در کلیهی آثار اوژن یونسکو، همچون آثار بسیاری دیگر از نمایشنامهنویسان برجستهی تئاتر معناباختگی*، سه مضمون عمده توجه خواننده را به خود جلب میکند: 1. بیمعنا شدن مراوده بین انسانها، 2. اضمحلال هویت فردی، 3. فروپاشی ارزشهای بنیادین جامعهی انسانی. نمایشنامهی خلأ، با وجود ایجاز چشمگیرش، واجد هر سهی این مضامین است.
توصیف صحنهی نمایش_ که اتاق پذیرایی منزل «استاد» است_حکایت از شخصیت توخالی و متظاهر استاد دارد. با کنار رفتن پردهی صحنه، تماشاگرانِ نمایش انبوهی از مدارک تحصیلی قاب گرفتهشده و نصبشده روی دیوار اتاق پذیرایی را میبینند که معلوم نیست استاد با تحقیق در چه زمینههایی به آنها نائل شده است. استاد صرفا میخواهد کسانی که به منزلش میآیند حتما بدانند که او چندین «دکترای افتخاری» دارد. بدینترتیب، عنصر مکان در نمایشنامهی یونسکو تبدیل میشود به اولین نشانهای که دلالت بر ویژگیهای شخصیت اصلی نمایش دارد. واقعیت بیرونی (آرایش صحنه) منعکس کنندهی واقعیت درونی(شخصیت استاد) است.
گفت و گوی زن استاد و دوست در ابتدای نمایش، قالبی و متشکل از کلیشههای پیشبینی شدنی است. در نتیجه، بار اطلاعاتی آنچه شخصیتهای نمایشنامه به زبان میآورند به حداقل ممکن کاهش یافته است:
دوست: دیشب بود که خبرش رو شنیدم. نمیخواستم بیدارتون کنم. اما بیشتر از این هم نمیتونستم صبر کنم. خیلی باید منو ببخشید که این موقع صبح با همچنین خبر هولناکی اومدم.
مشابه همین وضعیت را در آنچه استاد در پاسخ به موضوع بیمعنای امتحان انشا ( « تأثیر نقاشان دورهی رنسانس بر رماننویسان جمهوری سوم») نوشته است میتوان دید:
استاد ( فتوکپی ورقهی امتحانیاش را میقاپد و شروع به خواندن میکند): «محاکمهی بنیامین. پس از این که بنیامین محاکمه و تبرئه شد، دستیاران قاضی که با رئیس دادگاه همعقیده نبودند او را کشتند و بنیامین را محکوم به محرومیت موقت از حقوق مدنی و پرداخت جریمهای به میزان نهصد فرانک کردند… بنیامین تقاضای استیناف کرد…بنیامین تقاضای استیناف کرد درحالی که دو مأمور پلیس ملبس به لباس هنگ پیاده نظام ِ فرانسه در الجزایر او را از دو طرف همراهی میکردند…ملبس به لباس هنگ پیاده نظام فرانسه در الجزایر…»
تکرار مکرر عباراتی معیّن توسط استاد و فقدان ارتباط منطقی بین بخشهای مختلف نوشتهی او، حکایت از اندیشهای راکد، تحولناپذیر، غیرمنطقی و سترون دارد. عنوان بخش پایانی نوشتهی استاد، « نتیجهگیری» و «صحهگذاری»، هم مبین غیرمنطقی بودن اندیشهی اوست ( «نتیجهگیری» و «صحهگذاری» مترادف تلقی شده اند) و هم مبین راکد بودن افکارش (در «نتیجهگیری» استاد فقط میتواند صحه بگذارد). شخصیتهای نمایشنامه از برقراری ارتباط زبانی عاجزند و بیش از این که از طریق تعامل زبانی با یکدیگر به تفهیم و تفاهم برسند، صرفا به طرف هم صحبت میکنند. در مراودهی معنادار، اشخاص باهم صحبت میکنند، یعنی کسی چیزی میگوید و دیگری در پاسخ حرفی میزند؛ اما در نمایشنامهی معناباخته، شخصیتها جملاتشان را به طرف همدیگر بیان میکند، گویی که انتظار هیچگونه پاسخی ندارند. در نتیجه، گفت و گوی شخصیتها در این قبیل نمایشنامهها، غالبا گسیخته و بیمعناست. جملات مغشوش آنها اجزاء منطقی گفتاری نظاممند نیست، بلکه حکایت از مغشوش بودن افکار بیمعنایشان دارد.
قالبی و بیمعنا بودن گفتار اشخاص نمایشنامه، متناسب است با فقدان هویت فردی آنها. این نکتهای مهم و دلالت دار است که یونسکو از به کار بردن اسامی خاص برای شخصیتهای خلأ اجتناب میکند و در عوض از اسم عام («استاد»، «زن استاد»، «دوست») استفاده میکند.
دنیای معناباختهای که این شخصیتها در آن زندگی میکنند از آنها میطلبد که در فرآیند همرنگ شدن با جامعه و پذیرفتن هنجارهای مسلط در آن، فردیت خود را فراموش کنند و همانگونه باشند که ملزومات زندگی بیمعنایشان اقتضا میکند:
زن استاد:…آخه این مدرک رو میخواستی چیکار؟ حالا همهچیزت رو از دست دادی. تو دکترا داری، فوق لیسانس داری، دیپلم دبیرستان داری، کارنامههای دورهی ابتدایی رو داری، حتی مدرک قسمت اول دورهی لیسانس رو هم داری.
استاد: یه خلأیی ایجاد شده بود.
زن استاد: کسی که بویی نبرده بود.
استاد: ولی خودم که میدونستم. دیگران هم ممکن بود بفهمن… پس میبینید که مجبور بودم این امتحان رو بدم.
گرچه یونسکو بیمعنا بودن گفتار شخصیتهای نمایشنامه و فقدان هویت فردی در آنها را سخت مورد انتقاد قرار میدهد، اما بیتردید لبهی تیز حملات او متوجه فروپاشی ارزشهای جامعهی انسانی است. شخصیت اصلی نمایشنامه که به گفتهی همسرش شبها به جای خوابیدن، به اتاق پذیرایی میرود تا انبوه مدارک تحصیلیاش را بشمرد، در امتحانات پایینترین مقطع تحصیلات دانشگاهی مفتضحانه ناموفق میماند. وقتی هم که بیسوادی او آشکار میشود، به جای اینکه صادقانه حقایق را بپذیرد و بگوید «من رد شدم» به فرافکنی متوسل میشود و میگوید « منو رد کردن». دنیای معناباختهای که انسان معاصر در آن زندگی میکند، دنیایی است که ارزشها در آن مبدل به ضد ارزش شدهاند. استاد که خود باید الگوی رفتار صادقانه باشد، وقتی مطلع میشود که فهرست نمرهها روی تابلوی اعلانات نصب شده است، از دوست خود میپرسد:
استاد: نمیتونستی یه حق حسابی به سرایدار بدی که فهرست نمرهها رو برداره؟
دوست: چرا همین کارم کردم. متاسفانه پلیس اومده بود اونجا، اسم تو در صدر اسامی کسانیه که رد شدن. صف بستن که فهرست رو ببینن. ازدحام عجیبی شده.
در دنیای معناباختهی خلأ، همهی شخصیتها دچار فساد اخلاقی هستند، تاحدی که برای مثال، دوست راههای مختلف تقلب را برای استاد برمیشمرد:
دوست: سؤالات امتحان لیسانس معمولا از قبل تعیین شده است. با موقعیتی که تو داشتی، به راحتی میتونستی این سؤالات رو به دست بیاری. یا میتونستی یکی دیگه رو جای خودت بفرستی امتحان بده، مثلا یکی از دانشجوهات. اگر هم میخواستی طوری امتحان بدی که کسی نفهمه سؤالات رو از قبل داشتی، میتونستی کلفتتون رو بفرستی سؤالات رو از بازار سیاه بخره.
شخصیتهای نمایشنامهی یونسکو در دنیایی زندگی میکنند که تمامی ارزشهای آن سقوط کرده است. در جامعهای که به انسانهای سفلهای همچون شخصیت اصلی نمایش، عنوان استاد داده میشود و امثال او مقدرات نظام آموزشی جامعه را رقم میزنند، نباید تعجب کرد که هیئت ممتحنان دانشگاه هم افرادی بیصلاحیتاند:
استاد: هیئت ممتحنان چه کسانی بودن؟
دوست: ممتحن ریاضی، یه ستارهی سینما؛ ممتحن زبان یونانی، یکی از بیتلها و ممتحن زبان لاتین هم قهرمان مسابقهی اتومبیلرانی بود. به علاوهی خیلیهای دیگه.
استاد: ولی صلاحیت اینا که از من بیشتر نیست. ممتحن انشاء کی بود؟
دوست: یه زن از منشیهای هیئت تحریریهی مجلهی دیروز، پریروز و امروز.
در پایان این نمایش معناباخته، وقتی که شخصیت اصلی از مقام استادیاش در معروفترین دانشگاههای فرانسه و انگلستان و آمریکا صحبت میکند، وقتی که میگوید ده هزار پایاننامهی تحصیلی راجع به آثار او نوشته شده است (!)، خواننده احساس میکند ضد ارزشها در همهی اکناف دنیای ما غلبه دارد. وقتی انسان میانتهی و متظاهری چون «استاد» میگوید که تاکنون سه بار برندهی جایزهی نوبل شده است، آنگاه خود جایزهی نوبل هم عاری از هرگونه معنا و مفهوم به نظر میرسد. شکستن شمشیر و لگدمال کردن مدالهای افتخاری که استاد همیشه برای فخرفروشی با خود حمل میکرده است، حکایت از این دارد که از نظر اوژن یونسکو، نهایتا حتی ضد ارزشهای مسلط بر جامعه نیز مضمحل خواهند شد و انسان معاصر سرگشتهتر و مبهوتتر از حال خواهد بود. این گفتهی همسر استاد در پایان نمایشنامه که « همهی عالم به ما میخندن» بیانگر واقعیت تلخی است. براستی کل ماجرای نمایشنامهی خلأ مضحک و خندهآور است، اما این خنده دیگر خندهای معمولی نیست، بلکه خندهای مضطربانه به فروپاشی ارزشهای انسانی در جامعهی معاصر است.
*
( اصطلاح «معناباختگی» را معادل Absurdity و به جای پوچی به کار بردهام. متاسفانه در کشور ما تئاتر Absurd ( یا »معناباخته») با اصطلاح نادرست و گمراهکنندهی «پوچ» و «تئاتر پوچی» معرفی شده است. من اصطلاح «پوچ» را معادل صحیحی برای Absurd نمیدانم، زیرا نمایشنامهنویسانی از قبیل یونسکو معتقد نیستند که زندگی ذاتا بیمعنا یا پوچ است. تجربیات هولناکی از قبیل وقوع دو جنگ جهانی و ظهور فاشیسم در اروپای به اصطلاح متمدن، شکست انقلاب 1917 در روسیه و پیدایش رژیمهای دیکتاتور کمونیستی، از جمله عواملی بود که نمایشنامهنویسان این جنبش را متقاعد کرد که زندگی مدرن از معنای اصلیاش تهی شده است.
اوژن یونسکو در مقالهای راجع به کافکا به همین نکته اشاره میکند و مینویسد: « وقتی که انسان از ریشههای دینی، لاهوتی و متعالی خود جدا شود، دیگر سرگردان میماند؛ همهی اعمالش عاری از مفهوم، معناباخته و بیثمر میشود.»)
منبع
گفتمان نقد
دکتر حسین پاینده
انتشارات نیلوفر
صص241-246
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…