دوست عزیز،
برای مطالعهی این بخش لازم است ابتدا خلاصهی داستان را بخوانید.
در این داستان یک مثلث احساسی میان شوهر نابینا (موریس)، ایزابل و دوستِ مرد زن (برتی) ایجاد میشود. داستان اصرار دارد به ما بگوید مردی که نابیناست و طبیعتا با این نقص جسمانی و ظاهر رقتآور خود موجبات دردسر زن را پدید آورده برای او کاملا راضیکننده است. در تمام طول داستان ما یک زندگی زناشویی گرم را میبینیم. مرد و زنی که همدیگر را دوست دارند و به دیگران نیازی ندارند و تنهایی کنار همدیگر را ترجیح میدهند و دوستانشان را رها میکنند. این داستان انسان را یاد جغرافیای اتوپیا و شهر آرمانی میاندازد. جهانی بینقص و در انزوا که از سوی دیگران تهدید میشود.
این داستان نوعی تلقین است. نوعی با سیلی صورت خود را سرخ کردن. زیرا زن یک باور اخلاقی دارد که سخت به آن معتقد است. هیچ رابطهای مانند زناشویی مقدس و مهم برای زن و مرد نیست. طبیعتا مردی که در این داستان دوست زن است باید اخته باشد و تمایل جسمانی به زن نداشته باشد. او به این دلیل که شوهرش علاقهای به دوستش ندارد رابطه با او را تمام میکند. تا اینکه پس از دو سال نامهای از برتی میرسد با این عنوان که آیا وقت آن نرسیده که برای دوستی مردهشان سنگ قبر سفارش دهد؟ وی در این نامه از نابینا شدن مرد احساس ناراحتی میکند و به نحوی دلجویی میکند. گویی در این قسمتهای داستان لارنس یا همان مرد اخته و ناتوان از رابطه با زنان در پی حل مشکل خود و برقراری دوستی با رقیب خود است. گویی به این فکر میکرده که میشود میان عشق زنان دیگر و محبت مادرش نوعی تعادل به وجود بیاورد. تعادلی که میبینیم در پایان داستان شکست میخورد و او نمیتواند دست از این خودداری نابخردانه بردارد.
این داستان به ما نشان میدهد چگونه باورهای اخلاقی میتواند تمام مناسبات انسانی و روابط را تحت تأثیر قرار دهد. زن در لحظاتی در ورطهی افسردگی و فروپاشی قرار میگیرد اما برای نجات به برتی فکر نمیکند بلکه بازهم پناه میبرد به حاصل همان ازدواج که کودک در راه است.
«اکنون ایزابل احساس میکرد بیاعتنایی شدیدی، بیعلاقگی خاصی، بر وجودش چیره میگردد. میخواست اجازه یابد کودکش را در آرامش به دنیا آورد، کنار آتش چرت بزند و روزها را بدون فکر و فقط با جسمش سپری کند، ولی موریس به ابری طوفانزا همانند بود و زن باید بیدار میماند و به او میاندیشید.»(افشار:398)
در این داستان میبینیم ازدواج و خوشبختی حاصل از آن چگونه از جنس وابستگی افراطی و در یکدیگر مضمحل شدن است. از جنس پناه بردن به کودک برای فرار از کسالت و پنهان شدن پشت نقش مادری. او حتا در تنهایی خویش به خود اجازهی ابراز احساسات نمیدهد. همه چیز باید در چارچوب باشد. همه چیز باید در خدمت ایدئولوژی جامعهمحور او باشد و اگر در این راه فردیت او دستخوش فروپاشی میشود، بشود او باید ظاهر خود را حفظ کند.
« ایزابل هیجانزده بود و ناآرامی و دو دلی کهنهاش آزارش میداد. از این درد تردید، این احساس دردناک بلاتکلیفی، همیشه رنج برده بود. سنگینی بارداری، تازه داشت آن را میکشت. ولی اکنون بازگشته بود و او ناخشنود بود. همچون همیشه میکوشید آرامش و خونسردی و خوشبرخوردی را حفظ کند، نقابمانندی را که روی سرتاپای وجودش میکشید.»(افشار:399)
اما چرا زن پیش از آمدن برتی و رسیدن شوهرش به خانه در آن شب مهمانی آنهمه نگران و هراسان است، دلیل تشویش او چیست؟ شاید به این دلیل که دو نیمهی متضاد وجود او قرار است با همدیگر ملاقات کنند. دو نیروی متضاد. عشق به همسر و عشق به مردان دیگر که از بار کسالت زندگی زناشویی بکاهند. این هراس از آن روست که او میخواهد یک ندای درونی یعنی عشق به برتی را به نفع عشق به همسر سرکوب کند. زیرا این اندیشه عصیانی لازم دارد که در حد روح زن نیست. او دنبال هیجان نیست میخواهد پابند باشد حتا در تاریکترین قسمتهای روحش. اما این پابندی از عشق نیست، از ترس است. او نمیخواهد شوهر بو ببرد که او خسته و دلزده شده و مرد برایش باری گران است. زیرا او ازدواج را تنها مدل مطلوب رابطه میداند و در اینجا بازتابدهندهی صدای نیازهای جامعه از افراد است.
در جای جای داستان مبالغه در خوشبختی و حالت نقاب داشتن شادیهای بردوام ازدواج گوشزد میشود. مثلا زمانی که برتی و ایزابل دارند دوتایی باهم حرف میزنند و مرد هنوز برای خوشامدگویی نزد مهمان نرفته است:
«روحیهتان چطور است؟ دوتاییتان؟ او بداخلاقی نمیکند؟
_« نه، نه، اصلا. نه، برعکس، واقعا ما خیلی خوشبختیم، خیلی زیاد، بیشتر از آنکه سردربیاورم. عالی است: نزدیکی، آرامش»
«وای چه خبر خوبی»
دور شدند و پِروین دیگر چیزی نشنید؛ ولی پس از شنیدن صدای بانشاط آنها احساس انزوای بچهگانهای پیدا کرده بود. خود را کنارنهاده احساس میکرد، مانند کودکی که کنار گذاشته میشود. خود را مستثنا و بیهدف میدید و نمیدانست با خود چه کند. احساس تنهایی و درماندگی بر او چیره گشت. عصبی و کورمالیکنان، چون کودکی دست و پا چلفتی، لباس پوشید. از لهجهی اسکاتلندی برتی و بازتاب اندکش بر زبان ایزابل بدش میآمد. از ته صدای خُرت خُرت نخوتآمیز لهجهی اسکاتلندی بدش میآمد. از چربزبانی ایزابل به هنگام سخن گفتن از خوشبختی و نزدیکیشان بدش میآمد. چندشش میشد. او بداخلاقی میکرد و مثل یک بچه از خود بیخود میشد.»(افشار:405)
در سطرهای بالا تعارضات روحی مرد را میبینیم. مادری را که میبیند پسرش که معشوقش نیز هست با زن دیگری گرم گفت و گوست. احساس تلخ کنار گذاشته شدن در این قسمت از داستان که بر زبان موریس جاری میشود درواقع بازتاب احساسات مادری است که لارنس او را میپرستد و همیشه نگران است مبادا نزدیکیاش به زنان دیگر باعث رنجش او شود.
نهایتا لارنس که در زندگی شخصی خود به شدت وابسته به مادر است و حتا او را معشوق خود میداند و به هیچ زنی نزدیک نمیشود، داستانی خلق میکند که در آن ایزابل با مردی اخته دوست میشود.
موریس در اینجا میتواند مادر او باشد که علاقهی کوری به فرزند پسرش دارد و نمیگذارد هیچ زنی وی را تصاحب کند. بنابراین لارنس در لحظاتی خود برتی است، همان مرد پر آوازه و مشهور که تمایلی به رابطه با زنان ندارد و به محض اینکه کسی دستی دراز میکند تا او را لمس کند شبیه نرمتن صدف شکستهای میشود و احساس معذب بودن و فرار به او دست میدهد.
این داستان احساسات درونی هر سه رأس تثلیث عاشقانه را نشان میدهد. خستگیها، دلزدگیها و حقیقت وجود ایزابل، دردمندی و ترسهای موریس و در قسمتهای پایانی احساسات تلخ برتی مردی که نمیخواهد ارتباط جسمانی داشته باشد. در این قسمت لارنس از احساسات خودش در برابر آن دست از تمایلات که از او رابطه با زنان دیگر را میخواهد، پرده برمیدارد:
« برتی نمیتوانست پاسخ دهد. زبان بسته و وحشتزده، مقهور ضعف خویش، ایستاده بود. میدانست که نمیتواند پاسخ بدهد. ترسی بیدلیل داشت از اینکه مبادا مرد دیگر ناگهان نابودش کند. حال آنکه موریس به راستی آکنده از عشق شدید سوزان و سرشار از التهاب دوستی بود. شاید همین التهاب دوستی بود که برتی را بیشتر میترساند.»(افشار:413)
میتوان گفت ارزش این داستان روایت احساسات درونی هر سه ضلع یک تثلیت عاشقانه است. احساساتی که پشت نقاب بزرگ خوشبختی و رضایت گم میشود و سرکوب میگردد. نویسنده از خلال این داستان به مخاطب فرصت میدهد ورای یک خوشبختی مبالغهآمیز را ببیند. حقیقت را، چیزی که پنهانش میکنیم تا واقعیتهای اجتماعی فرونریزند.
در کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» در توضیح این داستان چنین نوشته شده است:
« آنچه در این داستان از یاد نرفتنی است، شور آن و آمیزهی قدرت و رقت آن است. موریس با احساس تنهایی و آزار دیده در ورطهی فروریختهی نهاد خویش راه حلی مییابد و از درون تاریکش دست دراز میکند و دست برتی را میگیرد، ولی او چندشش میشود و دستش را میکشد. برتی که از من تاریک نهادش بیگانه است، از اندیشهی تماس جسمانی میترسد. راه حلی نیست_ این نوع سازگاری باید تا ابد ادامه یابد_ ولی نوعی تعادل و نوعی عدالت شاعرانه برقرار میگردد.» (افشار: 394)
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…