم جزو اولیاالله باشیم.

تتزل: (خطاب به دهقان)

چرند نگو، الاغ جان: این چیزها را از تو نمی‌خواهند. گاهگداری یک جفت قبض آمرزش بخر تا خداوند تو را غریق رحمتش بکند

صص 111-108

 

کارل:

آهای بچه‌ها، کاش می‌توانستید اهل «آلتوایلر» را ببینید: این مرد، سه ماهه آن‌ها را اخته کرده و از مردی انداخته است. چنان دوستتان می‌دارد که خایه‌هایتان را می‌کشد و به جایش مرهم می‌گذارد! خودتان را شل ندهید: شما یک مشت خر و گاو بودید که کینه آدمتان کرد. اگر کینه را از دستتان بگیرند دوباره با چهار دست و پا می‌روید و مثل حیوان‌های زبان بسته هر بلایی به سرتان بیاورند صدایتان درنمی‌آید.

ص164

 

گوتز:

من خدا را کشتم چون مرا از مردم جدا می‌کرد و حالا می‌بینم که مرگ او مرا تنهاتر کرده است.

ص197

گوتز:

من آن‌ها را خواهم ترساند. چون راه دیگری برای دوست داشتن آن‌ها ندارم. من به آن‌ها فرمان خواهم داد، چون راه دیگری برای اطاعت کردن ندارم. من با این آسمان خالی بالای سرم تنها خواهم ماند چون راه دیگری برای بودن با دیگران ندارم. این جنگ را باید کرد و من می‌کنم.

ص 200

پرده می‌افتد.

قسمت‌هایی از نمایشنامه‌ی «شیطان و خدا» اثرِ «ژان پل سارتر»

منبع

نمایشنامه‌ی شیطان و خدا

ژان پل سارتر

ترجمه ابوالحسن نجفی

انتشارات نیل

سال 1345

 

مطالب بیشتر

  1. قسمت‌هایی از رمان تهوع اثر سارتر
  2. دربارۀ مکتب اگزیستانسیالیسم
  3. چرا سارتر نوبل را نپذیرفت؟

4. قسمت‌هایی از داستان سقوط اثر آلبر کامو

5. قسمت‌هایی از مهمانی خداحافظی اثر میلان کوندرا

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

23 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago