درنگی در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظهها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد میآید
در کوچه باد میآید
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچههایی با ساقههای لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشتههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیدهاند و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را
تکرار میکنند
سلام
سلام
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبودهاست
در کوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصهها بردند
و اکنون
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیدهاست و بوییدهاست
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده
نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلهی بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچهها باد میآید
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دستهای تو ویران شدند
باد میآمد
ستارههای عزیز
ستارههای مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سورههای رسولان سر شکسته پناه
آورد؟
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشوارههای صدف بیزارم
من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشههای اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمهٔ من بود، به درون نطفهٔ من بازگشته بود
و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهودهای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظههای سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار
در لحظهای که رشتههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیدهاند
و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را
تکرارمی کند
سلام
سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
بوییدهای؟
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخههای لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشههای پنجره سر میخورد
و با زبان سردش
ته ماندههای روز رفته را به درون میکشید
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که این چنین به بوی شب آغشتهام؟
هنوز خاک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینهها را میبستی
و چلچراغها را
از ساقهای سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود بر چمن خواب مینشست
و آن ستارهها مقوایی
به گرد لایتناهی میچرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانهٔ دیدار میهمان کردند
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشتهاست
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست، چیست، ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
به سوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند…
جنازههای خوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکر
جنازههای خوش بر خورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاههای وقتهای معین
و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوههای فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چار راهها نگران حوادثند
واین صدای سوتهای توقف
در لحظهای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد…
من از کجا میآیم؟
به مادرم گفتم:«دیگر تمام شد.»
گفتم:” همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیههای تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیل
به داسهای واژگون شدهٔ بیکار
و دانههای زندانی
نگاه کن که چه برفی میبارد
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارههای سبز ساقههای سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درنگی در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
این شعر زندگینامهی خودنوشت فروغ است که در آن حوادث تاریخی حالتی اساطیری، مهآلود و مبهم پیدا کردهاند. زیرا شاعر نه تنها از احساسات خود حرف میزند که دارد ادراک خود را با مخاطب درمیان میگذارد. او از خودش شروع میکند، نقطهی آغازین حقیقی و تاریخی است:
و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
وقتی در چند سطر اول شعر به ما خبر میدهد که امروز روز اول دی ماه است متوجه میشویم که با واقعیت و زمان بیرونی طرفیم. بنابراین این زن در آستانهی فصل سرد است واقعا. اما نکتهی اول همینجاست و دوپهلوگویی شاعر در اینجا آغاز میشود: این سرما هم یک سرمای اجتماعی و سیاسی است، هم یک سرمای عاطفی، هم یک سرمای واقعی. هم سمبلیست اجتماعی است و هم میتواند کاملا رئالیستی و واقعگرایانه در نظر گرفته شود. بنابراین ما با یک زمستانِ از هرجهت، یک زمستان بیسابقه از آن دست که اخوان میگوید طرفیم.
زمستانی که شاعر به درک و آگاهی رسیده است و این بیداری درعینحال که او را زنده میکند، کشنده است. او دیگر آن شاعر احساساتی قبل نیست زیرا آنچه در این شعر به ما میگوید درکِ هستی آلودهی زمین است، یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی دستهای سیمانی است. یک مثلث در اینجا تشکیل میشود: زمینآگاهی ِهولناک، آسمانآگاهی غمناک و ناتوانی دردناک انسانها. جهان شعر همانگونه که میبینیم خیلی وسیع است زیرا شاعر دارد به جهان و انسان و مناسبات میان این دو مینگرد و نه به رنجی شخصی. شاعر در اینجا به راز پی برده است، به راز فصلها. این راز چیست؟ چیزی که به تمام انسانها مربوط است: «نجاتدهنده در گور خفته است». کسی نمیآید. آنچه در بیرون منتظرش بودیم مرده است. یک تفکر مرده است، یک ایدئولوژی دیرسال. اینکه انسان در نهایت نجات مییابد و زندگیاش بینقص میشود. اندیشههای اتوپیایی مرده است. در این قسمت ناخودآگاه یاد نمایشنامهی «در انتظار گودو» از ساموئل بکت میافتیم که در آن نجاتدهنده هیچوقت نمیآید: «نه کسی میاد، نه کسی میره. خیلی بدجوریه» و این چرخهی عبث انتظار و یأس تا پایان ادامه مییابد. انگار فروغ خطاب به ولادیمیر و استراگون میگوید: انتظار بیهودهای میبرید، نجاتدهنده در گور خفته است و درواقع توجه انسان را از قهرمانطلبی به تبدیل شدن به قهرمان و از بیرون به درون جلب میکند. ناخودآگاه انسان یاد نمایشنامهی «گالیله» برتولت برشت هم میافتد: «بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز دارد»
فروغ در این سطر تیر خلاص را در مغز این تفکر خالی میکند: منتظران عزیزِ گودو، نجاتدهنده در گور خفته است. البته این حقیقت تبعاتی هم دارد، انسانِ تنها، انسان ناتوان، انسان مستأصل در برابر زمان تنها میماند و مجبور میشود حالا که نمیتواند آنچه را میخواهد به دست بیاورد، آنچه را که سرنوشت محتوم اوست دوست بدارد: « و خاک خاکِ پذیرنده اشارتیست به آرامش»
او در ابتدا حقیقت را برملا میکند: قهرمان بیرونی مرده است و در ادامه راه تسکین را به مخاطب عرضه میکند: خاک آرامشبخش است و ترس ندارد. درواقع کسانی مرگ را زشت و خشونتبار ترسیم میکنند که بخواهند از این ترس غریزی بشر بهرهبرداری کنند و آن را در جهت منافع خود به کار بگیرند. اما فروغ اشاره میکند کسی به کمک ما نمیآید اما خاک آرامشبخش و پذیرنده است و آدم ناخودآگاه حس میکند او مرگ را بازگشت مجدد به رحمِ طبیعت میداند. و این حس، حس جنینی سراپا آرامش است.
سپس شاعر به بیرون مینگرد: کوچه تمام هستی است که در آن باد میوزد. گفتم که او با زمان چهره به چهره شده است و دارد میبیند زوال چگونه واقعیت مسلم زندگی است. در اینجا یک اتفاق دیگر در شعر فروغ میافتد. او به کارکرد فلسفی عشق نظر دارد. او زوال را دید، زمان و زمین را فهمید و خیالش راحت شد نجاتی در کار نیست، با شجاعت با استیصال بشر روبهرو شد ولی به کارکرد مهم عشق اندیشید. به تنها چیزی که طبیعت به انسان داد تا دربرابر ترسهای هستیشناسانه از خود دفاع کند: آمیزش و رابطهی جنسی. « و من به جفتگیری گلها میاندیشم» درواقع فروغ از عشق به جسم یک مرد، مردی که از کنار درختان خیس میگذرد، همین کارکرد را مدّ نظر دارد. او میخواهد با عشق به شجاعت برسد و بتواند آنچه را که میبیند تحمل کند. اما فروغ در اینجا نه یک زن که به عشق جسمانی میاندیشد مطلقِ انسان است که میخواهد بشر نگاه عمیقتری به عشق میان دو انسان و اعجازِ رابطه بیندازد. چرا او بلافاصله از درک هستی آلودهی زمین و ناتوانی دستهای سیمانی (دستان عاری از عاطفه) و غمناکی آسمان به جفتگیری گلها اندیشید؟ زیرا عشق چیزی بیشتر از یک شهوت است که با رابطهای جنسی تمام میشود. عشق آمیزش دو روح و ازدواج دو فکر است و هدف آن چیست؟ پناه دادن انسان دربرابر آگاهی دردناک فناپذیری.
البته باید توجه داشت این شعر فروغ حالت سیال ذهن دارد، او خود را رها کرده هم بین زمانهای مختلف زندگیاش و هم بین وقایع و موضوعات مختلف. از این سو به آنسو میرود. مردی که به او زندگی میدهد یا میداده، مردی که باید سپر بلای او میشده در برابر هستی آلودهی زمین: هیچگاه زنده نبوده است. هیچگاه به کنه عشق و لایهی فلسفی آن پی نبرده است او فقط زن را به چراگاه عشق برده و با او عروسی کرده اما این عشق سرشار از دروغ و عدم اعتماد بوده.
بنابراین در اینجا میتوان دو روایت درهمتنیده را تشخیص داد. رابطهای که عشق را هدر کرده و نگذاشته این عشق آدمی را رویینتن کند. زیرا فقط پوستی بوده و به دوستی راه نبرده. و هم این بیاعتمادی در آسمان و مناسبات هستی با انسان تکرار میشود. هم دروغ وزیدن گرفته در آسمان و ستارهها مقوایی هستند، هم آنکه با زن خوابیده به بکارت روح او دست نیافته و دروغ میگفته تا جسم زن را بگیرد و روحش را بگذارد برای خودش. برای همین است که آگاهی نسبت به آلودگی زمین با آگاهی از آلودگی مرد میتوان نقطهی مشترکی بیافریند: دروغ و بیاعتمادی. مرد در ذهن زن شبیه جهان است. اینجاست که او درحالیکه از رابطهی شخصیاش حرف میزند درعینحال از دردناکی رابطهاش در جهان نیز سخن به میان میآورد و با یک تیر دو نشان میزند.
در تمام این شعر زنی را میبینیم که با وجود خلع سلاح بودن همچنان سؤالهای معصومانهای میپرسد که انگار کاملا قطع امید نکرده است. بله جهان و مرد هردو دروغگو و بیاعتبارند اما شاید هنوز راهی باشد.
در اینجا شاعر وقتی از شباهت مرد و زمان حرف میزند به ابراز احساسات خود در مورد آگاهیهایش میپردازد:
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانهترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشوارههای صدف بیزارم
شاعر در ته دریا در اعماق خود دارد شکنجه میشود و سرمایش طبیعی است: زیرا ته دریاست اما این سرما سمبلیک است. سرمای عاطفی است. عاطفهی له شدهی شاعر در برابر جهان و عاطفهی له شدهی شاعر در رابطهی شخصی. او از گوشوارههای صدف بیزار است. دیگر نمیخواهد زنی احساساتی و کودکمآب باشد. میخواهد بلوغ پیدا کند، با رنجها مواجه شود و با عبور از احساسات به ادراک برسد.
در اینجا شاعر تمام واقعیتهای جهان مانند اشکال هندسی، اعداد و خطوط را رها میکند. او از واقعیت میگسلد تا حقیقت را بسازد. چیزی را که عریان میبیند. حقیقت این است: انسان باید بفهمد هر ضربهای که میخورد از فقدان عشق است. بدون عشق آدمی هرگز مصون نمیماند. بدون عشق انسان موجود ضعیف و دردمندی است زیرا در برابر هستی بیسپر میشود. اما شاعر میگوید تلاش او برای داشتن عشقی که روحش را بپوشاند به سختی آن میارزیده. عشق مانند یک شیشهی ضخیم و ضدگلوله میان انسان و ظلمت بیرون است. اگر عشق باشد میتوانی بنشینی و با لذت باریدن برف بیرون را تماشا کنی و آن را به خدمت بگیری.
من این جزیرهی سرگردان را از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادم
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد
جزیرهی سرگردان وجود انسان است که تمام یأسهای فلسفیاندیشی و مصایب آن را به جان میخرد اما آن وجود متحد که تکه تکه میشود (امنیت حاصل از جهل، زیرا جهل در خود امنیت دارد) آن جهل که منهدم میشود از کوچکترین ذراتش خورشید متولد میگردد. یعنی سختیهای این راه به آن بینشی که نصیب آدم میکند میارزد
در ادامهی شعر شاعر در فضایی شناور بین دو فلسفهی هستیشناسی و عشق شناور است. او خودش را سرزنش میکند که چرا پیش از این متوجه نشده که نباید اعتماد کند. او شب را معصوم میدانسته اما همین شب چشمهای گرگهای بیابان را به حفرههای استخوانی اعتماد و ایمان بدل میکرده. او مرد و جهان را در یک چیز مشترک میبیند: بیتفاوتی. و مدام از خود میپرسد چرا نگاه نکردم. منظورش این است چرا در گذشته به این بینش نرسیده بودم و متوجه شباهت آن عشق واهی و زمان بیاعتبار نشده بودم؟
پس از این سوالها و درنگها شعر اشاره میکند به اتفاقات شخصی زندگی شاعر. او در این قسمت توضیح میدهد که چرا به نظر او آن مرد سرگردان هیچگاه زنده نبوده است. او رابطهی جسمی بدون روح و بدون عشقی را تجربه میکند که کارکردی برای جامعه دارد و نه برای او: تولید فرزند، زیرا بعد از رابطه روح او دست نخورده باقی مانده است
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشههای اقاقی شدم
شاعر افسوس میخورد و دائم تکرار میکند چرا درکش از عشق آنقدر پایین بوده و چرا دلخوش روشنایی واهی شده و چرا قدرت تمیز نداشته. درواقع این قسمت از شعر فروغ نقد شاعر از دوران احساساتیگریهای خودش است. او اکنون زنی بااحساس است نه احساساتی زیرا به کارکرد فلسفی عشق که ایجاد رابطه و ازدواج روح است پی برده و دیگر دنبال ازدواجهای شناسنامهای که جسمت را میبرند و روحت را سربهمهر میگذارند نیست.
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهودهای در این دریچهی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظههای سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهی ساعت گشوده شد
و آن قناری غمگین چهاربار نواخت
چهاربار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب میبرد
چشمهای زن مانند لانهی خالی سیمرغان است. امید بزرگ خود را باخته و بیروح شده و آنچه به بستر میرود نه بکارت روح او که بکارت رویاهای اوست که حرام خواهند شد و او پی میبرد هرچند خود را تسلیم کرده اما هرگز به آنچه خواسته نرسیده است. او عشق میخواسته. اینکه رابطهی جنسی بخشی از یک سمفونی حیرتآور باشد. اینکه وسیله باشد نه هدف اما متوجه میشود در رابطه با آن مرد رابطهی جنسی به رابطهی روحی منجر نشده آنها فقط برای هم لخت شدهاند، فرزندی تولید کردهاند و درواقع یک تراژدی را رقم زدهاند و زن به آنچه فکر میکرده و رویای پرشکوه او بوده نرسیده است.
اینجاست که شاعر به مادر میگوید: باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.
در قسمت بعد شعر زن دوباره احساساتش را نسبت به آن اتفاق تلخ عاطفی بیان میکند:
من از کجا میآیم
که این چنین به بوی شب آغشتهام؟
هنوز خاک مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم
چه مهربان بودی ای یار ای یگانهترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
آن مزار جوان رابطهای است که در واقعیت مرده اما برای شاعر نمرده. بنابراین نشسته و دارد قضاوتها و احساسات و امیدهایش را در حین تعریف کردن زندگیاش با ما در میان میگذارد.
اما شاعر با تمام مصایبی که بر سرش آمده راضی است. زیرا این رنجها به او تعالی دادهاند.
این کیست که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامههای عروسی پوسیده است
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
درنگی در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند…
دراینجا میبینیم رنجها او را پر و متعالی و تطهیر کردهاند.
او در پایان شعر نقدی اجتماعی هم میکند. او مردم مبتذل و روزمرهای را میبیند که نگرانند. و تعجب میکند چرا آنان که هرگز زندگی نکردهاند شهوت جاودانگی دارند؟
چه مردمانی در چارراهها نگرانند
در پایان شعر او به راز تطهیرکنندگی مصایب پی میبرد. درمییابد ابرهای تیره همیشه پیغمبران آیههای تازه تطهیرند و خودش را اینگونه با ما در میان میگذارد
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و کشیدهترین شعله خوب میداند
فروغ همان آخرین و کشیدهترین شعله است که هرچند پایانی را تجربه کرده اما دست خالی برنگشته و به راز منوری رسیده است.
او در پایان ایمان میآورد به سرما در ساحتهای مختلف اجتماعی، عاطفی و فلسفی و برف سنگین را میبیند اما در پایان شک میکند. گویی به رغم تمام اینها امیدی دارد. او امید دارد روزی عشق زندگیاش را گرم کند. و میگوید هرچند یک رابطه را از دست دادم اما شاید از تجارب آن روزی شکوفهها رویید و بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه شد.
درنگی در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
مطالب بیشتر
درنگی در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درنگی در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
درنگی در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…