«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاد
آیدا گلنسایی: کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم دربارۀ نحوۀ زندگی ساکنان اروپای شرقی در دوران کمونیسم، و پس از آن است، جایی که آدمها از همان ابتدا یاد میگیرند سیاست مفهوم انتزاعی نیست، بلکه نیرویی است عظیم که بر زندگی روزمرۀ مردم تأثیری تعیینکننده میگذارد. نویسنده، اسلاونکا دراکولیچ، از خلال مسائل پیشپاافتاده و با نگاهی زنانه از کژکاریهای حکومت تمامیتخواه میگوید و کاری که با زندگی درونی و بیرونی مردم عادی میکند.
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاد
تلۀ ابدیت
حکومت توتالیتر و دیکتاتوری اولین کاری که میکند ایجاد توهم جاودانگی است. وضعیتی که مردم فکر کنند همین است و جز این نیست و هرگز عوض نخواهد شد و حتی اگر بشود قطعاً بدتر میشود. ترس از تغییر را در مردم نهادینه میکنند تا هرنوع امید به جور دیگر زیستن را از دست بدهند. دراکولیچ مینویسد:
«در این گوشۀ دنیا آدم را همینجور بار میآورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارَت میآورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانههای تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیدهای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده. یادم میآید، اولین واکنش خود من به خبرهای تازۀ همکارم، البته بعد از خوشحالی، ترس بود، انگار زلزله شده بود. بهشدت دلم میخواست فروپاشی رژیم سابق را ببینم، اما بههمان شدت هم زمینِ زیر پایم داشت میلرزید. دنیایی که در آن بودم، دنیایی که خیال میکردم ابدی، استوار، و مستحکم است ناگهان داشت فرو میریخت. تجربۀ خوشایندی نبود.»
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاد
پرورشِ روحیۀ خودسانسوری
حکومت توتالیتر همانقدر که خودش را ابدی و فناناپذیر و محکم جا میزند در روح تکتک افراد جامعه این باور را نهادینه میکند که فقط خودشان مقصرند تا احساس گناه، شکست و ترس را در آنها نهادینه کند، به آنها میآموزد خودشان افکارشان را سانسور کنند و درعینحال فکر کنند بیش از هر کشوری در آزادی به سر میبرند:
«آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقاً همان سکون و بیحرکتی بود، این بیآیندگی، بیرؤیایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر. تقریباً امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هرکاری هم که بکنیم، وضع همیشه همانجور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم. به نظر میرسید گویی آن سیستم قادر مطلق، خود زمان را هم اداره میکند. به نظر میرسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شدهایم، خواهیم مرد و فروپاشی آن را نخواهیم دید. ما انقلابی نبودیم که سعی کنیم آن را ویران و سرنگون کنیم. بااین عقیده بار آمده بودیم که تعدیل آن سیستم، برای آنکه نهایتاً از درون تغییر کند نیز محال است.»
تغییر فرآیندی حلزونوار
حکومتها پیر میشوند، معنا و ارزششان را از دست میدهند، میمیرند و حکومت دیگری جای آن را میگیرد. ولی پس از فروکش کردن هیجان و شادی نخستینِ پیروزی، حقیقت رخ مینماید، اینکه هر حکومتی بیش از آنکه یک ایدئولوژی سیاسی یا روش حکمرانی باشد، یک موقعیت ذهنی است. پذیرش این نکته انسان را در برابر توهم واکسینه میکند و توقع زیاد از سرعت تغییر را از بین میبرد:
«پیش خودمان خیال میکردیم هلوهای بعد از انقلاب فرق میکنند_ بزرگتر، شیرینتر، رسیدهتر و خوش آبورنگتر میشوند، اما یک روز که در بازار میوه، جلوی پیشخوانی در صف ایستاده بودم متوجه شدم که هلوها هنوز به همان سبزی، ریزی، و سفتی قدیمند، میشد گفت یکجورهایی پیشاانقلابی. گوجهفرنگی هم هنوز خیلی گران بود. توتفرنگیها هنوز هم بدطعم، و پرتقالها هم هنوز خشک و چروکیده بودند… چیزی که مشخصاً عوض شده بود، چهرۀ سیاستمدارها در تلویزیون بود، و اسم خیابانها و میدانهای اصلی، پرچمها، سرودهای ملی و میهنی، و بناها و نشانههای یادبود…مردم همچنان در همان آپارتمانهای کوچک و شلوغ زندگی میکنند، سوار همان اتومبیلهای نامطمئن میشوند، همچنان نگران سلامتی فرزندان رنگپریدهشان هستند، سر همان کار ملالآور میروند، البته اگر اصلاً کاری گیرشان بیاید، و همان غذای بیکیفیت را میخورند. زندگی هنوز همان سکون فزاینده را دارد؛ زندگی چیزی است که باید تحملش کرد، نه چیزی که بتوان از آن لذت برد.»
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاد
حماقتِ توتالیتری
در کشورهای دچار حکومت توتالیتر این سیاست است که تعیین میکند مردم چه بخورند؟ چه بپوشند؟ چه بنوشند؟ چه بنویسند و چگونه نفس بکشند. در این کشورها سیاست مانند سیل کثیفی به خانۀ مردم وارد میشود، در همهچیزشان دخالت میکند و درست در همین نقطه تناقض بزرگی به وجود میآید: سیاست بزرگترین دشمنان خود را تربیت میکند: «در جامعهای که حکومتش توتالیتر است، آدم ناچار است با قدرت ارتباط مستقیم داشته باشد؛ راه گریزی وجود ندارد. به همین دلیل سیاست هرگز انتزاعی نمیشود. به صورت نیرویی خشن و بیرحم و آشکار باقی میماند که تمام چند و چون زندگی ما را تعیین میکند: چه بخوریم، چطور زندگی کنیم، و کجا کار کنیم. چنین حکومتی مثل یک مرض، طاعون، یک بیماری همهگیر هیچکس را مستثنی نمیکند. تناقض در اینجاست که این دقیقاً همان روشی است که دولت توتالیتر با آن دشمنانش را میپروراند: شهروندان سیاسیشده. «انقلاب مخملی» فقط حاصل کار سیاستمداران سطح بالا نیست، بیش از آن حاصل آگاهی شهروندان معمولی است که آلودۀ سیاست شدهاند.»
عدالتِ توتالیتری
تنها عدالتی که حکومت توتالیتر از پس اجرا کردن آن برمیآید «فقر برای همگان» است و اولین جایی که این فقر خودش را نشان میدهد، در غذا و سفره است: «وقتی اینجا هستی، از احساس کمبود خلاصی نداری، حتی اگر خودت توی صف نایستاده باشی، حتی اگر صفها را نبینی. در پراگ، که مردم فقط برای خرید میوه صف میکشیدند، همۀ مایحتاج مردم به قدر کافی در بازار بود جز پرتقال و لیمو که اقلام «لوکس» به حساب میآمدند.»
این فقر در تمام امور پیشپاافتاده مثل اسباببازی، لوازم آرایشی و بهداشتی و وسایل منزل و نیز در مسائل حیاتی مانند مسکن آشکار است و طبیعی قلمداد میشود:
«کمبود مسکن چنان مشکل لاینحل فراگیری است که بعد از مدتی آدم دیگر به آن فکر نمیکند… مردم اینجا چهل سالشان هم که میشود باز با پدر و مادرشان زندگی میکنند. مگر کسانی که آپارتمانی به ارث میبرند، یا دستاندرکار سیاست هستند (یا بودهاند) چون این تنها راه مطمئن برای صاحبخانه شدن است.»
حکومت توتالیتر که ناتوانی مطلقش در تأمین نیازهای مردم مبرهن است، این حس را در آنها ایجاد میکند که با وجود فقر خوشبختند و زندگی همین است که هست، به مردم میقبولاند که پایینتر از حد استانداردهای عادی زندگی کنند تا زنده بمانند، دروغی که شهروندان تا مدتها با آن همداستان میشوند تا اینکه نسل جوان سر میرسند و نظر متفاوتی دارند دربارۀ همهچیز.
«دخترم حق داشت؛ مسئله حفظ یک پرنسیب بود، اینکه آدم تسلیم نشود، و از ابتداییترین عناصر زندگی متمدنانه دست نشوید. فکر کردم برای دفاع از حق انتخاب، حتی اگر این آخرین دستمال توالتی است که میتوانم بخرم، میخرم و نمیگذارم کمونیسم میان من و دخترم را به هم بزند.»
زیباییشناسی فقر
حکومت کمونیستی زن و مرد را به یکاندازه به مهره تبدیل میکند. این باور را در افراد جامعه درونی میسازد که زیبایی و علاقه به آن امر مبتذلی است و همه فقط باید مطیعانه کار کنند و به دنبال امور «جدی» باشند. طبیعتاً چنین حکومتی که زنانگی و میل ذاتی زن به ظرافت و زیبایی را نادیده میگیرد، متوجه قدرت عظیم نیازها و دلخوشیهای کوچک نیست: «در برنامههای توسعۀ پنجسالهای که مردان مینوشتند البته جایی برای مسائل پیشپاافتادهای مثل لوازم آرایش نبود. زیباییشناسی مسئلهای روبنایی و از جعلیات «بورژوازی» بود. بهعلاوه، زنانی که در برابر قانون با مردان مساوی بودند، دیگر چه نیازی داشتند که برای جلب رضایت مردان از آنهمه لوازم و ترفندهای آرایشی استفاده کنند؟ البته زنان اگر گرسنه هم بودند، باز هم دلشان میخواست زیبا باشند، و ربط مستقیمی میان زیبایی و تساوی حقوق ادعایی حکومت نمیدیدند.»
یکی از رفتارهای شناختهشدۀ نظام کمونیستی در ساکت کردن افراد و سرپوش گذاشتن بر ناتوانی خود، برچسب زدن است:
«زن ایدهآل کمونیست زنی سالم و قوی بود که ظاهرش تفاوت چندانی با یک مرد نداشت. اگر زنی لباس زیبا میپوشید عنصر مشکوکی به حساب میآمد که گاهی حتی لازم بود دربارهاش تحقیق شود.» در عوض، حکومت توتالیتری زیباییشناسی فقر را به وجود میآورد.
«امروز دیگر میدانم که زنان لهستانی سایۀ چشم سبز یا آبی را همانقدر دوست دارند که رنگ موی قرمز مصنوعی را ولی بههرحال از همینها استفاده میکنند. چون لوازم آرایش دیگری وجود ندارد. ماجرای چکمههای سفید پاشنهبلندی هم که زمستان گذشته ظاهرا در پراگ خیلی طرفدار داشت از همین قرار بود. پولوورها، کتها، و کفشها هم همینطور: اگر همه لباسهای یکجور میپوشند، از سر اختیار و انتخاب نیست، مجبورند، چون چیز دیگری در بازار پیدا نمیشود. حکومت اینطوری مد را به وجود میآورد_ با تولید اندک و بیتنوع و حذف امکان انتخاب.»
کمونیسم چرا رفت؟
از امور پیشپاافتاده شکست خورد: نتوانست برای مردم دستمال توالت و برای زنها نوار بهداشتی تولید کند. و بدتر از آن از بن و اساس چنین نیازهایی را کوچک میکرد و نادیده میگرفت و همچنان پشت امور جدیِ انتزاعی و برنامههای کلان مخفی میشد:
«از بس ارزش دینار یوگسلاوی پایین آمده بود مردم توان خرید لباس یا کالاهای صنعتی را نداشتند… از فقر خسته شده بودند. فقر کثیف و زشت است، و حال آدم را به هم میزند. کمونیسم فقیر است_ در نتیجه… حکومت میتوانست نسلهای قدیمیتر را که پیش از جنگ یا درست بعد از آن به دنیا آمده بودند هرطور بخواهد بچرخاند. این نسل جدید بود که دشمن حکومت شد. خیلی ساده، آنها حاضر نبودند بپذیرند استانداردهای زندگیشان، به اسم ایدئولوژی که به آن اعتقادی نداشتند، و گُلوب نماد آن بود، روز به روز پایین و پایینتر برود. داستان شکست کمونیستها از این قرار بود: وقتی زمان اولین انتخابات آزاد در ماه مه 1990 رسید، این نسل جوان، یکپارچه بر علیه گلوب رأی داد، بر علیه کمبودها، محرومیتها، استانداردهای دوگانه، و وعدههای دروغ. در سراسر اروپای شرقی در واقع ضدیت با کمونیستها بود که آنها را پای صندوقهای رأی کشاند، نه هواخواهی از دموکراتها، مسیحیها، لیبرالها، یا هر اسم دیگری که حزب برنده داشت.
اما دموکراسی تضمین نمیدهد که شما دستمال توالت زیر یا نرم گیرتان بیاید. درواقع _ دستکم در این گوشۀ دنیا، حتی تضمین نمیدهد که اصلاً دستمال توالت گیرتان بیاید.»
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاد
مرضِ حکومتِ جدید
تلاش حداکثری برای تغییر بیاینکه فرصت فراموش کردن طبیعی را به آدمها بدهد، یکشبه دیوان برلین محو میشود، زخم التیام نمییابد فقط به آن دستور میدهند که ساکت شود.
«من فکر میکنم که «دیوار» نباید از صحنۀ زمین محو شود. باید باقی بماند_ نه به طور کامل، اما تکههای بزرگی از آن با همۀ مسخرگیاش باید باقی بماند، چون یادمان ناب و حی و حاضر گذشته است، چون یادمانِ دوپاره شدنِ شهر، رنج، وحشت و بیعدالتی است_ به احترام مردمی که کشته شدهاند، و نسلهایی که تقریباً سی سال در سایۀ سیاه آن زندگی کردهاند، باید باقی بماند… هرقدر زودتر گذشته را فراموش کنیم بیشتر باید نگران آینده باشیم.»
بریدههایی از این کتاب
«مامانبزرگ به من یاد داد که به همهچیز توجه کنم، و به چیزهایی که در اطرافم هست، هرقدر هم کوچک و بیاهمیت به نظر برسند، با دقت نگاه کنم تا مردم را بهتر بشناسم. میگفت اینطوری «کم کم همه چی برات روشن میشه» شاید بهخاطر اوست که من هنوز هم وسوسه نمیشوم که خشککن بخرم. فکر میکنم محض شاعرانگی این کار هم که شده همیشه رختهایم را بیرون پهن خواهم کرد، تا وقتی آنها را از روی بند برمیدارم، بوی باد را از آنها بشنوم. راستش، گمان میکنم تنها راهِ بوییدن باد همین است که صورتت را در ملافههای شستهای که تازه خشک شدهاند فروکنی.»
«ترجمۀ فوری به فرهنگی دیگر، به شیوۀ زندگی و ارزشهایی دیگر، یعنی همان چیزی که مردم اروپای شرقی انتظارش را دارند غیرممکن است. «پردۀ آهنین» مدتها با ما خواهد ماند: در خاطراتمان، در زندگیهایی که هرقدر هم سخت گذشته باشد، و هر قدر هم که بکوشیم نمیتوانیم انکارشان کنیم.»
«یکباره سراپایت از هر حس و حالی خالی میشود، فلج میشوی. در وجودت دیگر هیچ نشانی از زندگی نیست نه حسی نه حرکتی، هیچ نیست جز این لحظۀ بلورین ترس مطلق که درون تو میذرخشد. این ترس از خود مرگ نیست، بلکه از مرگِ برنامهریزی شده است، مرگی که کسی نقشهاش را در ذهن خود پرورانده، مرگ به عنوان شمارهای در آمار، مرگ تودۀ مردم در بازی مرگبار قدرت. این ترس از مرگ نیست، بلکه آگاهی بر این امر است که مرز میان مرگ و زندگی چقدر شکننده و نازک است، و دانستن اینکه قرار است به زودی با این مرز روبرو شوی…»
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاد
«چرا کمونیسم شکست خورد: به خاطر بیاعتمادی شکست خورد، به خاطر ترس از آینده. درست است، مردم از سر فقر بود که چیزی را دور نمیریختند، اما از سر فقری خاص، فقری که در آن تمام مملکت محرومیت میکشید، همه فقیر بودند، فقر و محرومیت وضعیتی بود که بعید بود هرگز تغییر کند، چون با حرف، اعلامیه، وعده و وعید سیاستمداران نمیشد آن را تغییر داد.»
«هیچکس واقعاً به آن سیستم اعتماد و اعتقادی نداشت، به سیستمی که چهلسال تمام، بلکه هم بیشتر، توانایی تأمین نیازهای اولیۀ شهروندانش را پیدا نکرد. وقتی رهبران داشتند دربارۀ آیندهای درخشان حرف روی حرف میانباشتند، مردم مشغول ذخیره کردن آرد و شکر، شیشۀ دردار، پیاله، جورابشلواری، نان خشک، چوب پنبه، طناب، میخ، و کیسۀ پلاستیکی بودند. فقط اگر سیاستمداران این بخت را میداشتند که به گنجهها، سردابها، کمدها، و کشوهای ما سرکی بکشند، البته نه در پی یافتن کتابها و چیزهای ضد دولتی، میدیدند که چه آیندهای در انتظار طرحهای بینظیری است که برای کمونیسم ریختهاند. اما نگاه نکردند.»
سخن آخر
کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم به بررسی امور کماهمیت و پیشپاافتادهای میپردازد که حکومت توتالیتر را از پا درآورد. این اثر در نگاه اول موشکافی دقیقی از ضعفهای کمونیسم و حکومتهای تمامیتخواه به دست میدهد، جز آن به لطف قلم قوی نویسنده، که جزئیات را با نگاه کاوندۀ یک نویسندۀ حقیقی میبیند و به تصویر میکشد، اثر دلنشینی از آب درآمده که همدردی برمیانگیزد. این کتاب مانند یک رمان مستند است که از زاویۀ اول شخص روایت میشود. و با صداقت و صمیمیت از تأثیر مستقیم خشونت بر ظرافت و شکست خشونت از ظرافت سخن میگوید و با عطف توجه به آنچه غالبا از نظر دور میماند، جایش را برای همیشه در ذهن و قلب باز میکند.
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…