پاروهایش مقوایی
و بادبانهایش هرچه کاغذیتر بهتر
دیگر کسی نمانده که دیدارش را
بادبان برکِشد
تو هم که معلوم نیست در این وانفسا
کدام گوری رفتهای
و نقش دستت را مانند ماهگرفتگی
بر شانهی آفتابسوختهاش
جا گذاشتهای.
دلهایتان که هرگز یکی نشد
قرار بود عقلتان را یکی کنید
و برای دولت هجر و روزگار وصال
با واژههای مُد روز
ترکیبات جدیدی بسازید
که پاسخ دهد آسان
به سینهریز و عطر کارتیهی تو
دلش را که جرئت نداشت ببازد
حالا پاک خودش را باخته است
باید ببینیاش
شبیه ریشوی ژندهپوشی شده است
در جزایر کارتونها
با دستی سایبان چشم
زیر تکدرخت ِ جزیره
اما جان به جانش کنی
انکار میکند انتظار تو را
تو هم دست کمی از او
نباید داشته باشی
یک دنده و لجباز
مثل بطری نامهبر ِ دریا
تا سرت به سنگ نخورد
نم پس نمیدهی.
صص43-42
در این ساعت روز
فقط باد روزنامه میخواند
آبی به چهرهات بزن
شانهای به موهایت
آن پیراهن بیآستینت را هم
که مرا یاد بالکنهای بارسلون میاندازد بپوش
خیلی وقت است جایی نرفتهایم
و کاری نکردهایم که نسیم
به پنکهی سقفی بالای بسترمان حسادت کند.
محلهی چینیها
در این ظهر یکشنبهی جولای
پرتپش و سرخ است
و آتشی بیمهار
که تنوره میکشد
در نیمروزِ اژدهاییاش.
رستوران دروازهی ابریشم
خنک است و بیمشتری
هرجا دلت خواست میتوانی بنشینی
حتا بر چشمهای مغلوب من
میتوانی برای ناهار
خرچنگ سرخی سفارش بدهی با سس فلفل
میخواهم دانههای عرق را
بر پرههای بلورین بینیات ببینم
و زبان صورتیات را
که نرم است و میلیسد
انگشتهای بلند و
ناخنهای پوستپیازیات را.
با ساکیِ داغ
من هم چیزکی سفارش خواهم داد
و تسلیم جاذبهای خواهم شد
که عقربهی نگاهت را
به سمت دستهای سیری ناپذیر من میگرداند
لهجهی مید وِستیات
شیرین و شهوانی است
بعد از نهار
برایم از عاشقانههای مولانا
شعری بیقافیه بخوان
شاید فارسیاش را
بعدن به یاد بیاورم
وقتی پیراهن خالیات
صندلی را زیبا کرده است.
صص63-61
منبع
کبریت خیس
عباس صفاری
نشر مروارید
چاپ هشتم
و من چنان پُرم که روی صدایم نماز میخوانند...
رمان «به سوی آزادی» کازانتزاکیس و چند درس برای زندگی آیدا گلنسایی: تسئوس، پادشاه آتن، به…
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو ذِن شاعر چگونه ذِنی است؟ ذنِ جانِ هایکوُسرا…
کافهکاتارسیس «هشتساله» شد هشتسال پیش بود که کافهکاتارسیس در فضای مجازی چشم به جهان گشود.…