اختصاصی کافه کاتارسیس
برای «محمدرضا جلاییپور» و خاطرۀ آن سالها

به «محمدرضا جلاییپور» و خاطرۀ آن سالها
آیدا گلنسایی: سال ۱۳۸۰ بود. در آن زمان هیچ آرزویی نداشتم جز اینکه در دانشگاه تهران پذیرفته شوم. غرق خواندن و تست زدن بودم و سؤالات دورههای قبل و اخبار کنکور را دنبال میکردم. محمدرضا جلاییپور طلای المپیاد ادبیات گرفته بود، اما چون نمیخواست در رشتهٔ ادبیات تحصیل کند باید در کنکور سراسری شرکت میکرد. عاقبت نتایج آمد و جلاییپور رتبهٔ اول گروه علوم انسانی شد و به رشتهای رفت که میخواست: جامعهشناسی. همین مسئله نام او را دوبار در ذهنم حک کرد، چون مثل همه رشتۀ حقوق را انتخاب نکرد. انگار از همان زمان باور داشت وقتی اصلاً جامعهای وجود ندارد و تا چشم کار میکند فقط اجتماع است، نمیشود دم از حقوق زد! پس از آن همیشه اخبار و عکسهایش را دنبال میکردم. پسری محجوب بود با خندهای که از قدرت و تحملش در برخورد با ناملایمات و مصایب خبر میداد.
سالها گذشت، همهٔ ما بهنوعی در زندگیهایمان گم شدیم و به سمتی رفتیم. از محمدرضا هیچ خبری نداشتم جز اینکه دکترای جامعهشناسیاش را در آکسفورد گرفته و دانشجوی پسادکترای هاروارد شده است. خوشحال بودم که او را سر بازایستادن نیست. همهچیز حول او در اوج و زیبا مینمود. تا کمکم متوجه شدم در این سالها ذهنم مشغول «کریستالسازی» بوده است، مثل شاخهٔ جدامانده از بهاری که در یک گودال متروک افتاده باشد، در حوالی معدن نمک، ذهن من داشت هرآنچه را برای یک قهرمان لازم بود، دور محمدرضا میساخت و اوضاع او را کریستالی نشان میداد!
محمدرضا در این سالها بارها به زندان افتاد، گاهی حتی به زندان انفرادی، اما در آنجا نیز این هنر را داشت تا چشمهایش را بشوید و جور دیگری ببیند. با مرور ورقپارههای زندانش متوجه شدم او از پس تمام تاریکیها زیبایی را درک میکند و عظمت و جلال همبندهایش را به ما نیز مینمایاند. انگار کتاب جامعهشناسی نخبهکشی علی رضاقلی جلوی چشمهایم جان گرفته و عینیت یافته باشد. محمدرضا همهٔ مصایب را در چنین فضایی به جان خریده بود فقط برای اینکه نمیخواست از ایران برود و زبان مردمش را گم کند، تا نشود مثل بیگانههای برج عاجنشینی که فقط بلدند از دور و در فاصلهای امن با تاریکیها حرفهای قشنگ و روشنفکرانه بزنند و امتیازهای بزرگ بگیرند! دوباره انتخابهای جلاییپور با دیگران فرق داشت و شبیه شعر رابرت فراست آن راهی را در جنگل انتخاب کرد که کمتر کسی خطر رفتنش را به جان میخرید. آری، محمدرضا امکانش را داشت که تافتۀ جدابافته باشد اما ماند، سلول را با تمام سلولهایش درک کرد و هنر اعتراض و وجودی الهامبخش شد. وقتی از او پرسیدم چطور همهٔ اینها را تحمل میکند، دوباره با همان خندهٔ قدرتمند روبهرو شدم!
محمدرضا جلاییپور برای من یادآور سطرهای روشن رمانهای داستایفسکی است، بله «در زندان هم میتوان زندگی پرشور و عمیقی داشت.» چون او را دیدم، فهمیدم که این جملهها کاملاً درست است، صحت دارد که «رنج مقامی است که به همهکس داده نمیشود»، فهمیدم هنوز هستند کسانی که سینه سپر میکنند، از تحقیر و تنبیه و حمام و دستشوییهای بیدر و حتی از سلولهای انفرادی نمیترسند چون باور دارند که نباید شب را باور کرد بلکه همیشه باید در فراسوی دهلیزش به امید دریچهای دل خوش داشت، چون باور دارند یا فریادی میشوند تا باران یا مرداران، چون میدانند با همین ایستادگیهاست که ادبیات مقاومت و پایداری خلق میشود. وقتی به او گفتم زندگیاش شبیه یک تراژدی حماسی، پرشکوه اما غمانگیز است، جملهام را اصلاح کرد و گفت: «اصلاً غمانگیز نیست، بلکه همۀ اینها فعالیتهایی معنابخش است.» این جملهاش من را یاد سؤال بزرگ موتسارت انداخت: «زندگی غمانگیز اما زیباست یا زیبا اما غمانگیز؟» فکر میکنم در نظر محمدرضا زندگی فقط زیباست و غم چیری نیست جز احساس آنها که با چشمهای روزمرهشان از دیدن لایههای عمیق و رنگهای پنهان آن عاجزند و جز واقعیت را نمیبیند.
آزادیات مبارک آقای جلاییپور…
به «محمدرضا جلاییپور» و خاطرۀ آن سالها
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
برشی از رمان «خداحافظ آنا گاوالدا» نوشتۀ آیدا گلنسایی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
آشنایی با «لوئیس وین» نقاش گربهها
-
ادبیات و راه و رسم زندگی1 ماه پیش
آدم خوشبخت در نگاه جورج الیوت
-
حال خوب1 ماه پیش
من باشم و تو باشی و یک راه طولانی…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «دربارۀ عشق» نوشتۀ استاندال
-
به وقتِ شنیدنِ شعر1 ماه پیش
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود…
-
موسیقی بی کلام1 ماه پیش
من پر از نورم و شن، و پر از دار و درخت…
-
جهان نمایش1 ماه پیش
درنگی در نمایش «شکوفۀ گیلاس» اثر محمد مساوات