رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان
آیدا گلنسایی: نیکوس کازانتزاکیس در رمان زوربای یونانی[1]دربارۀ نهایتِ ارتفاعی که روح انسان توانایی رسیدن به آن را دارد، مینویسد: «بلندترین نقطۀ اوجی که آدمی میتواند بهآن دست یابد نه معرفت است و نه فضیلت، نه نیکی است و نه پیروزی، بلکه چیزی است بزرگتر، قهرمانیتر و نومیدکنندهتر و آن همانا وحشت مقدّس است.» سپس، در توضیح آنکه وحشت مقدّس دقیقاً به چه معناست، مثالی میآورد تا منظورش را روشن کند: «ما به منزلۀ کرمهای کوچکی هستیم، کرمهای بسیار ریز، روی برگ کوچکی از یک درخت عظیم. این برگ کوچک همان زمین ماست. برگهای دیگر ستارگانی هستند که تو بهشب آنها را در حال حرکت میبینی. ما روی برگ کوچک خودمان راه میرویم درحالیکه کنجکاوانه به بررسی آن مشغولیم. آن را بو میکنیم میبینیم که بوی خوب یا بد میدهد؛ آن را میچشیم میبینیم که خوردنی است، روی آن میکوبیم میبینیم که صدا میدهد و مثل یک موجود زنده فریاد میکند. تنی چند از آدمیان که از دیگران جسورترند به انتهای برگ هم میرسند. ما از آنجا با چشم کاملاً باز و گوش به زنگ، به طرف خلأ خم میشویم و برخود میلرزیم: در زیر پای خود پرتگاه هولناک را حدس میزنیم، صدای برگهای دیگر این درخت عظیم را از دور دور میشنویم، حس میکنیم که شیرۀ نباتی از ریشههای درخت بالا میآید و قلب ما متورم میشود. و ما که بدینگونه، با تمام جسم و جان به روی پرتگاه خم شدهایم، از وحشت بر خود میلرزیم. از آن لحظه به بعد شعر شروع میشود… خطر بزرگ شروع میشود. عدهای سرگیجه میگیرند و هذیان میگویند، برخی میترسند و میکوشند پاسخی بیابند که به ایشان قوّت قلب بدهد، و لذا میگویند: «خدا». گروهی نیز در انتهای برگ با متانت و شجاعت به پرتگاه مینگرند و میگویند: «خوشم میآید!»
حالت آخر، تمام اتفاقی است که در منظومۀ فکری گروس عبدالملکیان میافتد. با یک نگاه کلی به دفترهای او میتوان بسامد بالای سرودههایی را که در آن شاعر به بیان «وحشت مقدّس» پرداخته، مشاهده کرد. اشعار عبدالملکیان پر از اضطرابها، اندوه و ترسهایی است که منشأ در هستی، زمان و مرگ دارند. اما نکتۀ جالبتوجه در کار او همان متانت و شجاعتی است که شاعر در مواجه با این وحشت مقدّس از خود نشان میدهد، وقاری که حاصل از رسیدن به خردِ «پذیرفتن» است.
فردریش نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت» برای روح انسان در مسیر روح و تعالی سه منزل قایل میشود. اولین مرحله شتر نام دارد که در آن روح، به بزرگیِ حاصل از تحمل دردها میرسد و بلهگوی مصایبی میشود که به او وارد میآید. در گام بعدی، شتر به شیر بدل میشود و جبر جایش را به اختیار میدهد. به این صورت که روح “من اراده میکنم” را به جای “من باید” مینشاند و با آداب و سنن قدیمی درمیافتد. اما پس از این مرحله است که روح به سرمنزل بلوغ میرسد و وارد دورۀ کودکیِ فلسفی میشود.
از نظر نیچه کودک سه ویژگی دارد: معصوم، فراموشکار و ظرف پذیرش خلاقیت است و به مقام بلهگویی مقدس و آفرینندگی سرنوشت خویش نائل آمده است. این کودکیِ بالنده را آبراهام مازلو _روانشناس انسانگرا_ معصومیت ثانویه مینامد. او میگوید: «شما بار دیگر نمیتوانید به وطن برگردید. شما واقعاً نمیتوانید پسروی کنید. بزرگسال به هیچوجه نمیتواند به یک کودک تبدیل شود. شما نمیتوانید دانش را از صفحه ذهن خود بزدائید. شما نمیتوانید بار دیگر معصوم شوید. هنگامی که چیزی را دیدید، نمیتوانید دیدن را بیاثر بسازید. دانش غیرقابل برگشت است… شما با رها کردن سلامت روانی و قدرتتان نمیتوانید مشتاق نوعی باغ عدن اسطورهای باشید… تنها راه ممکن برای انسان این است که امکان پیش روی به سمت معصومیت خردمندانه را درک کند.»[2]
در شعر عبدالملکیان احترام به مصائب و بلهگویی به وحشت و هراس، درافتادن با اسطورهها و واژگونی آنها (نهگویی مقدس) و ورود به مرحلۀ معصومیت ثانویه و کودکی کاملا محسوس و قابل تفکیک است. این جستار در عبورِ شاعر از وحشت مقدّس و تشرّف به کودکی او را همراهی میکند و به زوایای کار وی نور میتاباند.
رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان
اضطراب و وحشت در شعر عبدالملکیان به دلایل مختلفی اعم از فلسفی و وجودی، اجتماعی و سیاسی، فردی یا حتا زیستمحیطی بروز میکند. برای هرکدام از این موارد نمونههایی میآوریم:
« پس زندگی همینقدر بود؟
انگشت اشارهای به دوردست؟
برفی که سالها بیاید و ننشیند؟
و عمر که هر شب از دری مخفی میآید
با چاقویی کُند.
ماه شاهد این تاریکی است»[3]
انسان بیاینکه بداند ضرورتِ بودنش چیست، به جهانی بیمعنا پرتاب شده است، این موقعیت وجودی (دازاین) برای او به منزلۀ درد عمیقی برخاسته از زخمی نادیدنی است. او خود را یک ماهی میبیند (اشاره به عمر کوتاه) که از آب (زندگی) خسته است؛ زیرا عمر در نظر او چیزی نیست جز قاتلی چاقو به دست که مدام وی را تهدید میکند.(گذر زمان) از اینرو شاعر اجباراً به تور عروسی (وسیلۀ صید) و مرگ، این پرسش بیپاسخ، که او را مانند قلابی از امنیتِ روزمرگی بیرون میکشد، تن میدهد. از آنجا که انسان یک سیر جبری از آب (هستی) به تور و قلاب (مرگ) است، شاعر پیوند آدمی با مرگ را نوعی ازدواج اجباری میداند، از اینرو این تور عروسی که میتواند اشاره به سفیدی کفن هم باشد، غمگین است.
«من ماهی خسته از آبم
تن میدهم به تو
تور عروسی غمگین
تن میدهم
به علامت سؤال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است.» (همان)
در قسمت بعدی شاعر انسانی را میبیند که دارد از زندگی عبور میکند، عمر برای او منظرهای است که پشت سر میماند. برای همین میگوید زندگی کوچک شد و به ترسیم چهرۀ دوگانۀ زمانی میپردازد که آدم را بازیچۀ شهوات و امیال خود قرار میدهد. بازی زمان با انسان، یکی از تمهای تکرارشوندۀ اشعار عبدالملکیان است. زمان همان چالهای است که آدم در تمام دوران کودکی و جوانی در بستر آن تفریح میکند و آن را وسیلۀ بازی میپندارد (از روی آن میپرد) اما نهایتاً همان چالۀ روزها، به گور او تبدیل میشود:
« پس روزهایمان همینقدر بود؟
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چالهای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم» (همان)
در این نوع از وحشت، انسان با بیگانگی خویش در هستی چهره به چهره میشود:
«زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر میکند
گل آفتابگردان»[4]
آفتابگردان (انسان) در دنیای ابری (جهانی که به او بیاعتناست) ضرورت وجودی خود را درنمییابد و چرایی وجودش را درک نمیکند! این طرح کوتاه، بیان مدرن همان شعرِ «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟» مولاناست. شاعر به این میاندیشد که هستییافتنش بدون آفتاب (جاودانگی) در این جهان ابری و بیگانه با او چه لزومی داشته است؟
شعر دیگری که شاعر در آن، تنهایی وجودی انسان را در پهنۀ گیتی بیان میکند:
«به شانهام زدی
که تنهاییام را تکانده باشی
به چه دل خوش کردهای؟!
تکاندن برف
از شانههای آدمبرفی؟» (همان)
در این نوع از وحشت که در شعر عبدالملکیان با آن روبروییم دیگر وجودی در کار نیست و دغدغۀ تنش انسان با زمان یا محیط بیرونی مطرح نمیشود؛ چون این اضطراب پس از مرگ به انسان وارد میآید! درواقع آنچنان که شوپنهاور در باب خودکشی[5]، مرگ را پریدن از کابوس و رسیدن به رهایی میداند، در شعر عبدالملکیان مُردهها از رنج کشیدن مصون نیستند بلکه آنها دوباره محکوم به تجربۀ نوعی کسالتبار از دوزخاند:
«من از ادامه میترسم
از اینکه تابوت
تنها اتاقی باشد تاریکتر
و من دوباره استخوانهایت را پیدا کنم
و تکههای پازل عشق
دوباره چیده شود
کسی چمدانش را در ایستگاه جا بگذارد
ما در سایهها و ریشههای درختان قدم بزنیم
و مارها
ماهیان برکۀ خاک
لبهایم را بر لبهایت میگذارم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
و تنها چراغ را خاموش کردهاند» (رنگهای رفتۀ دنیا و گزیدهای از پرندۀ پنهان)
این نوع از اضطراب که مخصوصاً در مجموعه شعر «سهگانۀ خاورمیانه» پررنگتر است، همانگونه که از نامش پیداست ناشی از هراسهایی است که سیاست به جامعه و فرد تحمیل میکند:
«نگاه کن!
دختر پنج سالهام سوخته
و اسمش
مثل پوست یک آبنبات
در مشتم مچاله شده
غریبگی نکن
نکن غریبگی پسرم!
اینجا خاورمیانه است
و هرکجای خاک را بکَنی
دوستی، عزیزی برادری بیرون میزند» [6]
مثال دیگر:
«ما
در خیابانها سرگردانیم
در سفارتها سرگردانیم
در مرزها سرگردانایم
ما
چون تکههای خوب
بر دریا سرگردانیم
و حتی نمیتوانیم غرق شویم.» (همان)
در این نوع از وحشت و هراس، چپاول طبیعت توسط انسان و تجاوز و دستدرازی به ایزدِ زمین به تصویر درمیآید:
«و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خطخطی کردند
که خونِ خشک شده، دیگر
نام یک رنگ است
از فیلها
گردنبندی بر گردنهایمان
و از نهنگ
شامی مفصل بر میز…» (سطرها در تاریکی جا عوض میکنند)
مثال دیگر:
«زنبورها را مجبور کردهایم
از گلهای سمّی
عسل بیاورند.
و گنجشکی که سالها
بر سیم برق نشسته
از شاخۀ درخت میترسد» (همان)
مثال دیگر:
«تقصیر مرگ نیست
که اینهمه تنهاییم
ما
با دهان دودکشها سخن گفتیم و
واژۀ «باران مصنوعی» را
چون کودکی ترسناک
به دنیا آوردیم» (همان)
مثال بعدی:
«خزر با موهایی از خزه
خزر با موهایی از لجن
خزر که ماهی شد که میلغزید از ماشین به ماشین
خزر که میخشکید از اتاق به اتاق…
خزر با موهای مشکیِ بلند
خزر با
موهای روسیِ بلوند
«بلند شو دیگه خزر
تا کسی نیومده از اتاق برو بیرون!»[7]
رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان
«چرا، چهطور، چگونه سفر کنم؟
تو مردهای
و فاصلهات از تمام شهرها یکیست» (سهگانۀ خاورمیانه)
یا
«تو مثل رودخانهای ترکم کردی
من اما همانطور به اطرافم ادامه دادم
به خیابانها، کافهها، شعرها
شبها
لباسهایم را اتو زدم
و هر صبح جوانیام را در آینه مرتب کردم
همانطور غذا خوردم
همانطور کار کردم
همانطور ایستادم
و سالها طول کشید بفهمم
درختی که زرد نمیشود
مُرده است» (همان)
در کنار توصیف ِوحشت مقدس در شعر عبدالملکیان _که آدم را یاد این جملۀ کاوه گلستان میاندازد «میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچکس نمیتواند.»_ سرودههایی میتوان یافت که شاعر در آنها از واژگون کردن اسطورهها و نشاندن “من اراده کردهام” به جای “من باید” هراسی به دل نمیدهد. مثلاً در این سطرها:
«ما
کاشفان کوچههای بنبستیم
حرفهای خستهای داریم
اینبار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند.» (سطرها در تاریکی جا عوض میکنند)
مثال دیگر:
«گرگ، شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکهتکه میکند
بلند شو پسرم!
این قصه برای نخوابیدن است.»(همان)
این اشعار را میتوان به منزلۀ ورود روحِ شعر عبدالملکیان به مرحلۀ شیر و نهگویی مقدس دانست. مسیری که طی کردن آن برای رسیدن به کرانۀ کودکی لازم است.
رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان
وحشت مقدسی که بیتخفیف و گسترده در شعر عبدالملکیان به تصویر درمیآید _و ما تنها نمونههای اندکی از آن را برشمردیم_ به شکلهایی راه خود را به سمت کودکی خردمندانه و معصومیت ثانویه باز میکند که عبارتاند از:
همانگونه که پیشتر اشاره شد، نیچه مقام والایی برای رنجها و مصائب قائل است و در کتاب «چنین گفت زرتشت» اولین مرحلۀ استحالۀ روح را تبدیل آن به شتر میداند. به این معنا که روح با بلهگویی به رنجهای جانکاه سفر سهمناکی را در صحراهای خویش آغاز میکند. نیچه دربارۀ این مرحله مینویسد:
«و من سه استحالۀ روح را اعلام میکنم که چگونه روح، یک شتر میشود، سپس شتر شیر میگردد و بالاخره شیر به کودکی تبدیل میشود. بارهای سنگین بیشماری برای روح موجود است، همان روح نیرومندی که قادر به تحمل بار میباشد و به همین سبب قابل احترام است. قوت او پیوسته بارهای سنگین و سنگینتری را طلب میکند و روح بارکش میپرسد: چه چیز سنگین است؟ و همچنان که بسان شتر به زانو درمیآید مایل است که بر او بارهای سنگین نهند.»[8]
در این سطح از آگاهی، شاعر به رنجهایی که آدمی متحمل میشود نگاهی عمیقتر میاندازد و از دردها استقبال میکند. گویی او جانِ شعر خویش را از صحاریِ عظیم اندوه و وحشت عبور میدهد تا رسالتِ بلهگویی به آلام را به انجام رساند. به همین خاطر او در سرودهای جهنم را قابل اعتناتر از بهشت مییابد:
«اما آنقدرها هم که فکر میکنی بد نیست
بد نیست گاهی هم جیبهایت پاره باشد
پلههای آسمانخراشها را فراموش کنی
بنشینی کنار خیابان و
از پلههای خودت پایین بروی
پله پله پله
آنقدر که میبینی
کسانی نشستهاند
بعضیها گریه میکنند
بعضیها آواز میخوانند
ناگهان کسی را میبینی
که میشناسیاش
اما شاید هم نمیشناسیاش
اما…
این لبخند آمده را
تنها دو سطر دیگر برندار
در بهشت گاهی
در جهنم همیشه
به خدا میرسی» (رنگهای رفتۀ دنیا و گزیدهای از پرندۀ پنهان)
جهنم و آتشی که شاعر در اینجا از آن سخن میگوید، موافق با حکمت دردی است که نیچه آن را نمود قهرمانان و مردان بزرگی میداند که با وجود هشدار عقل مبنی بر دور نگاه داشتن خویش از رنج و سختی، به رویارویی جسورانه با مصائب و دردها برمیخیزند تا بر ظرفیتهای روح خود بیفزاید:
«من در درد فرمان آن کاپیتان را میشنوم که میگوید: بادبانها را جمع کنید… ما باید بیاموزیم چگونه با نیروی کم زندگی کنیم. به محض آنکه درد علامت هشدار میدهد ما باید در همان لحظه از نیروی خود بکاهیم. این هشدار آن است که خطری بزرگ، یک توفان در راه است و باید کاری کنیم که حداقل سطح ممکن را در برابر این توفان داشته باشیم تا کمتر صدمه ببینیم. اما مردانی وجود دارند که با فرارسیدن درد بزرگ درست خلاف آن فرمان کاپیتان را میشنوند و با درگیری با توفان مغرورترین و جنگجوترین و شادترین لحظات عمر آنها را فراهم میکند. این مردان همان قهرمانان، همان مهمترین پیامبران درد بشریت هستند.» [9]
در سرودۀ «جنگل» پذیرفتنِ فلسفی شاعر و توجه او به قدرت رویانندۀ رنجها ملموستر بیان میشود:
«چشمهای بسته، بازترند
و پلک، پردهای است
که منظره را عمیق میکند
بگذار رودخانه از تو بگذرد
و سنگهاش در خستگیات تهنشین شوند
بگذار بخشی زنده از مرگ باشی
و ریشهها به اعماقت اعتماد کنند
جنگل، تنها یک درخت است
که در هزاران شکل
از خاک گریخته است»[10]
چشمهای بسته، پلک و پرده، آن نوع از تاریکی است که آدمی را به آگاهی عمیقتری میرساند. در اینجا شاعر از مطلقِ انسان میخواهد جاری و گذرا بودن هستی (گذشتن رودها) و سنگهای این رود را – که وحشت مقدس و نگریستن به چهرۀ عریان حقیقت است – در زندگی بپذیرد و اجازه دهد بخش زندۀ حقیقت مرگ باشد و از آن نیرو بگیرد. از نظر عبدالملکیان زیبایی زندگی، حاصل گریختنِ درخت (انسان) از مرگ بوده است (و گسترش دادن طرح وجودی)؛ به عبارت دیگر او از انسان میخواهد محدودیتها را فرصتی برای شکوفایی و رشد ببینند.
مثالی دیگر:
«مینویسم زخم
و آن را
با زخمی تلختر میبندم
چراکه دیدهام
وقتی آسمان را شکنجه میکنند
آبیتر میشود
وقتی دریا را شکنجه میکنند
عمیقتر» (سهگانۀ خاورمیانه)
«فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیندیش
که در میانۀ میدان مین
به جستوجوی شاخه گلی است» (رنگهای رفتۀ دنیا و گزیدهای از پرندۀ پنهان)
مثالی دیگر:
«دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمیکند
وقتی که زلال باشی
آسمان در توست» (همان)
و
«بلیت قطار را پاره میکنم
و با آخرین گلۀ گوزنها
به خانه برمیگردم
آنقدر شاعرم
که شاخهایم شکوفه داده است
و آوازم
چون مهی بر دریاچه میگذرد:
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی» (همان)
و
«باید بروم
نه با مرگ
که چیز مسخرهایست
آن راهِ کوچک
که بعد از درختها لخت میشود
هوس بیشتری دارد.» (حفرهها)
و
«بر فرورفتگیهای این سنگ
دست بکش
و قرنها
عبور رودخانه را
حس کن
سنگها
سخت عاشق میشوند
امّا
فراموش نمیکنند» (پذیرفتن)
و
«صندوقچۀ قدیمیات را نگرد
حتا اگر بهار
حتا اگر شکوفه در پس دیوارهای تار
گم شود
مهربانی و زیبایی
گم نخواهد شد.
شب
هرچه تاریکتر
ستارگان روشنتر» (رنگهای رفتۀ دنیا و گزیدهای از پرندۀ پنهان)
«موسیقی عجیبی است مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم میرقصی
که دیگر هیچ کس تو را نمیبیند» (سطرها در تاریکی جا عوض میکنند)
مثال دیگر:
«میخواهم جنازهام بر آب بیفتد
و ساعتها به ابرها خیره شوم.
مردهام موج بردارد
قایقی باشم
که مسافرش را پیاده کرده است
و حالا بیخیال هر چیز
بر این ملافۀ آبی چرت میزند
مرگ میخواست اینطور زیبا باشد
که ما خاکش کردیم» (پذیرفتن)
مثال دیگر:
«بر شیشههای مهگرفته مینویسیم
مثلاً مهربانی
موهای تو
مرگ
فرقی نمیکند کدامیک
هر کلمه
زنیست که زیباییاش در آینه امتحان میدهد
مردی که تکتکِ آجرها را
بر دیوارۀ سلول امتحان میکند
هر کلمه
تنها عابریست که میگذرد
فرقی نمیکند کدامیک
ما تنها بر شیشههای مِهگرفته مینویسیم
تا جنگلِ پشتِ پنجره
پیدا شود» (رنگهای رفتۀ دنیا و گزیدهای از پرندۀ پنهان)
و این، همۀ ماجراست: اضطرابها و وحشتها در شعر عبدالملکیان تنها کلماتی هستند که او بر شیشههای مهگرفته مینویسد تا جنگل پشت پنجره، دانایی و معصومیت ثانویه بشر را به او بنمایاند. بدینگونه شعر گروس عبدالملکیان اگر از وحشت و ترس میسراید، دیوانهای است که در یأس و وحشت متوقف نمیشود و روحش را تسلیم نمیکند. حتا وقتیکه تیرباران شده و ظاهراً تمام فرصتهایش را از دست داده است:
«دیوانه باید باشد
که با طناب
او را به سپیدهدم بستهاند
دیوانه است او
که دیروز تیربارانش کردهاند وُ
هنوز به فرار فکر میکند» (پذیرفتن)
کلامم را با جملهای از رمانِ «یک عاشقانۀ آرام»ِ نادر ابراهیمی به پایان میبرم:
«من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهای از این سفر دشوار گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم به امید بازگردیم قبل از آنکه ناامیدی نابودمان کند.» [11
رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان
[1] زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمۀ محمد قاضی، نشر خوارزمی.
[2] . نقد ثریا قزل ایاغ بر شازده کوچولو، ایبنا
[3] سطرها در تاریکی جا عوض میکنند، گروس عبدالملکیان، نشر مروارید
[4] رنگهای رفتۀ دنیا و گزیدهای از پرندۀ پنهان، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه
[5]. جهان و تأملات فیلسوف، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولییاوری، نشر مرکز
[6] سهگانۀ خاورمیانه؛ جنگ عشق تنهایی، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه
[7] حفرهها، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه
[8] چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، مترجم حمید نیّرنوری، نشر اهورا
[9] حکمت شادان، فردریش نیچه، مترجمان جمال آلاحمد، سعید کامران و حامد فولادوند، نشر جامی
[10] پذیرفتن، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه
[11] یک عاشقانۀ آرام، نادر ابراهیمی، نشر روزبهان
رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…