شعر امروز

دو سروده از «عباس صفاری»

دربار‌ه‌ی مردی که دلش را جرئت نداشت ببازد

 

پاروهایش مقوایی

و بادبان‌هایش هرچه کاغذی‌تر بهتر

دیگر کسی نمانده که دیدارش را

بادبان برکِشد

 

تو هم که معلوم نیست در این وانفسا

کدام گوری رفته‌ای

و نقش دستت را     مانند ماه‌گرفتگی

بر شانه‌ی آفتاب‌سوخته‌اش

جا گذاشته‌ای.

 

دل‌هایتان که هرگز یکی نشد

قرار بود عقلتان را یکی کنید

و برای دولت هجر و روزگار وصال

با واژه‌های مُد روز

ترکیبات جدیدی بسازید

که پاسخ دهد آسان

به سینه‌ریز و عطر کارتیه‌ی تو

 

دلش را که جرئت نداشت ببازد

حالا پاک              خودش را باخته است

باید ببینی‌اش

شبیه ریشوی ژنده‌پوشی شده است

در جزایر کارتون‌ها

با دستی سایبان چشم

زیر تکدرخت ِ جزیره

اما جان به جانش کنی

انکار می‌کند انتظار تو را

تو هم دست کمی از او

نباید داشته باشی

یک دنده و لجباز

مثل بطری نامه‌بر ِ دریا

تا سرت به سنگ نخورد

نم پس نمی‌دهی.

صص43-42

 

 

پیراهن خالی

در این ساعت روز

فقط باد      روزنامه می‌خواند

آبی به چهره‌ات بزن

شانه‌ای به موهایت

آن پیراهن بی‌آستینت را هم

که مرا یاد بالکن‌های بارسلون می‌اندازد بپوش

خیلی وقت است جایی نرفته‌ایم

و کاری نکرده‌ایم که نسیم

به پنکه‌ی سقفی بالای بسترمان حسادت کند.

محله‌ی چینی‌ها

در این ظهر یکشنبه‌ی جولای

پرتپش و سرخ است

و آتشی بی‌مهار

که تنوره می‌کشد

در نیمروزِ اژدهایی‌اش.

 

رستوران دروازه‌ی ابریشم

خنک است و بی‌مشتری

هرجا دلت خواست   می‌توانی بنشینی

حتا بر چشم‌های مغلوب من

می‌توانی برای ناهار

خرچنگ سرخی سفارش بدهی   با سس فلفل

می‌خواهم دانه‌های عرق را

بر پره‌های بلورین بینی‌ات ببینم

و زبان صورتی‌ات را

که نرم است و می‌لیسد

انگشت‌های بلند و

ناخن‌های پوست‌پیازی‌ات را.

با ساکیِ داغ

من هم چیزکی سفارش خواهم داد

و تسلیم جاذبه‌ای خواهم شد

که عقربه‌ی نگاهت را

به سمت دست‌های سیری ناپذیر من می‌گرداند

 

لهجه‌ی مید وِستی‌ات

شیرین و شهوانی است

بعد از نهار

برایم از عاشقانه‌های مولانا

شعری بی‌قافیه بخوان

شاید فارسی‌اش را

بعدن به یاد بیاورم

وقتی پیراهن خالی‌ات

صندلی را زیبا کرده است.

صص63-61

 

منبع

کبریت خیس

عباس صفاری

نشر مروارید

چاپ هشتم

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

ویلیام فاکنر: هنرمند هيچ اخلاقی‌ نمی‌شناسد

ویلیام فاکنر: هنرمند هيچ اخلاقی‌ نمی‌شناسد مصاحبه‌کننده‌ای‌ از فاکنر می‌پرسد: نويسنده چگونه رُمان‌نويس جدی‌ می‌شود؟…

7 روز ago

در گلوی نور، آواز بهاری بود…

در گلوی نور، آواز بهاری بود...

1 هفته ago

بریده‌ای از کتاب «آسایش» نوشتۀ مت هیگ

بریده‌ای از کتاب آسایش نوشتۀ مت هیگ به دلیل انعطاف‌پذیری عصبی، مغز ما براساس چیزهایی…

1 هفته ago

«سرگذشت یک یوگی» به روایتِ مزدافر مؤمنی

«اتوبیوگرافی یک یوگی» به روایتِ مزدافر مؤمنی

2 هفته ago

چرا «گلابی» مهم است؟

چرا «گلابی» مهم است؟ گلابی از زمان ماقبل تاریخ با ما بوده است، حتی برش‌های…

2 هفته ago