لذتِ کتاب‌بازی

نامه‌ای سرگشاده به «ادوارد هرش»، کسی که می‌خواست دوباره دل ببازیم و… !

نامه‌ای سرگشاده به «ادوارد هرش»، کسی که می‌خواست دوباره دل ببازیم و… !

آیدا گلنسایی:  سال 1399 بود که کتاب شب آخر با سیلویا پلات به زندگی‌ام آمد، با تقدیمیِ مهرآمیزی از مترجم آن، فریده‌ حسن‌زاده، که با مداد نوشته شده بود! هنوز به این کار او فکر می‌کنم. چرا با مداد؟ دلش می‌خواست آن جمله‌هایِ آکنده از احترام به‌مرور پاک و کمرنگ شوند، یا نشان می‌داد که حافظه در جایی ورایِ این جمله‌ها مأوا دارد، در احساسی که نسبت به کسی پیدا می‌کنیم؟ نمی‌دانم، ولی آن خطوطِ نگاشته شده با مداد جاپایی عمیق‌تر از هر جوهر پررنگ خودنویس گذاشت بر برف‌‌های نشسته بر ژرفاهایم. پرسشی زاینده شد که عطش را مکرر می‌کند نه پاسخی فرونشانندۀ کنجکاوی را.

سال‌ها طول کشید تا شب آخر با سیلویا پلات را بخوانم. چرا این‌همه دیر؟ از ساموئل هی‌زو آموختم: «شاعران واقعی چیزی را به ما عرضه می‌کنند که تی.اس.الیوت احساس صداقت ناب نامید.»

«صداقتِ ناب» نمی‌گذارد برای این تعلل مشتی بهانۀ واهی بیاورم، در باب مشغله‌های فراوان و گم‌شدن در هزارتوی مسائل زندگی روزمره و دوباره از من می‌پرسد: «چرا این‌همه دیر این کتاب را خواندی؟» سؤالی است که تیزی آن در قلبم فرو می‌رود. برای تسلی خود می‌گویم: «چون دانه‌ای بود مدفون در گودترین سمت ظلمت روحم که کسی زمان روئیدنش را نمی‌دانست… چون هر کتاب دانه‌ای است که هیچکدام ما نمی‌دانیم، که اگر وجودمان را بیابان فرا نگرفته باشد، چه مدت زمان می‌برد تا بشکفد و عطرش روح‌مان را بردارد.»

 صداقت ناب این پاسخ را نمی‌پذیرد. حداقل، کاملاً نمی‌پذیرد. من این کتاب را نخواندم، چون به تعبیر میلان کوندرا در «عصر ناشنوایی جهانی» هستیم، عصری که «جنونِ نوشتن» همگان را فراگرفته و نویسندۀ درون همه بیرون زده است: عصر پیشی گرفتن دهان بر گوش، زمانۀ قتل‌عام ِ خلوت و تأمل… میلان کوندرا در رمان «خنده و فراموشی» دربارۀ این عارضه می‌نویسد:

«در عصر جنون نوشتن، نوشتنِ کتاب تأثیر معکوسی دارد: هرکسی خودش را در نوشتن خود، و نیز در دیواری آینه‌ای محصور کرده که او را از شنیدن تمام صداهای بیرون محروم می‌کند.»

من سال‌ها غرقِ نوشتن خودم را از تمام صداهای بیرون محروم کرده بودم، اسیرِ جنون نوشتن مانند آراخنه آن زن اساطیری که به نفرین آتنا به عنکبوتی تبدیل شد و مدام دور خود تار تنید و تار تنید و تار تنید…

فریده حسن‌زاده اولین کسی بود که مانند تگرگ بی‌تخفیفی شلاق‌کش بر شیروانی شیشه‌ای احساساتم کوبید، مرا با ادبیات جهان و اهمیت نقد و نگاه کاونده آشنا کرد و از آن پس چون سایه‌ای حامی و آگاهی‌بخش با من ماند.

 او را نمی‌ستایم. او دوست من نیست. هرگز او را ندیده‌ام، اما در مکاتبه‌های چندساله‌ای که با او دارم، در او شاعر بزرگی را کشف کرده‌ام که نیازی به لفاظی و حرافی ندارد، شعور قلبش را به کار می‌گیرد و چون موسیقی بر فراز زبان به پرواز درمی‌آید، در شعرهای او، که به زبان انگلیسی می‌سراید و نقدهایی که ترجمه کرده است، چیزی تکان‌دهنده وجود دارد: چیزی که ضربان قلب را بالا می‌برد، مثل پیشگویی که ناگهان رازی بزرگ دربارۀ خودمان به ما می‌گوید و ما درجا باورش می‌کنیم.

دلم ‌خواست مترجم کتاب‌تان را بیشتر بشناسید، آقای ادوارد هرش. مگر خودتان که دنیا را واداشتید از نو به شعر دل ببازد، نوشتن نقد را از قلب خود و تجربه‌های شخصی صمیمانه‌تان آغاز نمی‌کنید؟ پس بگذارید من هم راه شما را در پیش بگیرم.

از مترجم‌تان، فریده حسن‌زاده، شنیدم که مدت‌هاست نامه‌نگاری و مکاتبه با او را قطع کرده‌اید و همسرتان چنان مهربان و مراقب احساسات دیگران است که برای او نوشته: «در اندوه پسر از دست‌داده‌تان غرق شده‌اید» و دیگر کلمه‌ای بر زبان نمی‌آورید. چنان قلبم فشرده شد، که به جست‌وجوی شما در سایت‌ها برآمدم و فهمیدم کتاب‌تان در غم کُشندۀ این پسر لقب «شاهکار مرثیه‌سرایی» گرفته است. من حق ندارم کلمه‌ای در تسلی شما بنویسم، به دو دلیل:

  1. دلداری دادن کسی که غم و درد از روحش بزرگ‌تر شده، ایمان به قدرتِ فریب است و در بهترین حالتش نوعی پشتکار کور. زیرا کسی که از دست رفته فقط یک فرد نبوده است. یک امکان و فرصت بزرگ و پویا بوده، یک احتمال شاد برای آینده. یوگنی یفتوشنکو، شاعر روسی، می‌گوید:

«با هر انسانی که می‌میرد

نخستین برف

نخستین بوسه

و نخستین مبارزه‌اش نیز می‌میرند

مرگ هر انسان مردن یک فرد نیست

مرگ جهان‌هایی است که درون او می‌زیسته‌اند.»

بنابراین من دست برمی‌دارم از تلاش بیهودۀ تسلی دادن و گرفتار نمی‌شوم در محاسبات اشتباه ناپلئون بناپارت که فکر می‌کرد «جایی که همه شکست خورده‌اند او می‌تواند پیروز شود».

 می‌دانید؟ شاید حق با جولین بارنز است در کتاب «عکاسی، بالون‌سواری و عشق و اندوه»، کتابی که در سوگ از دست دادن همسرش نوشته است:    «مردم می‌گویند ازش بیرون می‌آیی… و درست هم هست؛ ازش بیرون می‌آیی، ولی نه شبیه قطاری که از تاریکیِ تونل بیرون می‌آید و پرتوان می‌زند به دل آفتاب، و نه شبیه قطاری که پرشتاب و برق‌آسا به تونل فرو می‌شود، بلکه شبیه مرغی دریایی که از لکه‌ای نفتی بیرون می‌آید بیرون خواهید آمد؛ برای باقیِ عمر قیر‌اندود شده‌اید.»

به نظر من دربارۀ شما حتی این تشبیه جولین بارنز کار نمی‌کند، بلکه حق با اروین یالوم است: «مرگ بقیۀ نزدیکان مرگِ گذشته است، اما مرگ فرزند مرگِ آینده است…»

 من چه دارم بگویم در تسلی مردی که پسرش دیگر فقط در گذشته‌ها زندگی می‌کند و از «آن‌وقت‌ها» از «بیست‌ودوسالگی» جلوتر نمی‌آید؟ شاید ناخودآگاه این را می‌دانستید، می‌دانستید که ماندنی نیست، که زیباتر از آن است که حقیقت داشته باشد، می‌دانستید که نام یک فرشته را بر روی او گذاشتید…

 

اما دلیل دومی که به خودم حق نمی‌دهم شما را تسلی بدهم این است: اتفاقی که همین امروز سر ظهر افتاد. من پسری دارم به‌نام اهورا. پانزده‌سال است و چنان دوستش دارم که می‌توانم بگویم او ریشه‌های محکمی است که مرا به زندگی وصل می‌کند، او نسخۀ خیلی بهتری از وجود من است، او ماهیِ نور است در تنگ بلور روحم. او زیباست، سرشار از شفقت است و کارهایی می‌کند که دلم را می‌لرزاند. یکی از آن‌ها معجزۀ «دست‌های رامکالی» است! رامکال اسم راسویی دوست‌داشتنی بود در کارتون‌های زمان ما که با دست‌های بامزه‌اش قند را در آب می‌شست تا بخورد، و تعجب می‌کرد که نمی‌توان قند شسته‌شده را دوباره یافت و خورد! اهورا دست‌هایش را در فریزر فرو می‌برد، تا یخ شود و بعد با آن کفِ سر مرا ماساژ می‌دهد. خودش به این دست‌ها می‌گوید رامکالی! او زبانِ گربه‌ای خاص خودش را دارد و بلد است مرا از ته دل بخنداند. به جرئت می‌گویم اگر مادر او نبودم، هیچ‌کس نبودم… من داشتن چنین خوشبختی‌ای را می‌فهمم، اما از دست دادنش را… مثل فرشته‌ای که گوی پیشگویش را از او بربایند…

 

امروز که می‌خواستم برای‌تان نامه‌ای بنویسم، و برای این نامه یک اصرار قلبی درک‌نشدنی داشتم، اهورا از همیشه دیرتر آمد، فقط نیم‌ساعت دیرتر. از خودم خجالت کشیدم منی که تحمل یک تأخیر کوچک را ندارم چطور می‌خواهم دربارۀ فقدان ابدی و هرگز به خانه برنگشتن یک پسر 22 ساله صحبت کنم. قصد من تسلی دادن شما یا بازگردان‌تان به گذشته‌هایی نیست که نگذشته‌اند، که هرگز نمی‌گذرند بلکه گاه به شکل مثلث برمودا درمی‌آیند و ما را با تمام قوا به درون می‌کشند. من فقط قلبم را در اختیار این اندوه می‌گذارم و در تنهایی عمیق‌تان سهیم می‌شوم. و دلیل این کار احساسی است که کتاب‌تان در من ایجاد کرده است، هر شعر که با خوانش و تحلیل شما خواندم، به بخشی از روح من نور تاباند و دیگرگونم کرد. بخشی فراموش‌شده یا هرگز آشکارنشده‌ی روحم را به من نشان داد.

 وقتی از شعر وداع آنا آخماتوا نوشتید، محال بود به ارزش و ژرفای آن پی ببرم بی‌‌توضیحات شما که در توصیف صحنۀ دستکش تابه‌تای او نوشتید: او با یک شیوۀ کاملاً تجربی به ما نشان داد که چگونه آدم می‌تواند دست راست‌وچپ خود را گم کند! شما مرا از کنسی و خساستِ توجه نجات دادید. من در آن شعر هیچ نمی‌دیدم، شما به من قدرتِ تماشای درست «هیچ» را بخشیدید، قدرتِ اینکه از امور پیش‌پاافتاده نور بگیرم و به اهمیت آن‌ها پی ببرم.

در شعر «گربه‌ام جفری از کریستوفر اسمارت» با اصطلاحاتی آشنا شدم که سخت به دلم نشست: «لودۀ مقدس» و «عرفان طنزآلود» چه کشف درخشانی، شما به من آموختید چگونه خوانندۀ بزرگ می‌تواند اثر را از نو به دنیا بیاورد. حتی در این زمینه به درکی رسیدم: «اثر را نویسنده می‌آفریند و خوانندۀ بزرگ متولد می‌کند. هر اثری که درست خوانده نشود در مرحلۀ جنینی باقی می‌ماند: وجود دارد اما حضور ندارد. خوانندۀ کاشف او را به دنیا می‌آورد و به آن عینیت و واقعیت می‌بخشد.»

در نقد «شاعران پس از جنگ لهستان» درک کردم که چرا شکوه در سادگی است و چرا والاترین اصالت سادگی است و چرا آلبر کامو در نمایش‌نامۀ کالیگولا نوشت «نبوغ در سادگی است»؟

در نقد نامۀ بودلر به مادرش، سرودۀ دلمور شوارتز، انگار دستی بر زخم‌های روح من کشیدید. آن رنج میز بزرگ کافه‌رستورانی شد نزدیک ادارۀ پست و همه‌مان را دور یکدیگر جمع کرد، غمِ شادی شد. غم چون واقعیت داشت و شاد چون به ما این لذت را داد که درد مشترک‌مان دیده و درک شود. می‌دانید؟ شما خوب بلدید زخم‌های نادیدنی روح یک اثر را نوازش کنید، طوری که نه‌فقط آن شعر بلکه خوانندگان آن را نیز از تنهایی دربیاورید.

اما مقالۀ هنر اورفئوسی تنم را لرزاند. نه‌فقط چون شعرهای میکلوس رادنوتی در گور دسته‌جمعی پیدا شد و از مرگ بازگشتند، نه… چون خود شما را دیدم. اورفئوسی که در جست‌وجوی پسرش گابریل، به دیار مردگان شتافته است. اما مانند او شکست نخورده است، شما با مرثیه‌ای که برای او سرودید، واقعاً اوریدیس را از مرگ پس گرفتید، اما در نه شکل قبل، نه با جسم فناپذیر، شما به او نامیرایی شعر را هدیه دادید. به‌نظرم باید در درک اسطوره‌ها تجدیدنظر کنیم، از نظر من اورفئوس هرگز دست خالی برنگشته است و اگر خود محبوب را برنگردانده، به این دلیل بوده که می‌دانسته چه امتیازی است هیچ‌بار دیگر نمردن…

 

سپاسگزارم برای مقاله‌هایی که با شعور قلب‌تان نوشتید، برای اینکه چشم‌ها و قلب‌تان را به مخاطب‌ها قرض دادید تا بتوانند نگاه ژرف‌تری به دنیا داشته باشند، سپاسگزارم برای مقالۀ شب آخر با سیلویا پلات و مخصوصاً این جملات که روحم را لبریز کرد:

 «پلات آمیزه‌ای از شاعران متعدد پیش از خود بود. او از رابرت لاول آتش گدازنده و شعله‌ور مضامین خصوصی و تب و تاب اعترافات شخصی را فرا گرفت. قدرت شاعران مدرنی همچون ییتس، گریوز، لارنس، روئه تک  و هیوز را که با به کارگیریِ شیوه‌های کهن به اشعار خود نیرویی اساطیری می‌بخشند، به اندرون خود انتقال داد و از آنِ خود کرد، تخیلات اسرارآمیز و سهمگین امیلی برونته و مری شلی را؛ بلندی‌های بادگیر و فرانکنشتاین، هردو کتاب‌هایی بودند که در خونِ پلات جریان داشتند. و این گونه بود که او توانست شعرش را از حیطۀ «حدیث نفس» به قلمروی اسطوره بکشاند و به جاودانگی بپیوندد.»

از فریده حسن‌زاده (مصطفوی) هم سپاسگزارم، به‌خاطر بودنش در زندگی‌ام، برای ایمان آفریننده‌اش به شعر، به خاطر دیوانگی‌های نجیبش، به خاطر زناشویه‌های زیبایش و چون بلد است قلبِ سخنگو را. فریده پلی است از شعر و پیوند که ما می‌توانیم در آن باهم دیدار کنیم…

نامه‌ای سرگشاده به «ادوارد هرش»، کسی که می‌خواست دوباره دل ببازیم و… !

نامه‌ای سرگشاده به «ادوارد هرش»، کسی که می‌خواست دوباره دل ببازیم و… !

 

 

 

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

بهترین کتاب‌های ترجمۀ سال 1402 از دید داورهای معتبر

بهترین کتاب‌های ترجمۀ سال 1402 از دید داورهای معتبر هیأت داوران جایزه‌ استاد ابوالحسن نجفی…

57 دقیقه ago

بریده‌ای از کتاب «در فاصلۀ دو نقطه» اثرِ ایران درّودی

بریده‌ای از کتاب «در فاصلۀ دو نقطه» اثرِ ایران درّودی من زشتی‌ها را ديده‌ام، اما…

3 روز ago

خبر خوب برای شعر: انتشار گزینه‌ اشعار ایرج زبردست

خبر خوب برای شعر: انتشار گزینه‌ اشعار ایرج زبردست مجموعه «گزینه اشعار ایرج زبردست» منتشر…

3 روز ago

دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)

دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)…

6 روز ago

انتشار مجلۀ «نگاه نو» ویژۀ هان کانگ (برندۀ نوبل)

انتشار مجلۀ «نگاه نو» ویژۀ هان کانگ (برندۀ نوبل) صدو چهل و سومین شماره فصلنامه…

1 هفته ago

نگاهی به رمان «استاد پترزبورگ» نوشتۀ جی.ام.کوتسی

الهام مقدم راد: نگاهی به رمان «استاد پترزبورگ» نوشتۀ جی.ام.کوتسی استاد پترزبورگ به روایت الهام…

1 هفته ago