شعر جهان

چند شعر از «فرناندو په‌سوا»

8

در قید و بند قافیه نیستم

دو درخت، در کنار هم، کم پیش آمده شکل هم باشند.

همان‌طور که گل‌ها رنگ دارند / من فکر می‌کنم و می‌نویسم

اما به گویایی آن‌ها نیستم، چون که من

فاقد آن سادگی مقدسم

که فقط خود بیرونی‌ام باشم

نگاه می‌کنم و به راه افتاده‌ام

به راه افتاده‌ام همان‌طور که جریان آب

وقتی که زمین شیب می‌گیرد

و شعرم طبیعی مثل باد می‌آید…

ص 51

 

22

بهار که سر برسد

اگر مرده باشم من

گل‌ها مثل قبل گل خواهند داد

و چیزی از سبزی درخت‌ها کم نخواهد شد/ نسبت به بهار قبل

واقعیت به من احتیاج ندارد.

 

شدیدا شادم می‌کند این فکر

که مرگ من چیز مهمی نخواهد بود.

 

اگر می‌دانستم که فردا می‌میرم

و بهار پس‌فردا بود

باز هم شاد می‌مردم، چراکه بهار پس‌فردا بود

اگر وقت مرگم رسیده باشد، دیگر چرا باید وقت دیگری سر برسد؟

من دلم می‌خواهد که همه چیز واقعی و سر جای خودش باشد،

و همان‌طور که هست دوستش دارم

چرا که اگر من دوست نداشته باشم هم

باز همان‌طور خواهد بود

و به همین خاطر اگر همین حالا بمیرم شاد می‌میرم

چرا که همه چیز واقعی و همه چیز سر جایش است.

می‌توانی بالای سر تابوتم دعاهای لاتین بخوانی اگر خوش داری

اگر خوش داری می‌توانی گرد حلقه‌ای دور تابوتم بزنی زیر آواز و رقص

ترجیح خاصی ندارم من / وقتی که دیگر ترجیحی نمی‌توانم داشت

آنچه که خواهد بود وقتش که برسد

همان چیزی‌ست که خواهد بود وقتش که برسد.

صص 76-77

 

بگذار گل بچینم

بگذار با بی‌خیالی

خیس کنیم دست‌هامان را

در رودهای آرام

تا بیاموزیم

اندکی از آرامش‌شان را.

ص90

 

26

هرروزی که از آن/ لذت نبرده‌ای مال تو نبوده است

فقط از آن گذشته‌ای. هرآنچه بی‌لذت بردن زندگی می‌کنی

زندگی نکرده‌ای

مجبور نیستی دوست بداری یا بنوشی یا بزنی لبخند

تنها انعکاس خورشید در یک چاله‌ی آب

کافی‌ست اگر تو را خرسند می‌کند

شادمان آن‌ها که با قرار دادن خشنودی‌شان

در دل چیزهای مختصر، هرگز

از طالع طبیعی هر روز بی‌نصیب نیستند!

ص117

 

13

از قطار پیاده شدم

و خداحافظی کردم از مردی که ملاقات کرده بودم.

برای هجده ساعت در کنار هم بودیم

و گفتگویی خوش با هم داشتیم

دوستی در سفر، و غمگین بودم از پیاده شدن

غمگین از ترک گفتن این دوست اتفاقی

که هرگز نامش را ندانستم

چشمانم را خیس از اشک حس کردم

هر خداحافظی یک مرگ است

بله هر خداحافظی یک مرگ است

در قطاری که زندگی می‌نامیم

ما همگی وقایعی هستیم اتفاقی در زندگی‌های یکدیگر

و همگی احساس غم می‌کنیم وقت پیاده شدن که می‌رسد

 

هرآنچه انسانی‌ست تکانم می‌دهد، چرا که من انسانم

هرآنچه انسانی‌ست تکانم می‌دهد، نه چون خویشاوندی دارم

با ایده‌های انسانی یا با عقاید انسانی

بلکه به خاطر رفاقت بی‌پایانم با خود انسانیت.

 

کلفتی که از رفتن بیزار بود

اشک‌ریزان از دلتنگی برای خانه‌ای

که در آن به او بی‌حرمتی شده بود…

 

تمامی اینها، درون قلب من، مرگ است و اندوه جهان

تمامی اینها زندگی می‌کند زیرا که می‌میرد درون قلب من

و قلب من کمی بزرگ‌تر است از تمام کائنات.

صص 156-157

 

منبع

کمی بزرگ‌تر از تمام کائنات

فرنادوا په سوا

ترجمه احسان مهتدی

نشر دیبایه

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

23 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago