چگونه «ابله» باشیم؟
آیدا گلنسایی: امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی، معتقد است که بزرگترین خواستۀ انسان آن است که بداند برای انسان شدن چه باید بکند. این پرسش درونمایۀ بسیاری از آثار برجستۀ ادبی است. با دقت در شاهکارها میبینیم که همۀ آنها حاوی درسهایی برای ساختن انسانهایی توسعهیافتهاند و بدون اینکه مستقیماً بر کرسی استادی بنشینند از طریق قهرمانهایشان آنچه را که دربارۀ خوشبختی و زندگی شاد و سرشار میدانند فروتنانه و بیغلوغش به ما میآموزند.
در برابر انسانهایی که از وضع موجود راضیاند، یا اگر راضی نیستند با زندگی کنار آمدهاند و در پی تغییر شرایط نیستند، انسانهایی وجود دارند که اوضاع را چنان که هست نمیپذیرند و موقعیتشان شبیه آقای ک در داستان قصر کافکاست: آقای ک برای ماندن در ده باید از اربابی اجازه بگیرد که در قصر بالای تپه زندگی میکند. همهچیز او به تصمیم ارباب وابسته است. کسی به آقای ک میگوید مافوقش دهدار است. مقامی که به او روی خوش نشان نمیدهد. آقای ک سماجت میکند و از طریق کارمندی به یکی از اتاقهای قصر راه مییابد ولی موفق به دیدن ارباب نمیشود و داستان نیمهکاره و مهآلود به پایان میرسد.
برخی آدمها هستند که مانند آقای ک حرف دهدار یا همان عقل و واقعیتهای بیرونی را نمیپذیرند و میخواهند به قصری که بالای تپههاست (نیروهای معنوی و باطنی) راه یابند. این دسته از افراد جانهایی ناراضی دارند و عصیان علیه شرایط موجود و تهوع برایشان سرآغاز تحول است. آنها مانند آقای ک به مخالفخوانیهای دهدار اهمیت نمیدهند و با اصرار و سماجت به کمک یکی از کارمندان (نیروی شهود) به قصر (ضمیر برتر) راه مییابند تا به دیدار چهرۀ خدایگون یا الوهیت باطنی خود نائل آیند.
این مطلب تلاشی است برای رهایی از دهدارهای بیشماری که در طول زندگی با حربۀ هراس و شک ما را از ورود به قصر وجود و ملاقات با ارباب بازمیدارند. تلاشی برای پی بردن به اینکه خوشبختی چیست و چطور میتوان انسانی شاد، غنی و سرشار از اندیشههای توانگرانه شد؟ حافظ در شعری میگوید: قطع این مرحله بیهمرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی.
اما چه کسی صلاحیت آن را دارد که در ظلمات تردید و ترس ما را هدایت و راهنمایی کند؟ من سالها به این پرسش اندیشیدهام و نوشتهای که پیش روی شماست یکی از پاسخهایی است که به آن رسیدهام: فئودور داستایفسکی. البته این نویسندۀ روسی در رمانهایش خاطرنشان میکند که به هیچوجه چیزی برای یاد دادن به دیگری ندارد! او قهرمان اثرش را در جایگاهی بالا قرار نمیدهد و نمیگذارد متکبرانه دیگران را نصیحت و موعظه کند. درست همین نکته درسهای صمیمانۀ او را برای رسیدن به تعریف متفاوتی از شادی و خوشبختی اثرگذار و بهیادماندنی میکند.
در اندیشههای داستایفسکی که در سایۀ پدری مستبد بزرگ شده، طعم فقر را چشیده، جوخۀ اعدام را دیده، از مرگ بهطرزی معجزهآسا رهیده و در نهایت سر از اردوگاه کار اجباری و سیبری درآورده ایمان تابناک و خللناپذیری وجود دارد که به ما در لحظات سخت و طاقتفرسا و در کشیدن صلیب سرنوشتمان یاری میرساند.
چگونه ابله باشیم؟
داستایفسکی رمان ابله را در قطار ورشو_پترزبورگ آغاز میکند. شخصیت اصلی این کتاب پرنس میشکین پسرکی ژندهپوش، بیپول، بیمار صرعی اما عمیقاً جذاب و خوشایند است بهطوری که باهرکس صحبت میکند خیلی زود در دل او جای باز میکند. پرنس میتواند بدون تملق و چاپلوسی با دیگران ارتباط صمیمانه برقرار کند. از آنجا که استاد خوشبختی و موفقیت ما در این فصل همین جناب میشکین یا ابله است، باید در تمام رفتار و احوالات او دقیق شویم تا بتوانیم در حکمت و بینش آموزههای داستایفسکی غوطهور گردیم و از او بیاموزیم.
ابله طعنهها و رفتار دور از نزاکت دیگران را دستاویز و بهانهای برای برقراری ارتباط میبیند بنابراین مشتاقانه و بدون ذرهای حس مقابله به مثل پاسخ میدهد. او در نادیده گرفتن خود مهارت دارد و اجازه میدهد طرف مقابل از حملهاش لذت ببرد: «همسفر سیاهموی پوستینپوش که تا اندازهای از سر بیکاری این جزئیات را تماشا کرده بود، عاقبت با پوزخند دور از نزاکتی، از آن دست که رک و راست و بیمحابا لذت آدمیزاد را از ناکامی همنوعش نشان میدهد، پرسید: «انگار یخ کردهاید؟» این را گفت و گردن در شانه فروبرد. مخاطبش که انگاری از خدا میخواست حرف بزند، فوراً جواب داد: «خیلی! و تازه ملاحظه میکنید تک سرما دیگر شکسته. اگر زمهریر زمستان بود چه میکردم؟ هیچ گمان نمیبردم که مملکتمان اینقدر سرد باشد، دیگر عادت ندارم.»
ابله شخصیتی است که از لحن تمسخرآلود و پرسشهای بیجای همصحبتش در قطار رنجیدهخاطر نمیشود. جنبۀ بالای او و اشتیاقش به مصاحبت چشمگیر است: «رغبت جوان زرینهموی شنلپوش در جواب دادن به پرسشهای همسفر سیاهمویش عجیب بود، خاصه آنکه بیملاحظگی بسیار پرسنده و نابجایی پارهای از پرسشهایش و نیز ولنگاری نهفته در بعضی از آنها او را بدگمان نمیکرد.» لحن ابله وقتی آماج تیرهای تمسخر و خودبزرگبینی بقیه قرار میگیرد ملایم و صلحجویانه است. او خیلی راحت اجازه میدهد که دیگران فکر کنند مهمترند. حق را به آنها میدهد، بههیچوجه اهل جروبحث نیست و در یک کلام، مهمترین ویژگی شخصیت ابله آن است که اصلاً خودش را دست بالا نمیگیرد.
ابله بدون اینکه پول را تحقیر کند یا آن را بد و چرک کف دست بداند در برابر آن خودش را نمیبازد و با غرور و بزرگمنشی رفتار میکند: «هرچند یک میلیون پول و ارث بردن خود ممکن است جالبتوجه باشد، اما چیز دیگری نیز بود که پرنس را به تعجب انداخته و توجهاش را جلب کرده بود. البته راگوژین خود نیز معلوم نبود چرا دوست داشت با پرنس حرف بزند، گرچه احتیاجش به حرف زدن بیشتر خواهش جسمانی بود تا تمایلی نفسانی! بیشتر به منظور مشغول داشتن ذهن بود تا از سر همدلی.»
ابله نه از بیپولیاش احساس حقارت میکند و نه از کمکی که دوستش میخواهد به او بکند شرمنده است. او یک پذیرندۀ بزرگ است. هم میپذیرد که بیپول است و به خودش میخندد، هم میپذیرد که دیگران کمکش کنند بیاینکه هیچکدام از این مسائل باعث سرافکندگیاش شود. ابله کمک دیگران را با روی باز میپذیرد و میگذارد از حس سخاوت خود لذت ببرند. راگوژین، همسفر ثروتمند ابله به او میگوید: «من نمیفهمم چرا اینقدر دوستت دارم… پرنس جان بیا پیشم! این گترهای مسخره را از روی کفشهایت برمیدارم. یک پالتوپوست عالی تنت میکنم. یک فراک شیک میدهم برایت بدوزند با جلیقۀ سپید یا هر رنگی که دلت بخواهد. جیبهایت را پر از پول میکنم.» پرنس میشکین از جا برخاست و از راه ادب دست سوی راگوژین پیش برد و با خوشرویی گفت: «با کمال میل میآیم و از اینکه دوستم دارید خیلی تشکر میکنم. چه بسا اگر فرصت بشود همین امروز بیایم. حتی صادقانه بگویم من هم از شما خیلی خوشم میآید. از وعده لباس و پالتو هم خیلی متشکرم چون بهزودی به لباس و پالتو احتیاج خواهم داشت همینطور به پول.»
همانطور که ملاحظه کردیم پرنس میشکین تنها با هنر ارتباط و گفتوگوی دوستانه کاری میکند که پول به سمت او بدود. شخصیت او نوکرصفت و مجیزگوی کسی بهخاطر داراییهایش نیست. در پایان فصل یک مشاهده میکنیم که داستایفسکی استاد خوشبختی و موفقیتمان، آقای ابله را، چنین به ما معرفی کرده است: او فردی است که به نیشکلام و تمسخر آدمها اهمیتی نمیدهد و چون مقاومت نمیکند (قانون عدم مقاومت) اقتدارش را از دست نمیدهد و خیلی آسان میتواند حملهها را به پلی برای دوستی و ارتباط تبدیل کند. پرنس لحن ملایم و صلحجویانهای دارد چون مصاحبت با آدمها را بازی برد و باخت و جنگی نمیبیند که باید در آن پیروز شود. پیروزی برای او برقراری رابطۀ دوستانه و ایجاد حس صمیمیت است نه حق به جانب بودن. بنابراین او اهل زد و خورد کلامی و جدل نیست بلکه این قدرت را دارد که خود را دست بالا نگیرد و فروتنانه به وضعیت خود و واقعیت موجود بخندد و آن را مایۀ تفریح و خوشی با دیگران قرار دهد. برای ابله ارتباط با دیگران آنقدر میارزد که خودبینی و تکبری به خرج ندهد و میگذارد دیگران به بهانۀ او مقداری بخندند و تفریح کنند. او در برابر پولدارها چاپلوس و متملق نمیشود و درعینحال خودش را هم کوچک نمیکند که چیزی طلب کند اما وقتی دیگران به دلخواه خود به او هدیه میدهند با روی باز و خوشرویی و ادب میپذیرد. ابله هنرِ گرفتن دارد!
در فصل دوم ابتدا تمرکز داستایفسکی بر شخصیت ژنرال یپانچین قرار میگیرد، مرد بسیار ثروتمند و بانفوذی که ابله/ پرنس میشکین از ایستگاه قطار یکراست به خانۀ کاخمانند آنها میرود. زیرا او با همسر ژنرال نسبتگونۀ بسیار دوری دارد. این فرد دولتمند ویژگیهایی دارد که در کنار خصایص پرنس اشاره به آن خالی از لطف نیست. ژنرال به خانوادهاش بسیار اهمیت میدهد: «در زندگی چه چیز مهمتر و کدام هدف مقدستر از هدفهای پدرانه؟ به چه چیز غیر از خانواده میتوان دل بست؟» او بسیار احترام همسرش را دارد و نسبت به لطفهای او قدردان است و آنها را فراموش نکرده است: «تازه ستوان دوم بود که با دوشیزهای تقریباً همسن خود، که نه برورویی داشت و نه کمالاتی، ازدواج کرده بود. این زن با ملک پشتقبالهاش که سرتاپا پنجاه سر رعیت بیشتر نمیشد به خانۀ بخت آمده بود. البته همین ملک کوچک هسته و بنیاد ثروت آیندۀ ژنرال شد. اما ژنرال هرگز از بابت ازدواج شتابزدۀ خود نمینالید و آن را شیفتگی بیفکرانۀ جوانی نمیدانست و بهقدری به همسر خود حرمت میگذاشت و بهاندازهای از او میترسید که حتی گاهی میشد گفت دوستش دارد.»
ابله وقتی به عمارت باشکوه ژنرال یپانچین میرود باید بهجای نشستن در سرسرا به اتاق انتظار برود ولی از آنجا که او اهل «ارتباط» و صمیمیت است ترجیح میدهد کنار پیشخدمت خشک و رسمی آنجا بماند و با او سرصحبت را باز کند. سادگی او هرچند باعث انتقادها و قضاوت اطرافیان میشود ولی او را نمیترساند و راهش را در دل بقیه باز میکند. پیشخدمت که در ابتدا از حضور پرنس میشکین در آن خانه کراهت دارد و او را گدایی میداند که برای گرفتن اعانه آمده زود به اشتباهش پی میبرد و آدم باصفایی را میبیند که فقط به دنبال برقراری ارتباط با ژنرال و آشنایی آمده است. او هرچند خیلی ساده است اما خودش را کم نمیبیند و نیازی به تملق و چاپلوسی ندارد. پیشخدمت نمیتواند در برابر جذابیت پنهان ابله مقاومت کند و پای صحبتهای او ننشیند. ابله آدمی است که بدون ترس و هراس از شخصیت و برخورد آدمها از هر فرصتی برای ارتباط استقبال میکند: «من خارج که بودم نامهای به خانم ژنرال نوشتم ولی جوابی ندادند. بااینهمه لازم دانستم که وقتی برگشتم سعی کنم شاید رابطهای برقرار شود… اگر مرا پذیرفتند چه بهتر، اگر نپذیرفتند، آن هم میشود گفت بسیار خوبست.»
دنیای ابله دنیای «الخیر فی ما وقع» و «هرچه پیش آید خوش آید» است. در این دنیا هیچ چیز به خطا نمیرود چون ابله انتخاب کرده است که تمام اتفاقها را به بهترین شکل ممکن تعبیر و تفسیر کند. اما نباید فکر کرد که ابله از چیزی انتقاد نمیکند و با هیچ چیز مخالفتی ندارد. او در بعضی موضوعات یک منتقد سرسخت است. او در صحبت با پیشخدمت بحث را به قانون دادرسی و اعدام میکشاند. ابله دایرۀ شفقت و دلسوزیاش را محدود به خانواده، دوستان و آشنایانش نکرده بلکه آنچه شخصیت او را گیرا و اثرگذار میکند شفقتش نسبت به انسانهایی است که آنها را نمیشناسد. دایرۀ همدلی پرنس میشکین بسیار گسترده است و نوع انسان را دربرمیگیرد. در صحبتهای پرشور او دربارۀ غیرانسانی بودن مجازات اعدام میتوان اعتلای روح او را دید: «من نمیتوانستم فکر کنم که یک آدم بزرگ، کسی که هیچوقت گریه نکرده، یک مرد چهلوپنجساله از وحشت گریه کند. به فکر آدم نمیگنجد که روح آدمی در این چند دقیقه چه میکشد. تشنجش به کجا میرسد؟ این اهانت است به روح انسان، و غیر از این هیچ نیست! دین به ما میگوید: «نکش!» ولی انسانی را میکشند چون آدم کشته است! این که نمیشود!»
پیشخدمت گفت: «باز جای شکرش باقی است که وقتی سر به یک ضرب از بدن جدا میشود و به یک گوشه میافتد محکوم دردی حس نمیکند.»
«بله! میدانید؟ شما به نکتۀ جالبی اشاره کردید. همه درست همین حرف را میزنند. این دستگاه، یعنی گیوتین، را هم برای همین اختراع کردهاند. ولی من همان وقتی که این صحنه را دیدم فکری به ذهنم رسید: از کجا معلوم است که عذاب این مرگ بیشتر نباشد… کمی تخیلتان را به کار بیندازید. آن وقت میبینید که همین فکر به ذهن شما هم میآید. یک خرده فکر کنید. مثلاً شکنجه را در نظر بگیرید. وقتی کسی را با شکنجه میکشند رنج و درد زخمها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل میکند، بهطوریکه تنها عذابی که میکشد از همان زخمهاست تا بمیرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که بهراستی تحملناپذیر است از زخم نیست بلکه در اینست که میدانی و به یقین میدانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقۀ دیگر، بعد نیمدقیقۀ دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا میشود و دیگر انسان نیستی و ابداً چونوچرایی هم ندارد. بزرگترین درد همین است که چونوچرایی ندارد. در اینست که سرت را میگذاری درست زیر تیغ و صدای غژغژ فرود آمدن آن را میشنوی و همین ربع ثانیه از همه وحشتناکترست. میدانید، این حرفها از خیالپردازی من نیست. خیلیها همین حرفها را زدهاند، من به این اعتقاد دارم، بهقدری که رک و راست میگویم: مجازات اعدام به گناه آدمکشی، بهمراتب هولناکتر از خود آدمکشی است. کشته شدن به حکم دادگاه بهقدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکاران ندارد. آنکسی که مثلاً شب، در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته میشود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست…حال آنکه اینجا همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم میدارد و مرگ را دهبار آسانتر میکند بیچون و چرا از محکوم گرفته میشود. اینجا حکم صادر شده و همین که حکم است و قطعی است و اجباریست هولناکترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست. سربازی را در میدان جنگ جلو توپ بگذارید و شلیک کنید. او تا آخرین لحظه امیدوار است ولی حکم قطعی اعدام همین سرباز را برایش بخوانید، از وحشت ناامیدی دیوانه میشود یا به گریه میافتد. چه کسی گفته است که انسان قادر است چنین عذابی را تحمل کند و دیوانه نشود…. نه، انسان را نباید اینطور شکنجه کرد.»
پرنس میشکین نمونۀ بارز آن نوع از عشق است که اریک فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن آن را عشق برادرانه مینامد. عشق پرنس همگانی و احترام به همۀ ابنای بشر است بهخاطر روح انسانیشان. از نظر او کشتن یک انسان حتی اگر مرتکب قتل و جنایت شده باشد اهانت به روح مقدسی است که در اوست.
فصل سوم با ملاقات ابله با ژنرال یپانچین آغاز میشود. ژنرال در ابتدا گمان میکند که ابله آمده تا از او پول بگیرد ولی خیلی زود به اشتباهش پی میبرد: «من هم فکر میکردم که شما حتماً ملاقات مرا به منظور خاصی حمل خواهید کرد. ولی خدا شاهد است که جز آشنایی با شما هیچ نیت خاصی نداشتم.» همانطور که انتظار میرفت ژنرال با دیدن سرووضع پرنس با او سرد رفتار میکند و مدام علت خاص این ملاقات را جویا میشود. ابله در جواب او میگوید: «بیتردید هیچ علتی وجود ندارد و وجه قرابت هم البته بسیار کم است. زیرا اگرچه من پرنس میشکین هستم و همسر شما از تبار ماست ولی این البته نمیتواند دلیل قرابت باشد. من این را خوب میفهمم. بااینهمه، جز همین بهانهای برای ملاقات ندارم.» ژنرال همچنان به بدگمانی و قضاوت از روی ظاهر ادامه میدهد و فکر میکند علت درخواست ملاقات پرنس این است که میخواهد در خانۀ او ماندگار شود. ابله که در جواب این پرسش ژنرال درنهایت صداقت و خلوص حرف میزد، به او اطمینان میدهد که چنین قصدی ندارد: «این هم ممکن میبود، ولی در صورتی که دعوتم میکردید. ولی باید بگویم که اگر دعوت میکردید هم نمیماندم. البته امتناع من هیچ دلیل خاصی ندارد، خلقم اینجور است.»
پرنس هم فروتن است و هم مغرور، درواقع در شخصیت او تناقض نابی تلألو دارد. او وقتی رفتار سرد و متکبرانۀ ژنرال را میبیند بدون اینکه ناراحت شود بلند میشود که زحمت را کم کند اما در رفتارش چنان پذیرش و ادبی است که بر ژنرال تأثیر آنی میگذارد و او را وامیدارد که از پرنس بخواهد بماند: «نگاه پرنس در این لحظه بهقدری سرشار از مهربانی و لبخندش به اندازهای از احساس خصومت، گیرم پنهانداشته، خالی بود که ژنرال ناگهان عبارت خود را ناتمام گذاشت و مهمان خود را به چشم دیگری نگریست.»
داستایفسکی به ما توضیح میدهد که ابله چگونه میتواند رفتار این آدمهای متکبر و پرنخوت را با خود تغییر دهد. او انسانها را پلهای برای بالا رفتن خود نمیبیند و انگیزههایش برای ارتباط بسیار خالص و صمیمانه است. درواقع انسانها برای او مقصدند نه وسیله. او گداصفت و پست نیست و باوجود بیپولی و نداشتن شغل بزرگمنش و بیچشمداشت است. این خصلتها باعث میشود بدون اینکه صراحتاً طلب کند، پاسخ بگیرد و نیازهای حداقلی زندگیاش مرتفع شوند. بهخاطر حسنرفتار او و مهارتی که در خوشنویسی دارد ژنرال او را استخدام میکند و پرنس حتی یک روز پس از رسیدن به روسیه بیکار نمیماند. او پس از ملاقات با خانم ژنرال با سادگی و روح بیآلایش خود خیلی زود در دل او و سه دخترش جا باز میکند. در آن قسمت متوجه میشویم پرنس میشکین صادقانه از علایق و احساسات واقعیاش حرف میزند بیاینکه نگران قضاوت مخاطبانش باشد: «خر حیوان بسیار مفیدی است. زحمتکش، قوی، شکیبا، کم خرج، پرتحمل و همین خر باعث شد که ناگهان از سوییس خوشم بیاید. به طوری که اندوه سابقم پاک برطرف شد.»
احتمالاً اروین یالوم باید خیلی ابله را دوست داشته باشد. چون او استاد افشای درونیاتش است. نکتۀ جالب دیگر در رفتار ابله که از اول رمان بارها شاهدش بودیم این است که وقتی دیگران به او میخندند و دستش میاندازند، با آنها همراهی میکند و همدستشان میشود. همانطور که پیشتر گفتیم، ابله بلد است به خودش بخندد: «پرنس خندید: چرا؟ من هم اگر جای آنها بودم از این فرصت غافل نمیماندم. ولی من با همۀ این حرفها طرفدار خرم. خر حیوان خوب و مفیدی است.»
تمسخر و خندۀ دیگران اقتدار ابله را به هم نمیزند و باعث نمیشود که از عقیدهاش دست بردارد. اما او با خوشرویی عقایدش را پی میگیرد نه با رنجش و دلخوری. ابله بسیار آدم را یاد این بیت حافظ میاندازد:
«وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در مذهب ما کافریست رنجیدن»
پرنس با وجود بیماری غش و غربت در سوییس، دستتنگی همیشه خوشحال و راضی است. او به زندگی بدهکار است نه طلبکار از آن: «من آنجا فقط در فکر معالجه بودم. هیچ نمیدانم که نگاه کردن یاد گرفتهام یا نه. ولی باید بگویم که تقریباً همیشه خیلی خوشحال و راضی بودم.
آگلایا با هیجان بسیار گفت: «شما میتوانید از زندگی راضی باشید؟ آنوقت میگویید نگاه کردن یاد نگرفتهاید؟ شما حتی میتوانید به ما یاد دهید.» آدلائیدا گفت: «بله، خواهش میکنم به ما یاد بدهید!» پرنس خندید: «من نمیتوانم چیزی به کسی یاد بدهم. خارج که بودم تقریباً از دهی که در آن بودم بیرون نرفتم. خیلی بهندرت سفرکی به همان نزدیکیها میکردم. چه میتوانم به شما یاد بدهم؟ اول همینقدر بود که حوصلهام تنگ نشود و حالم به سرعت بهتر میشد. بعد هر روز برایم ارزش پیدا میکرد و هرچه میگذشت ارزش روزها در نظرم بیشتر میشد تا جاییکه خودم به این حال پی بردم. وقتی میخوابیدم از زندگی راضی بودم و صبح که بیدار میشدم راضیتر. حالا علت چه بود نمیدانم.»
رضایت از زندگی، آسان گرفتن بر خود و دیگران، خوشرویی و خندیدن، خودپسند نبودن، غرور در کمال فروتنی، اهل ارتباط بودن در کمالِ بینیازی، تخیل قوی و نگاه شاعرانه موهبتها و ویژگیهایی است که ابله دارد: «در اطرافم کاجهای کهن و بلند عطر تند صمغ در هوا میپراکندند و آن بالا روی صخره ویرانۀ یک قلعۀ قدیمی از قرون وسطی باقی بود و آن پایین، زیر پایم روستای کوچکمان بهقدری دور بود که به زحمت دیده میشد. خورشید تابان بود و آسمان کبود و سکوت عجیب! و در این حال بود که گاهی احساس میکردم که میخواهم به جایی بروم. جایی مرا میطلبید و مثل این بود که اگر به خط مستقیم پیش بروم و مدتی طولانی به این راه ادامه بدهم پشت آن خطی که آسمان و زمین به هم میرسند تمام جواب معما را خواهم یافت و آنجا زندگی تازهای خواهد بود که هزاربار عمیقتر و پرشورتر از زندگی ماست. رؤیای شهر بزرگی را در سر داشتم مثل ناپل که قصرهای فراوان دارد و زندگی هم جنبوجوش و پرآواست. ولی خوب، آدم از این رؤیاها زیاد میپروراند و آنوقت به نظرم رسید که حتی در کنج زندان هم میشود زندگی عمیق و پرشوری داشت.»
فلسفۀ ابله این است که حتی اگر هیچ زمانی نمانده باشد میتوان از کمترین زمان باقی مانده یک ابدیت ساخت و باز راضی و خشنود بود. او از دوستی یاد میکند که به او این درس را داده است: «معلوم شد که بیش از پنج دقیقۀ دیگر به مرگش نمانده است. میگفت که این پنج دقیقه در نظرش فرصتی بینهایت دراز میآمد، ثروتی بیکران بود. به نظرش میآمد که باید ظرف این پنج دقیقه چنان به ژرفی زندگی کند که فرصت فکر کردن به لحظۀ آخر را ندارد، به طوری که حتی کارهایی را که ظرف این پنج دقیقه میبایست بکند مشخص کرده بود. وقتی را که برای وداع با دوستان همبندش لازم بود حساب کرده و برای آن حدود دو دقیقه گذاشته بود. دو دقیقۀ دیگر را به این اختصاص داده بود که برای بار آخر به خود فکر کند و وقت باقی را برای آن که اطراف خود را سیر تماشا کند…میگفت هیچچیز در این هنگام برای او تابرباتر از این فکر مدام نبود که چه میشد اگر نمیمردم؟ چه میشد اگر زندگی به من بازداده میشد؟ آن وقت این زندگی برایم بینهایت میبود و این بینهایت مال من میبود! از هر دقیقۀ آن یک قرن میساختم و یک لحظۀ آن را هدر نمیدادم. حساب هر دقیقۀ آن را نگه داشتم تا یکیشان را تلف نکنم.»
ابله اهل توکل و تسلیم است. دختر ژنرال همین را به او میگوید: «با این توکل و تسلیم شما میشود صدسال زندگی پر از سعادت کرد. به شما یک صحنۀ اعدام را نشان بدهند یا یک بند انگشت را، شما از هر دو به یک اندازه درس میگیرید و احساس رضایتخاطر میکنید. ابله هیچوقت با زنان رابطۀ عاشقانه نداشته است: «من عاشق نبودهام. از راه دیگری خوشبخت بودهام.»
او راههای زیادی برای خوشبختی دارد و از آنها نیست که تمام معنای زندگیاش در عشق و عاشقی خلاصه بشود برای همین بدون رابطه با زن هم خوشبخت است. او نمونۀ بارز دوست داشتن سرنوشت و بوسیدن صلیب خویش است.
چگونه «ابله» باشیم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…