«دونا تارت» نویسندۀ آمریکایی و خالق رمانهای موفق «دوست کوچک»، «گذشته رازآمیز» و «سهره طلایی»، علاقۀ ویژهای به حفظ زندگی خصوصی خود دارد. او در «میسی سیپی» به دنیا آمد و در خانوادهای کتابدوست بزرگ شد. به گفتۀ خودش، آنها خانوادهای «متفاوت و جالب» بودند—خانوادهای که با گربههایشان صحبت میکردند. «تارت» در سال 1982 زادگاهش را ترک کرد، در «کالج بنینگتون» در «ورمانت» حضور یافت و به تحصیل در رشتۀ ادبیات کلاسیک پرداخت (درست مانند پروتاگونیستهای او در رمان «گذشته رازآمیز»). در همین زمان بود که «تارت» نوشتن نخستین کتاب خود را در کنار نویسندگانی دیگر از جمله «برت ایستون الیس»، خالق کتاب «روانی آمریکایی»، آغاز کرد. کتاب «گذشته رازآمیز» به اثری پرفروش و تأثیرگذار تبدیل شد و «تارت» نیز آغاز دورهای جدید از مسیر حرفهای خود را تجربه کرد.
وقتی هنوز در آمستردام بودم، بعد از سالها خواب مادرم را دیدم. بیش از یک هفته بود که خودم را در هتل حبس کرده بودم. میترسیدم به کسی زنگ بزنم یا بیرون بروم. از کوچکترین صدا، قلبم به تاپ تاپ میافتاد و دستپاچه میشدم: زنگ آسانسور، تق تق چرخ مینیبار، حتی ساعت کلیسا که زمان را اعلام میکرد، کلیسای «کریتبرخ» در غرب با دینگ دینگ آزاردهنده و دلگیرکنندهای که حس کاذب مرگ را همراه داشت. تمام روز روی تخت نشستم و تلاش کردم چیزی از اخبار تلویزیون هلند سر درآورم (که آن هم بینتیجه بود، چون یک کلمه هم هلندی بلد نبودم)، سرانجام وقتی که تسلیم شدم، با پالتوی شتری رنگام که روی لباس پوشیده بودم، لب پنجره نشستم و به آبراهه چشم دوختم. با عجله نیویورک را ترک کرده بودم، برای همین لباسهایی که با خودم آورده بودم، به اندازۀ کافی گرم نبودند؛ حتی برای فضای سرپوشیده. بیرون، همه جا غرق در فعالیت و سرور بود. کریسمس بود، هنگام شب چراغها بر فراز پلهای آبراهه سوسو میزدند. زنان و مردان با صورتهای گل انداخته، در حالی که باد سرد، شال گردنشان را با خود میبرد و درخت کریسمس به پشت دوچرخهشان بسته بود، با سر و صدا از سنگ فرش خیابان میگذشتند.—از کتاب «سهره طلایی»
هر سه رمان «تارت»، داستانهایی اسرارآمیز و البته هیجانانگیز هستند. کتاب «سهره طلایی»، داستان پسری سیزده ساله به نام «تئو» را روایت میکند که طی یک حادثۀ تروریستی در موزهای در نیویورک، مادرش را از دست میدهد. «تئو» پس از این اتفاق، صاحب نقاشی کوچکی به نام «سهره طلایی» میشود که در نهایت او را وارد یک ماجراجویی ده ساله در نقاط مختلف دنیا میکند.
«تارت»، زمانی طولانی را برای خلق هر کدام از آثارش—به طور میانگین ده سال—صرف میکند و به گفتۀ خودش، سالهای نخست نوشتن یک کتاب، دورهای بسیار طاقتفرسا و قابل مقایسه با تلاش برای جان بخشیدن به «هیولای فرانکنشتاین» است! «تارت» در مصاحبه با خبرگزاری «ایندیپندنتِ» ایرلند، بیان میکند که همیشه در حال نوشتن است، «مثل یک پیانیست با نُتها یا یک هنرمند با دفترهای طراحی»، و خاستگاههای داستان «سهره طلایی» به حدود سی سال پیش و زمانی بازمیگردد که او، نقاشی «سهره طلایی» اثر «کارل فابریتیوس» را در هلند مشاهده کرد.
تأثیرگذاریهای «چارلز دیکنز» در این کتاب، غیر قابل انکار است—«تئو» یتیم میشود و نیکوکاری اسرارآمیز به کمکش میآید—و تعجببرانگیز نیست که آثار «دیکنز»، بخشی مهم از کتابهای مورد علاقۀ «تارت» در نوجوانی بوده است. او در اینباره بیان میکند: «مبهوت و شیفتۀ داستان «الیور توییست» بودم. اولین کتاب با خون و مرگِ واقعی بود که میخواندم. تمام روز در مدرسه نگران «الیور» بودم.»
مدتها نشستم و با دقت به دو تابلوی کوچک رنگِ روغن که بالای گنجۀ لباس به دیوار آویخته بود، نگاه کردم. در یکی از تابلوها، روستاییان روی یخهای آبگیر کنار کلیسا اسکیت بازی میکردند و در دیگری، قایقها در دریای ناآرام زمستانی شناور بودند، تابلوهای تزئینی بدل که هیچ چیز خاصی نداشتند، اما من طوری آنها را بررسی میکردم که گویی به رمز درآمدهاند و سرنخهایی از احساسات درونی هنرمندان «فلاندری» در خود دارند. بیرون، برف و باران به شیشه میخورد و بر آبراهه میبارید. با وجودِ پردۀ گلدوزی شدۀ گرانقیمت و فرش لطیف کف اتاق، هنوز هم چهرۀ زمستان، حال و هوای نامهربان سال 1943 را داشت؛ سختی و مشقت، چاییهای بیمایه و بدون شکر، خوابیدن با شکم گرسنه. صبح خیلی زود که هنوز هوا روشن نشده بود، پیش از این که کارکنان بیشتری سر کار بیایند و سرسرای هتل شلوغ شود، به طبقۀ پایین رفتم تا روزنامه بیاورم. کارکنان هتل آرام حرف میزدند و صدای قدمهایشان آهسته بود و چنان با بیاعتنایی به من نگاه میکردند که گویی اصلا ًمرا نمیبینند؛ یک مرد بیست و هفت سالۀ آمریکایی که هرگز در طول روز پایین نمیآمد. — از کتاب «سهره طلایی»
دونا تارت: نویسندهای انزوا طلب و اسرارآمیز
اما علاوه بر «دیکنز»، ردپای نویسندگان روس و همینطور یونانیان باستان که بسیاری از آنها در مورد مفهوم تصادفی بودن سرنوشت مینوشتند، در داستانهای «تارت» به چشم میخورد. او در اینباره توضیح میدهد:
این ماهیت زندگی ما روی زمین است، این که چگونه چیزها ممکن است در یک چشم به هم زدن تغییر کند. این یکی از دلایلی است که رمان، مثل یک زمین بازیِ اخلاقی است که در آن، مسائل اخلاقی را میتوان در طول زمان به گونهای به بازی گرفت که در زندگی عادی قادر به تجربۀ آن نیستیم. میتوانید تمام زندگی خود را بدون تجربه و آموختن درسهای کتاب «مادام بواری» بگذرانید. کتابها، زندگیهای دیگر هستند. آنها این فرصت را به ما میدهند که آدمهای دیگری باشیم.
«تارت» اذعان میکند که نویسندگی برای او، درست مانند مطالعۀ کتابها برای مخاطبین، فرصتی برای گریز از زندگی روزمره است. او در این مورد بیان میکند: «گذراندن زمانی طولانی با شخصیتهای ثابت، بسیار جذاب است؛ دیدن این که آنها چگونه در طول زمان تکامل پیدا میکنند. زمانی که به دنیای آنها وارد می شوم، دوست دارم آنجا بمانم. یک زندگیِ جایگزین است، که حس فوق العادهای دارد.»
دونا تارت: نویسندهای انزوا طلب و اسرارآمیز
مطالب زیادی در مطبوعات خارجی بود که حسرت میخوردم نمیتوانم آنها را بخوانم. به طبقۀ بالا رفتم و دوباره دراز کشیدم (با لباس کامل، چون هوا خیلی سرد بود). روزنامهها را روی لحاف انداختم: تصاویری از اتومبیل پلیس، نوار زرد صحنۀ جنایت، حتی نمیتوانستم شرح زیر عکسها را هم حدس بزنم. ظاهرا به هویتم پی نبرده بودند، اما از هیچ راهی نمیتوانستم بفهمم مشخصاتی از من در اختیار دارند یا نه، شاید هم میخواستند فعلا اطلاعاتی را فاش نکنند. اتاق، رادیاتور، یک آمریکایی با سوءپیشینه. آب سبزِ زیتونیِ آبراهه. بیشتر اوقات سردم بود، احساس کسالت میکردم و نمیدانستم چگونه سرم را گرم کنم (یادم رفته بود کتاب با خودم بیاورم و همینطور لباس گرم)، تمام روز را در رختخواب سپری میکردم. انگار وسطِ بعد از ظهر، شب میشد. دائم خوابم میبرد و بیدار میشدم، آن هم وسط خش خش روزنامههایی که روی تخت ولو بودند. اغلب، خوابهای درهم و برهمی میدیدم و دلیلش همان اضطراب مبهمی بود که در طول ساعات بیداری به جانم میافتاد: پروندههای دادگاه، چمدان باز روی آسفالت و لباسهایم که همهجا پخش بود و راهروهای بیپایان فرودگاه که برای سوار شدن به هواپیما در آنها میدویدم، هواپیمایی که میدانستم هرگز سوارش نخواهم شد.—از کتاب «سهره طلایی»
او همچنین بیان میکند که همیشه در حال تلاش برای دوباره تجربه کردن احساس غرق شدن در دنیای یک کتاب است، تجربهای که در زمان کودکی برایش اتفاق میافتاد:
در بزرگسالی به ندرت میتوانید این فرصت را پیدا کنید که یک کتاب، به تمام دنیایتان تبدیل شود و وقتی مادرتان صدایتان میکند، صدایش را نشنوید، فقط در حال پیش رفتن در صفحات باشید و واقعا به جای دیگری منتقل شوید، یک زندگی جایگزین داشته باشید. برای من، نوشتن در مورد آدمهای جوان یا کم سن و سال، مثل یک جرقه است، یا حداقل در گذشته برایم اینطور بوده چون مطالعۀ کتابها در دوران کودکی را به خاطرم میآورد.
«تارت» در زمان میان انتشار کتاب هایش، علاقهای به حضور در گفتوگوها، سخنرانیها یا مصاحبههای مختلف ندارد. این کار به گونهای، جذابیتی ویژه را در میان طرفدارانش به او بخشیده است، اما «تارت» دلایل دیگری نیز برای فاصله گرفتن از مرکز توجهات دارد:
این کارها فقط حواسم را پرت میکنند. برای من بهتر است که در خانه باشم و روی نوشتههایم کار کنم تا این که در جایی بایستم و دربارۀ یک کتاب حرف بزنم. دیوانه میشدم اگر مجبور بودم هر دو سال یکبار به یک تور کتاب بروم. کاملاً عقلم را از دست میدادم. فقط میتوانم هر ده سال یکبار از عهدۀ انجام این کارها برآیم.
دونا تارت: نویسندهای انزوا طلب و اسرارآمیز
به لطف تبی که داشتم، خوابهای عجیب و غریب و بسیار جذابی میدیدم، عرقریزان دست و پا میزدم و نمیدانستم روز است یا شب. اما شبِ آخر که بدترین شب هم بود، خواب مادرم را دیدم؛ یک خواب کوتاه و مرموز که بیشتر به پیامی آسمانی شبیه بود. در مغازۀ «هابی»—یا دقیقتر بگویم در فضایی وهمآلود که تقریبا شبیه مغازۀ او بود—ایستاده بودم که پشت سرم وارد شد و من او را در انعکاس آینه دیدم. با دیدنش از خوشحالی میخکوب شدم؛ خودش بود، دقیقا به همان شکل، با همان کک و مک، داشت به من لبخند میزد، زیباتر ولی نه پیرتر، با همان موهای تیره و حالت عجیب دهانِ رو به بالایش. حضورش خواب و خیال نبود، و وجودش تمام اتاق را فرا گرفته بود: فوقالعاده باصلابت و بسیار سرزنده و قبراق. میدانستم نمیتوانم سرم را برگردانم، با این که سخت مشتاقش بودم، میدانستم اگر برگردم و مستقیم به او نگاه کنم، قوانین دنیای او و خودم را نقض کردهام؛ به تنها شیوهای که برایش ممکن بود، نزد من آمده بود. بیآن که حرفی بزنیم، مدتی در آینه به هم زل زدیم. اما بعد که به نظر رسید میخواهد چیزی بگوید—با حالتی توأم با شادی، مهر و خشم—لایهای از بخار بین من و او را گرفت و من بیدار شدم. —از کتاب «سهره طلایی»
در دنیای کنونی که رسانههای اجتماعی در آن باعث شدهاند شکاف میان نویسندگان و مخاطبین تا حد زیادی از بین برود، «دانا تارت» نویسندهای انزواطلب و اسرارآمیز باقی مانده است. او در اینباره توضیح میدهد:
فکر میکنم اکنون توقعی وجود دارد، احتمالا به خاطر «فیسبوک» و اینجور چیزها، که همه باید تصویری یکسان از دنیای خود نشان دهند؛ اما انسانها در مورد این که چه چیزهایی باعث راحتی و ناراحتی آنها میشود، نظرات متفاوتی دارند. آیا «امرسون» بود که گفت آزادیِ بزرگِ زندگی آمریکایی، آزاد بودن در شرکت نکردن در زندگیِ یک فرهنگ خاص، آزاد بودن در بستنِ درها و کشیدن پردهها است؟ قهرمانهای آمریکایی در ادبیات ما، تقریبا همیشه افرادی تنها هستند.
منبع: iranketab
دونا تارت: نویسندهای انزوا طلب و اسرارآمیز
درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر دیدگاه سارتر، نسبت به دنیای بیمعنا، از تمامی…
در هوایت بیقرارم روز و شب ... در هوایت بیقرارم روز و شب سر…
و چشمان تو روزی که میتوان برای زیستن تصمیم گرفت. آه چرا میباید من تو…