شعر «عقاب» سرودۀ خانلری با دکلمۀ «احمد مسعود»
- گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ایام شَباب
- دید کش دور به انجام رسید / آفتابَش به لب بام رسید
- باید از هستی دل برگیرد / ره سوی کشور دیگر گیرد
- خواست تا چارهٔ ناچار کند / دارویی جوید و در کار کند
- صبحگاهی ز پی چارهٔ کار / گشت بر باد سبک سیر سوار
- گلّه کاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
- وان شبان، بیم زده، دل نگران / شد پی برهٔ نوزاد دوان
- کبک، در دامن خاری آویخت / مار پیچید و به سوراخ گریخت
- آهو اِستاد و نگهکرد و رمید / دشت را خط غباری بکشید
- لیک صیاد سَر دیگر داشت / صید را فارغ و آزاد گذاشت
- چارهی مرگ، نه کاریست حقیر / زنده را دل نشود از جان سیر
- صید هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز که صیاد نبود
- آشیان داشت در آن دامن دشت / زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
- سنگ ها از کف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
- سالها زیسته افزون ز شمار / شکم آکنده ز گند و مردار
- بر سر شاخ ورا دید عقاب / ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
- گفت که: «ای دیده ز ما بس بیداد / با تو امروز مرا کار افتاد
- مشکلی دارم اگر بگشایی / بکنم هرچه تو می فرمایی»
- گفت: «ما بندهٔ درگاه توییم / تا که هستیم؛ هواخواه توییم
- بنده آماده، بگو فرمان چیست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
- دل، چو در خدمت تو شاد کنم / ننگم آید که ز جان یاد کنم»
- این همه گفت ولی با دل خویش / گفت و گویی دگر آورد به پیش
- کاین ستمکار قوی پنجه، کنون / از نیاز است چنین زار و زبون
- لیک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان پاک شود
- دوستی را چو نباشد بنیاد / حَزْم را باید از دست نداد
- در دل خویش چو این رای گزید / پر زد و دورتَرَکْ جای گزید
- زار و افسرده چنین گفت عقاب / که: «مرا عمر، حبابی است بر آب
- راست است این که مرا تیز، پر است / لیک پرواز زمان تیزتر است
- من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ایام از من بِگُذشت
- گر چه از عمر، دل سیری نیست / مرگ میآید و تدبیری نیست
- من و این شهپر و این شوکت و جاه / عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
- تو بدین قامت و بال ناساز / به چه فن یافتهای عمر دراز؟
- پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
- با دوصد حیله به هنگام شکار / صد ره از چنگش کردهاست فرار
- پدرم نیز به تو دست نیافت / تا به منزلگه جاوید شتافت
- لیک هنگام دم بازپسین / چون تو بر شاخ شدی جایگزین
- از سر حسرت با من فرمود / کاین همان زاغ پلید است که بود
- عمر من نیز به یغما رفته است / یک گل از صد گل تو نشکفته است
- چیست سرمایهٔ این عمر دراز؟ / رازی این جاست، تو بگشا این راز»
- زاغ گفت: «ار تو در این تدبیری / عهد کن تا سخنم بِپْذیری
- عمرتان گر که پذیرد کم و کاست / دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست
- ز آسمان هیچ نیایید فرود / آخر از این همه پرواز چه سود؟
- پدر من که پس از سیصد و اند / کان اندرز بد و دانش و پند
- بارها گفت که بر چرخ اثیر / بادها راست فراوان تاثیر
- بادها کز زبر خاک و زند / تن و جان را نرسانند گزند
- هر چه از خاک، شوی بالاتر / باد را بیش گزندست و ضرر
- تا بدانجا که بر اوج افلاک / آیت مرگ شود، پیک هِلاک
- ما از آن، سال بسی یافتهایم / کز بلندی، رخ برتافتهایم
- زاغ را میل کند دل به نشیب / عمر بسیارَش ازان گشته نصیب
- دیگر این خاصیت مردار است / عمر مردار خوران بسیار است
- گند و مردار بهین درمان ست / چارهٔ رنج تو زان آسان ست
- خیز و زین بیش، ره چرخ مپوی / طعمهٔ خویش بر افلاک مجوی
- ناودان، جایگهی سخت نکوست / به از آن کنج حیاط و لب جوست
- من که بس نکتهٔ نیکو دانم / راه هر برزن و هر کو دانم
- خانهای در پس باغی دارم / واندر آن گوشه سراغی دارم
- خوان گسترده الوانی هست / خوردنیهای فراوانی هست»
- آنچه زان زاغ چنین داد سراغ / گندزاری بود اندر پس باغ
- بوی بد، رفته از آن تا ره دور / معدن پشّه، مقام زنبور
- نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و کوری دو دیده از آن
- آن دو همراه رسیدند از راه / زاغ بر سفرهٔ خود کرد نگاه
- گفت: «خوانی که چنین الواناست / لایق حضرت این مهماناست
- میکنم شکر که درویش نیم / خجل از ما حضر خویش نیم»
- گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بیاموزد از او مهمان پند
- عمر در اوج فلک بُرده به سر / دمزده در نفس باد سَحَر
- ابر را دیده به زیر پر خویش / حَیَوان را همه فرمانبر خویش
- بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
- سینهٔ کبک و تَذَرْو و تِیهو / تازه و گرمشده طعمهٔ او
- اینک افتاده بر این لاشه و گند / باید از زاغ بیاموزد پند
- بوی گندش، دل و جان تافته بود / حال بیماری دق یافته بود
- دلش از نفرت و بیزاری، ریش / گیج شد، بست دمی دیدهٔ خویش
- یادش آمد که بر آن اوج سپهر / هست پیروزی و زیبایی و مهر
- فر و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست
- دیده بُگشود به هر سو نگریست / دید گِردَش اثری زینها نیست
- آن چه بود از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بیزاری بود
- بال بر هم زد و برجِست از جا / گفت که: «ای یار ببخشای مرا
- سالها باش و بدین عیش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
- من نیم در خور این مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
- گر بر اوج فلکم باید مرد / عمر در گند به سر نتوان برد»
- شهپرِ شاهِ هوا، اوج گرفت / زاغ را دیده بر او مانده شگفت
- سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، همسر شد
- لحظهای چند بر این لوح کبود / نقطهای بود و سپس هیچ نبود
شعر «عقاب» سرودۀ خانلری با دکلمۀ «احمد مسعود»
شعر «عقاب» سرودۀ خانلری با دکلمۀ «احمد مسعود»