شیمبورسکا: ای هنرمند تو خلق کن، حرف نزن!
بریدههایی از تنها مصاحبههای به جا مانده از ویسواوا شیمبورسکا
بعضی وقتها واقعیت از سمتی به کلی به هم ریخته و با ظاهری وحشتناک و غیرقابل درک خودش را ظاهر میکند و آدم دلش میخواهد یک نظم پایدار و ثابت برای خودش پیدا کند و آن را طوری تقسیم کند که چیزهای مهم از بیاهمیت، چیزهای قدیمی از جدید، چیزهای به دردنخور از به دردبخور، جدا شوند. این وسوسه خطرناک است چون وقتی پیش میآید بین دنیا و پیشرفتش یک تئوری وارد میشود، یک ایدئولوژی که میخواهد همه چیز را مرتب کند و توضیح بدهد. نویسندههایی هستند که تسلیم این وسوسه نشدهاند و ترجیح دادهند خودشان را به دست غریزه و وجدان خویش بسپارند به جای این که از واسطهها استفاده کنند. من، متاسفانه تسلیم این وسوسه شدهام که دو مجموعۀ شعر اولم گواه آن است.
(از سخنرانی در مراسم جایزۀ گوته، فرانکفورت، 1991)
من متعلق به نسلی بودم که ایمان داشت. ایمان داشتم اما وقتی آن را از دست دادم دیگر در موردش شعر نگفتم. پس از جنگ فکر کردیم که آن چه دارد اتفاق میافتد حتما چیز بهتری است. اما در واقع ما از خیلی مسائل بیخبر بودیم، میشود گفت که خیلی احمق و سادهلوح بودیم ولی در عین حال به دنیای مادی اهمیت نمیدادیم، رفاه و ارتقا نمیخواستیم. شاید خندهدار به نظر بیاید اما من با اهانت به دوستان دخترم نگاه میکردم که لباسهای شیک مجلسی تنشان میکردند. آخر چه جور میشود! اینجا برای دنیای بهتری میجنگند، چه طور آنها میتوانند به فکر لباسهای شیک و پیک باشند؟ یکی از ویژگیهای ما از خود گذشتگی بود، آرزوهای بزرگی داشتیم هرچند پشتش چیزهایی بود که نمیخواستیم ازشان آگاهی داشته باشیم. من وظیفۀ خود را_با اعتقاد به این که دارم کار خوبی میکنم_ انجام میدادم. این بدترین تجربۀ زندگی من بود.
در مصاحبهای به عنوان «من ایمان داشتم»، آدام میخیلووف، 1991
بعد از بحران سخت دهۀ پنجاه متوجه شدم که اصلا اهل سیاست نیستم. کسانی را میشناختم، آدمهای فرهیختهای که در تمام زندگی روشنفکریشان درگیر این بودند که فلان سیاستمدار فلان روز فلان حرفی را زد و فردا آن یکی سیاستمدار چه خواهد گفت. آنها زندگی منحصر به فرد و تکرارناپذیرشان را در چهارچوبی مزخرف و بسیار تنگ بستند. من سعی میکردم شعرهایی بگویم که از این چهارچوب تجاوز کند. درشان تجربههای سرزمین لهستان هم جای داشت. اگر مثلا من یک شاعر هلندی بودم، مسلما بسیاری از شعرها را نمیسرودم. اما بعضی از آنها را حتما میگفتم؛ صرفهنظر از اینکه کجا زندگی میکردم، اینجا یا آنجا…چون بعضی چیزها برایم مهم است.
از مصاحبه با آنا بیکنت برای کتاب ویسواوا شیمبورسکا_خرت و پرتهای یادبود، دوستان و آرزوها، ورشو، 1997
ایدههای شعر گاهی اوقات همینجوری از هوا میآیند. گاهی، نقطهای آغازین برخورد دو کلمه است. آن زمان مثلا کشف میکنم که این دو کلمه وقتی کنار هم قرار میگیرند متقابلا خودشان را محکم میکنند. یا بعضی وقتها همه چیز از یک فکر شروع میشود. در کل مسئلۀ پیچیدهای است. من یک شعر گفته بودم، به عنوان بندبازی و ایده از آنجا آمد که داشتم یک شعر میخواندم و بر اثر اشتباه تایپی، حرف ربط تکرار شده بود، همآخر بیت آمده بود و هم اول بیت بعدی. متوجه شدم که این تکرار حالتی مانند تاب خوردن به متن شعر میدهد و به ذهنم رسید که شعری در مورد زحمت و درعینحال سبکی سیر تکامل آکروباتیک بگویم و آن حفظ تعادل حرف ربط میتواند معادل تاب خوردن بندباز روی بند باشد.
در گفتوگوی با کریستینا نستولنکا، 1972
خداوند مرا برای مصاحبه نیافریده است و من هم این کار را نمیکنم. به نظرم شاعر کارش این نیست که راجع به آثار خود صحبت کند، باید سکوت کرد. اما وقتی مجبورم چیزی بگویم، میروم سراغ نقل قول گوته؛ «شاعر میداند چه میخواسته بنویسد، اما نمیداند چه نوشته است.» به نظر من این جمله هم هوشمندانه است و هم شوخطبعانه. چون واقعا هم همینطور است؛ شاعر نمیداند چه گفته است، فقط میداند که چه میخواسته بگوید. یک جملۀ دیگر هم هست از گوته، که شایستۀ ذکر است، او میگوید «ای هنرمند! تو خلق کن، حرف نزن!» خب، من هم فقط همین را میگویم.
در گفتوگو با مجلۀ ژچپوسپولیتا، 2005
شیمبورسکا: من با اهانت به دوستان دخترم نگاه میکردم که لباسهای شیک مجلسی تنشان میکردند!
من و همحرفهایهایم همهجا و به طور کاملا طبیعی در پسزمینهها محو میشویم. من شخصا از این وضعیت راضی هستم، بامزه بود اگر نورافکنها یا رفلکترها دنبال ما میبودند. ولی خدا را شکر که قرار نیست این اتفاق بیفتد. شکارچیان ستارهها، آدمهایی با دوربینهای عکاسی، با فلشها… ظاهرا رسالتهای مهمتری دارند و به دنبال آدمهای مهمتری میدوند. فکر میکنم که شعر دیگر با آدمهای فوقالعاده، آدمهایی که در صدر مجالس هستند و خودشان را جلوه میدهند و همیشه موردتحسین هستند و برایشان دست زده میشود، هیچ ربطی ندارد.
در گفتوگو با الکساندر ژیمنی در مقالۀ «من و تو»
من برای مردم چهرۀ متفاوتی دارم و به همین دلیل مرا به عنوان حکایتگو یا آدمی شاد میبینند که مدام بازیهای مختلفی به ذهنش میآید که خود و دیگران را مشغول میکند. این که دیگران مرا این شکلی میبینند، تقصیر خودم است. خیلی وقت گذاشتم برای اینکه چنین تصویری از خودم بسازم. زمانی که دغدغه دارم یا غصه میخورم و ناراحتم، از مردم دوری میجویم و خودم را پنهان میکنم. چون نمیخواهم قیافۀ عبوسی از خودم نشان بدهم. میشود گفت که زندگی خوشبختی داشتهام هرچند مرگومیر زیاد بوده است و همچنین سرخوردگیها و ناامیدیها، اما من نمیخواهم دربارۀ مسائل شخصی حرف بزنم و دوست نداشتهام دیگران هم حرفش را بزنند، مگر اینکه بعد از مرگم.
از مصاحبه با آنا بیکنت برای کتاب ویسواوا شیمبورسکا_خرت و پرتهای یادبود، دوستان و آرزوها، ورشو 1997
قبل از هر چیز من به دوستیهایی که محسوس است احترام میگذارم و قدردانی میکنم. این یکی از عظیمترین و زیباترین احساسات است. ممکن است کسی بگوید «خب، باشد، خانم شاعر، اما عشق چی؟» عشق هم هست ولی دوستی یکسری ویژگیهایی دارد که عشق ندارد. شاید دوستی آنقدرها تحت تأثیر گذشت زمان قرار نمیگیرد. جذابیتهای عشق همچنان بر خطری مداوم استوار است ولی دوستی فکر میکنم بیشتر به آدم حس امنیت میدهد.
در مصاحبه با ترسا والاس در شبکۀ 1 تلویزیون ملی، 1996
در دوره و زمانه ما زیادی حرف زده میشود و آنچه که زیادی حرف زدن را تحریک میکند وجود رسانههاست. رادیو، تلویزیون، میکروفن، ضبطصوت، افکار و اختراعات که قبلا نبودند. تا چندی پیش کرۀ زمین در کهکشان نسبتا آرام شناور بود. الان اگر میخواستیم اینهمه سروصدا را بر روی امواج رادیویی بشنویم، اینهمه جیغ و داد عظیم کیهانی…
اما مشغلههایی هستند که قبل از هرچیز به سکوت و تمرکز نیاز دارند. و اینجاست که سوءتفاهم شروع میشود. چون مثلا نویسندههایی هستند که قبل از نوشتن کتاب، موقع نوشتن و بعد از نوشتن مصاحبه میکنند. اگر از چیزهای مهمی حرف میزنند خیلی خوب است. اما وقتی میکروفون ناگهان جلو دهنشان گذاشته میشود، کم پیش میآید که حرفهای درست و حسابی بزنند. من از خبرنگاران فراری هستم چون معمولا پیشنهاد موضوعاتی که میخواهند در این مصاحبهها مطرح کنند، اصلا برای من جالب نیست و هیچ علاقهای به آنها ندارم، مثلا به سؤالهایی دربارۀ شعر، همکاران، دوستان شاعر یا این که روی چه دارم کار میکنم …جوابم سکوت است. وقتی فلینی درگذشت به ذهن هیچکس نرسید که شاید من حرفی در مورد او برای گفتن داشته باشم. در حالیکه برای من آدم فوقالعاده مهمی بود. از شاعر باید در مورد شعر پرسید و در مورد فلینی، از فیلمسازان. چرا نمیشود که برعکس باشد؟
در گفتوگو برای روزنامۀ گازتا ویبورچا، 1993
شیمبورسکا: ای هنرمند تو خلق کن، حرف نزن!
روح یا چیزی که آن را روح مینامیم، هیچوقت ثابت نبوده است، همیشه در حال «بود و نبود» بوده. وقتی کسی درد دارد، روح نیست، فرار میکند، فقط بافت دردناک میماند، بافتی که از درد فریاد میزند. دلم میخواست بنویسم که روح بوالهوس است و در شکار لحظاتی است که خودش را آشکار کند و ثابت کند که وجود دارد. برای من روح لحظهای است که آدم برای چیزهایی فراتر از روزمرگی باز میشود و این باز شدن به ندرت پیش میآید. چهقدر تعداد مکالماتی که روح درشان حضور ندارد، زیاد است…
در مصاحبه با یوآنا شچسنا برای روزنامۀ گازتا ویبورچا، 2002
شیمبورسکا: ای هنرمند تو خلق کن، حرف نزن!
چسلاو میلوش روزی به من گفته بود که او نوشتن را همیشه از اول، از جملۀ اول شروع میکند. و من خیلی وقتها از پایان شروع میکنم و باید بگویم که این سیر صعودی تا اول شعر خیلی سخت است. سرودن بعضی شعرها خیلی طول میکشد، گاهی بعدا به آن برمیگردم، اصلاح میکنم…آهان، سطلآشغال هم در خانۀ من است. به تازگی یک شعر را پاره کردم و دور انداختم و فقط یک جمله از این شعر در دفتر یادداشتم نوشتم.
در گفتوگو با یوآنا شچسنا برای روزنامۀ گازتا ویبورچا، 2002
شیمبورسکا: ای هنرمند تو خلق کن، حرف نزن!
منبع
اینجا
ویسواوا شیمبورسکا
ترجمۀ بهمن طالبینژاد_آنا مارچینوفسکا
نشر چشمه
شیمبورسکا: ای هنرمند تو خلق کن، حرف نزن!
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…