کلیفورد در یک خانوادهی قدیمی انگلیسی، که قواعد و ضوابط خاصی را مراعات میکنند، پرورش یافته است، و خود او نیز سخت به اینگونه ضوابط پایبند است. و این مرد در جنگ زخم برداشته، و معلول شده و قوای جنسی او از کار افتاده است. کلیفورد به ادبیات عشق میورزد، اما بیهوده میکوشد که در این راه به شهرت برسد. و بااین وصف در زندگی چیزی برای او باقی نمانده است جز ذوق ادبی و هوش سرشارش.
خانم چترلی، همسر کلیفورد، در این وضع نارضایتیاش را پنهان نگاه میدارد. و در عین حال احساس بیهودگی و کمبود میکند. غریزه به او فشار میآورد و آرزو میکند فرزندی داشته باشد.
آقای کلیفورد شکاربانی دارد به نام « اولیو یه ملورس» که در جنگل زندگی میکند و همیشه متفکر است و در عالم رویائی سیر میکند. خانم چترلی چند بار به دیدار او میرود. شکاربان در کنار او به خود فشار میآورد که خویشتندار باشد. شرم مانع نزدیکی آنها میشود. اما عشق و شهوت فاصلهها را از میان برمیدارد، شکاربان مردی نیرومند است و خانم چترلی که روحی بینهایت ظریف دارد مجذوب «مردانگی» او میشود، و همهی مسائل ممنوعه از بین میرود. و عشقی دیوانهوار، عشقی کامل، بین آنها پدید میآید. به خصوص که شکاربان نیز چندان با ظرافت روحی و فکری بیگانه نیست. این مرد سفرهای بسیر کرده و تجربههای بسیار اندوخته، و روزگاری برای خودش کسی بوده، و دست حوادث او را به این گوشه انداخته است.
خانم کنستانس چترلی، و ملورس شکاربان باهم زندگی میکنند و دشواریها را نادیده میگیرند و با تولد فرزندشان رشتهی پیوند آنها محکمتر میشود.
هرچند که بعضی از سادهاندیشان و متعصبان از نظر اخلاقی به «عاشق خانم چترلی» خرده میگیرند. ولی حوادث این داستان بین ایمان و اعتقاد مؤلف آن و نیروی انفجاری تمایلات نوسان دارد.
دیوید هربرت لارنس، نویسندهی رمان، در یک خانوادهی سادهی معتقد به آئین پیوریتن به دنیا آمد، و از هر نظر زیر فشارهای اجتماعی و اخلاقی بود. لارنس سعی کرده است که دایرهی تنگ اخلاقی جامعه را ویران کند و آن را به مسیر طبیعی آن، و تمدن بدوی، که چیز ممنوعهای در آن وجود ندارد بازگرداند. و در جست و جوی ریشههای اخلاق آدمی است. در کتابهای دیگرش «عاشقان و پسران»(1913) و «زنان عاشق»(1920) نیز همین اندیشه را دنبال میکند.
هنر او آن است که تصور قابل قبولی از نوعی احساس بدوی و عمیق انسانی پدید آورد. و هنر او از این اندیشه جدائیناپذیر است. حتی در لحظاتی که بیمار و ناتوان است و از تب میسوزد و نفس نفس میزند، سعی میکند که چهرهی تیرهی زندگی را درخشان جلوه دهد.»
(آندره مالرو)
منبع
رمانهای کلیدی جهان
دومینیک ژنس
ترجمه دکتر محمد مجلسی
نشر دنیای نو
صص458-460
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…