نمایشنامۀ «قابیل» اثرِ لرد بایرون: در ستایشِ بدبینی امیدوارانه
آیدا گلنسایی: قابیل[1] به گفتۀ خود لرد بایرون (در نامه به جان ماری در تاریخ دهم مارس 1822) تنها یک نمایشنامۀ منظوم است و بس، نه برهان و بحث فلسفی. در این نمایشنامه، قابیل و ابلیس همانطور سخن میگویند که از نخستین قاتل و نخستین کسی که در برابر مشیت الهی گردنکشی کرد انتظار میرود. این اثر بر پایۀ روایت عهد عتیق نوشته شده است و در آن به «نافرمانی» به مثابۀ پارۀ نامیرای روح آدمی نور تابانده شده است. شخصیتهای مختلف صادقانه درونشان را بر ما آشکار میکنند تا درک کنیم در سفر دشوار بودن و شدن چه باید کرد؟
حوا و نافرمانی به مثابه امر زنانه
در روایت عهد عتیق حوا با وسوسۀ مار از میوۀ درخت ممنوعه میخورد. به موجب این کار به نیک و بد معرفت مییابد و آگاه میشود. البته که این نافرمانی و سرکشی سرزنش و شماتت زیادی برای او به همراه میآورد. یهوه او را به نفرین و لعنت ابدی دچار میکند و از بهشت میراند. این قصهای است که همه شنیدهایم اما مسئله درست همان چیزهایی است که متن نمیخواهد به ما بگوید! اینکه در اینجا برتری بزرگ با جنس زن است و او رهبر انقلابی زنانه است. حوا علیه شرایط کسالتبار، شادی، بیخبری بهشت و اطاعت مطلق در برابر «باید»ها عصیان میکند و نمیپذیرد. خرد وجود آدمی و پارۀ نامیرای روح او همان نافرمانی مقدسی است که بایدهایی را که غیرمنطقی مییابد نمیپذیرد و از قبول آن سر بازمیزند. بنابراین اسطورۀ آفرینش، که در تورات روایت شده، شرح انقلاب زنانۀ حوا علیه دیکتاتوری یهوه است. البته که این خروج طبیعتاً هزینههایی دارد و حوا و آدم از برکتها و مواهبی که بردگی برایشان داشت محروم میشوند. در این سفر آدم با حوا همراه میشود، نیمۀ مردانه با نیمۀ زنانه هماهنگ عمل میکند تا اولین استحالۀ روح آغاز گردد[2]، مرحلۀ شتر. به گفتۀ نیچه روح در این مرحله با بلهگویی به مصایب و اندوه، شتر میشود تا صبورانه صحراهای درد و رنج را بپیماید. در این مرحله آدم و حوا هبوط میکنند تا اندوه، علم خود را به آنها بیاموزد. هرچند که در ظاهر حوا و آدم پشیماناند اما نافرمانی و پارۀ نامیرای روح آنها در قابیل تبلور مییابد و به تمام انسانها میرسد. در این بخش دومین استحالۀ روح به گفتۀ نیچه به وقوع میپیوندد و روح وارد مرحلۀ شیر میشود، یعنی مرحلۀ نهگویی مقدس. قابیل کسی است که نه میگوید و نمیپذیرد و بهسان موجودی درنده برادر خویش، هابیل را میکشد.
نمایشنامۀ «قابیل» اثرِ لرد بایرون: در ستایشِ بدبینی امیدوارانه
قابیل: روشنفکر چراگو
در این نمایشنامه قابیل روشنفکر چراگو است و ذهنش مدام سوگوار موقعیت از دست رفته است. تمام محتویات ذهن او اینهاست: چرا مادرم حوا میوۀ درخت آگاهی را خورد؟ چرا انسان باید رنج بکشد؟ چرا از بهشت رانده شدیم؟ چرا باید کار کنیم؟
«چرا سربهزیر باشم/ چون باید با تمام عناصر طبیعت نبرد کنم تا قوتی به کف آورم؟/ سپاسگزار چه چیز باشم؟/ این که از خاکم و باید در خاک بخزم تا روزی که دوباره به همان خاک بازگردم؟/ اگر هیچ هم باشم، هیچچیز نمیتواند مرا به دورویی وادارد تا خود را شکرگزار درد و رنج نشان دهم.»
او فاقد معجزۀ قدرشناسی از هستی و این سفر قهرمانی جذاب است در روح خویش و مدام به پشت سر مینگرد گویی نمیداند، واقعاً نمیداند: «پشت سر مرغ نمیخواند، پشت سر خستگی تاریخ است.» ذهن او ذهن سازگار شدن و پذیرفتن شرایط نیست و هنوز برای چنین مرحله و بلوغی کودک است.
او غمگین و آشفته است. بهنظرش عالم و آدم مشکل دارند و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادهاند تا او را قربانی کنند. او خودقربانیپنداری دارد. او روح شک است، روح بدبینی، روح نپذیرفتن، روح حسرت و افسوس، روح یأس و ناامیدی و تبلور عصیان علیه انسان. روحِ تمام حالهای بد و افسردگی. اگر ویژگی ابلیس عصیان علیه یهوه است، شاخصۀ قابیل عصیان علیه انسان است. آلبرکامو در نمایشنامۀ کالیگولا[3] خطای او را عصیان علیه انسان میداند. در جایی از این نمایشنامه کالیگولا در چهرۀ ونوس ظاهر میشود و کارهای مضحک میکند. او برای اعتراض به خدایان شبیه آنان میشود و همدستانه انسان را برمیاندازد. کامو این را اشتباه او میداند: «کالیگولا مردی است که شور زندگی او را تا جنون تخریب پیش میراند. مردی که از بس به اندیشۀ خود وفادار است وفاداری به انسان را از یاد میبرد. کالیگولا همۀ ارزشها را مردود میشمارد. اما اگر حقیقت او در انکار خدایان است، خطای او در انکار انسان است. این را ندانسته است که چون همهچیز را نابود کند ناچار در آخر خود را نابود خواهد کرد. این سرگذشت انسانیترین و فجیعترین اشتباهات است.»
قابیل هم در اعتراض به خدا و سرنوشت خویش چنان جانش تلخ میشود که انسان را از میان برمیدارد و روحش را در تاریکی ابدی فرومیبرد و پیوسته رنج میکشد. او نمایندۀ تام و کامل روشنفکرها و انسانهایی است که آنقدر تاریکیها و جنبههای بد یک وضعیت را میبینند که مستاصل و پریشانرفتار میشوند. آنها چون چرایی بزرگ خود را گم کردهاند چگونه را نیز نمیتوانند در تصور آورند و عاجز و سرگردان میشوند.
نمایشنامۀ «قابیل» اثرِ لرد بایرون: در ستایشِ بدبینی امیدوارانه
هابیل: تاجر معنویت
هابیل نمایندۀ همۀ آدمهای خوب و درستکاری است که ایمانشان از سر ترس و ضعف است نه عشق. آنها روحِ احترام کامل به قانون هستند و سعی میکنند برای منافع و امنیت خود قدرتمندان را ستایش کنند. در وجود هابیل هیچ سرکشی و عصیانی وجود ندارد. او سایۀ پشیمانی روح حواست. آن جنبه از وجود او که از خوردن میوۀ ممنوعه نادم است و میخواهد آگاهی را جبران کند. قابیل برهای است که میتوان مسیح را بازتولید اسطورۀ او دانست. او نمایش خیر مطلق است در وجود موجودی که ربطی به مطلقها ندارد و بسیار ناخالص است. قابیل با کشتن هابیل درواقع بر فلسفۀ مطلق خط بطلان میکشد و علیه پرستش برای دست یافتن به منافع میشورد.
«قابیل: آن ابزار چاپلوسی در برابر آسمانها،
آن آتش دودزای مناجات احمقانۀ تو،
آن محراب خونینت را که از خون برههای شیرخواره رنگین است
ویران خواهم کرد!
هابیل (رو در روی او میایستد.) چنین نخواهی کرد!
بر گفتار کافرانهات کردار کافرانه میفزا.
بگذار آن محراب برپا بماند،
که اکنون به پاس قربانیاش متبرک شده به خشنودی جاوید یهوه.
قابیل: خوشنودی او!
آن عالیجناب چه لذتی از بوی گوشت بریان شده
و بخار خون میبرد؟
یا از درد مادرانی که هنوز در طلب فرزند مردۀ خود بعبع میکنند؟
یا از درد و رنجی که آن قربانیان بینوا و بیخبر از همهجا
زیر چاقوی پرهیزگار تو بردند؟
کنار برو!
این صحنۀ خونین،
این مایۀ ننگ آفرینش،
نباید بر روی زمین برپا بماند!»
نمایشنامۀ «قابیل» اثرِ لرد بایرون: در ستایشِ بدبینی امیدوارانه
آدا: روشنفکر چگونهگو
آدا، خواهر و همسر قابیل نمایندۀ عشق و دوست داشتن دیگری است. وجودی تابناک که عشق برایش تحسین و ستایش نیست بلکه بخشش و عفو است. وقتی انسان عشق را بر پایۀ تحسین تعریف کند، توقع دارد معشوق موجود بینقص و ممتازی باشد به اندازۀ توهمهای عاشق! آدا چنین موجودی نیست. او قابیل را با تمام نقصها و کاستیهایش دوست دارد. حتی وقتی هابیل را میکشد، او را ترک نمیکند و از حوا میخواهد که او را نفرین نکند. او عشق را بر پایۀ گذشت و بخشیدن قرار داده است. چنین عشقی بسیار پایدار است زیرا در برابر اهریمنهای درون دیگری، که کم هم نیستند، بسیار بزرگوارانه و خطاپوشانه رفتار میکند.
«قابیل: پس تو چرا ماندهای؟
آدا: من از هیچچیز به جز دوری تو نمیترسم.
از دوری تو به همان اندازه هراسانم،
که آن عملی که تو را بیبرادر کرده ترس به جانم میاندازد.»
آدا زیباست، عاشق است، فیلسوف احترام به چیزهای کوچک است. (میتوان او را نیای نقاشانی مثل یوهانس ورمیر و آگوست ماکه دانست که کارشان ترسیم موقعیتهای روزمره بود) آدا روح شاعرانۀ جهان است و موقعیتهای بیکرانۀ روزمرگی را درک میکند. او، با هوش هیجانی بالایش شرایط موجود را میپذیرد و خود را با آن هماهنگ و سازگار میکند. درواقع روح خوشبینی جهان است و در هر موقعیت فرصتهایش را میبیند. او روشنفکر چگونهگو است.
ابلیس: ناتوانی از دوست داشتن
در این اثر ابلیس فرشتهای است زیبا و قدرتمند اما غمگین. او روح پرسش است و شک در بدیهیات. او را میتوان نخستین فیلسوف ناخرسند در نظر آورد. او از انسان میخواهد حقیقت را بداند. حقیقت به روایت ابلیس این است که آفریننده همان نابودگر است. خلق میکند که نابود کند. حقیقت این است که خود قادر مطلق درخت ممنوعه را سر راه انسان کنجکاو کاشت تا مایۀ عذابش شود و از شکنجۀ او لذت ببرد. قادر مطلق در نگاه ابلیس موجودی حسود، کینهای، عقدهای و انتقامجو است. خودشیفتهای که همه را قربانی تمایلات سادیسمی خود کرده است. با دقت در شخصیت ابلیس، که نیروی نافرمانی است، متوجه مسئلۀ غمانگیزی در شخصیت او میشویم: او کسی است که نمیتواند عشق بورزد و دوست بدارد. او سرکش و عاصی است اما دیوانه نیست و تمام بدبختیاش نیز همین است:
«ابلیس: دلم برای تو میسوزد،
که چیزی را دوست داری که ناگزیر باید روزی از میان برود!
قابیل: و من دلم برای تو، که به هیچچیز عشقی نداری!»
از این قسمت پیداست که در روح ابلیس قدرت و عقل وجود دارد، در روح انسان خرد و دیوانگی: «آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند.»
روح ابلیس که برتری نهایی عقل بر عشق است، آدم را یاد گفتههای محمد بن زکریای رازی در باب عشق در کتاب طب روحانی[4] میاندازد که درواقع نگاهی مالیخولیایی به عشق و دلبستگی دارد. ابلیس چنان میاندیشید که «آنچه نپاید دلبستگی را نشاید» گویی او غافل است از اینکه آنچه نپاید وابستگی را نشاید نه دلبستگی را و میان این دو مفهوم فاصلهای است. وانگهی، اگر ابلیس بیشتر با نیما یوشیج آشنا بود میدانست: «من بر آن عاشقم که رونده است.» و در این نوع از عشق روح پذیرش و درک و سازگاری عجیبی جریان دارد.
نکتۀ دیگر دربارۀ ابلیس اینکه او قادر مطلق را نیکی خالص نمیداند و باور دارد تمام بدیها نیز از این جناب مطلق سرزده است. ظاهراً ابلیس با تمام قدرتش یک نکته را نمیداند: وقتی بشر میوۀ ممنوعه را چید و خورد و به آگاهی رسید، با مقاومت روبهرو شد. هر انقلابی چنین است. چرا ابلیس فکر میکرد میوۀ درخت زندگی بدون هزینه باید به انسان داده شود؟ برای به دست آوردن هرچیزی باید بهای آن را پرداخت و پنیر مفت فقط در تلهموش یافت میشود. حوا باید درخت آگاهی را میخورد تا نه نیک و بد بلکه دو پارۀ تاریک و روشن روح خود را بشناسد و سفر قهرمانیاش به سمت نامیرایی را بیاغازد. اگر قادر مطلق از همان ابتدا همهچیز را به آدم پیشکش میکرد درواقع او را تحقیر کرده و قدرتش را دست کم گرفته بود. اگر خدا درخت سر راه انسان کاشت چون او را جدی گرفت و میدانست لیاقت فراتر رفتن از لذتها و خوشیها را داشت. مگر داستایفسکی نگفت: «رنج مقامی است که به همهکس داده نمیشود.»[5]
نمایشنامۀ «قابیل» اثرِ لرد بایرون: در ستایشِ بدبینی امیدوارانه
بریدههایی از این نمایشنامه
«قابیل: به گمان من زادن کسانی که زنده خواهند بود تنها برای اینکه پس از سالها رنج بمیرند،
چیزی جز تکثیر کشتار و انتشار مرگ نیست.»
«ابلیس: آیا آن درخت درختِ دانش نبود؟
آدا: آری، و درخت اندوه ابدی ما!
ابلیس: اما اندوه شما همان دانش شماست.
پس مار دروغ نگفت و اگر هم به شما خیانتی کرد
با نمایاندن حقیقت بود،
و حقیقت در ذات خود چیزی جز نیکی نیست.»
«قابیل: اگر خاکی آرام و بیهیاهو شوم باکی نیست.
کاش هرگز چیزی جز خاک نبودم!
ابلیس: چه خواهش فرومایهای! از خواستۀ پدرت نیز پستتر. دستکم او در پی دانستن بود!
قابیل: اما نه در پی زیستن. وگرنه چرا از درخت زندگی میوه نچید؟
ابلیس: مانعش شدند.
قابیل: چه اشتباه مرگباری که نخست میوۀ زندگی را نچید!
اما پیش از آنکه میوۀ دانش را بچیند، از مرگ آگاهی نداشت.
افسوس! من هم نمیدانم چیست، اما از آن هراسانم.
میترسم، اما نمیدانم از چه!
ابلیس: و من که بر همهچیز آگاهم از هیچچیز نمیهراسم.
ببین که دانش راستین چه میکند!»
«ابلیس: خودتان باشید. نافرمانی کنید.
اگر اندیشۀ شما مقامش را بشناسد
و خود را مرکز پیرامونش بداند و بر آن فرمان براند، دیگر هیچچیز نخواهد توانست خاموشش کند.»
«آن سیب مرگبار هدیهای ارزنده نیز به شما داده، و آن خرد شماست.
آن را پاس بدارید و مگذارید تهدید جباران آن را لگام زند
و شما را وادار کند که ایمان بیاورید
به چیزی که نه با حواس بیرونیتان سازگار است و نه با احساس درونیتان.
بایندیشید و پایمردی کنید در درونتان
جهانی بسازید که جهان بیرون را بر آن دسترسی نباشد.
بدین ترتیب خود را به عالم روحانی نزدیکتر کنید، و از نبرد با طبیعت خودتان سربلند بیرون بیایید.»
نمایشنامۀ «قابیل» اثرِ لرد بایرون: در ستایشِ بدبینی امیدوارانه
جمعبندی
در این نمایشنامه، که به لطف ترجمۀ آقای حسین قدسی با زبان استوار و درخور تحسینی به فارسی برگردانده شده و لحن حماسی، اسطورهای و فخامت اثر کاملاً بازتابانده شده، حوا نمایندۀ خرد و هوش شهودی انسان است. آن کنجکاوی مقدس که انسان را فراتر میبرد یا فروتر و به او اجازۀ اشتباه و پیشروی میدهد. آدا روحِ امیدواری، عشق بالغ و سالم و خوشبینی در بشر است. عشقی که پایهاش بر عفو و بخشش است نه ستایش و تحسین و اصیلترین نوع عشق که زندگی بشر و تداوم او را ممکن ساخته نیز همین است. جز این، ازدواج آدا و قابیل حاوی نکتۀ مهمی است. اگر قابیل را نمایندۀ بدبینی بدانیم و آدا را نمایندۀ امید، حاصل پیوند آنها بدبینی امیدوارانه است. اما بدبینی امیدوارانه به چه معناست: «با چشمان باز ایستادن در برابر واقعیتی که روبهرویمان است شجاعت میخواهد، و رویبرنگرداندن از آن، شکیبایی، و قطعیتنداشتن دربارۀ اینکه آنجا همهچیز به پایان میرسد: این امید است.
امید -نه به اینکه همهچیز در آخر درست خواهد شد، بلکه به اینکه هیچچیز هرگز واقعاً به آخر نمیرسد؛ به اینکه «شکافی در همهچیز» است، به قول آن ترانۀ لئونارد کوهن، هم در خوبی و هم در بدی، طوری که هیچوقت هیچکدامِ اینها برای همیشه ما را بدرود نخواهند گفت. این همان عقیدۀ تزلزلناپذیر نیست که میگوید همهچیز محکوم به بهترشدن است -آن خوشبینیِ ناپخته نیست که دیگر در این جهانِ درحالزوال فضیلت به حساب نمیآید، بلکه شاید رذیلت اصلی ما هم از آب درآید. شاید راحتتر باشد که تلاشهایمان را زیر پرچمِ موفقیتهای تضمینشده ببریم، اما این راحتی فریبی بیش نیست، چون وقتی ممکن است با انفعال یا تقدیرباوری دلسرد شویم، با شکستهای پیاپی نیز ممکن است تحلیل برویم. بهجای اینها، آنچه بدبینیِ امیدوارانه طلب میکند این است که حتی وقتی اطمینانی در کار نیست دست از تلاش نکشیم، بدون اینکه از تلاشهایمان توقعی داشته باشیم بهجز علم به اینکه در مقام فاعلانِ اخلاقی، در زمانۀ تغییر، آنچه را وظیفه داشتیم انجام دادیم. شاید این کمترین حد امیدواری باشد، غمبارترین شکل تسلی باشد -اما همچنین شاید همان چیزی باشد که بیشترین کمک را در زمانۀ پیشِ رو به ما بکند، بهمثابۀ یک ارزش، یک آری، کاری از سرِ شور اخلاقی: فضیلتی شکننده در زمانهای شکننده.»[6]
میتوان گفت اگر در وجود انسان تنها قابیل بدبینی حکم میراند پیشتر هر زادوولد و شادی و آرامشی از جهان رخت بسته بود. اما قابیل در نهاد آدمی در حکم تزی است که با آنتیتر، یعنی عشق و امید و خوشبینی آدا ترکیب میشود و سنتزی میآفریند به نام تداوم و تپش، بدبینی اما امیدوارانه، خوشبینی اما مأیوسانه، فلسفهای که هرچه هست خالص نیست. نمایشنامۀ قابیل به ما نشان میدهد یکبار برای همیشه باید از وسوسۀ خالص شدن، پاکی و روشنی مطلق خداحافظی کنیم و سرشت خود را بپذیریم. در سرشت انسان بخش نامیرایی هست به نام نافرمانی. حوا، کاملاً شهودی و بیمنطق با ندای دل خود، به سمت آگاهی حرکت کرد تا از میوۀ دانش بچیند. او محرومیتهای زیادی متحمل شد، سختی بسیاری کشید و هزینهها داد تا جاودانگی روحش، نافرمانی، را تجربه کند. اما سؤال این است: آیا حوا با چیدن میوۀ آگاهی همزمان میوۀ زندگی را نیز نچید؟ و آیا همین خطر کردن خودِ زندگی نیست؟
نمایشنامۀ «قابیل» اثرِ لرد بایرون: در ستایشِ بدبینی امیدوارانه
[1] قابیل، لرد بایرون، ترجمۀ حسین قدسی، نشر نی.
[2] چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمۀ حمید نیرنوری، نشر اهورا.
[3] کالیگولا، آلبرکامو، ترجمۀ پری صابری، نشر قطره.
[4] محمد بن زکریای رازی، محمد دهقانی، نشر نی.
[5] ابله، داستایفسکی، ترجمۀ سروش حبیبی، نشر چشمه.
[6] چطور بدبین باشیم و امیدوار؟ مارا فارن دِر لوخت، ترجمۀ محمدابراهیم باسط، فصلنامۀ ترجمان.
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…