بریدههایی جذاب از کتاب «فیلسوفان بدکردار»
زرتشت پیامبری پارسی بود که نیچه نام او را دزدید و افکارش را وارونه کرد.
برخی تجربیات جالب مثل دمیتریوس فالرومی دیکتاتور آتن تنها این نکته را تقویت کرد که فلسفه و سیاست هرگز با هم یکجا جمع نمیشوند. فیلسوفان هرگز خردمندان و قدیسانی که دیگران را به زندگی همراه با فضیلت دعوت میکنند نبودهاند و چنین ادعایی هم نداشتهاند. استدلالات آنها روشنفکرانه بوده است و خطاهای فردی آنها بهصورت خودکار نتیجهگیریهای آنها را رد نمیکند. اما اگر فیلسوفان کشیش نیستند، آنها بازیگر هم نیستند و نمیتوانند ادعا کنند که زندگیشان با آنچه در قالب نقش اجرا میکنند کاملاً متمایز است. اگر فیلسوفی چنین ادعایی کند، باید با شک به او نگریست. هنرمندان، موسیقیدانان، و شاعران میتوانند رفتارهای غیراخلاقی داشته باشند و با وجود این رفتارهای غیراخلاقی، باز هم هنرمندان، موسیقیدانان و شاعران بزرگی باشند.
سخنرانی و شلوار چرمی آلمانی هر دو بر قامت هایدگر برازنده بودند و ترکیب آنها به طریقی فلسفهٔ او را تشکیل میداد. تأیید و پشتیبانی ایدئولوژی سیاسی ضدیت با یهودیان بعد از لذت بردن از یک معشوقهٔ یهودی و آموختن در دامان یک استاد یهودی بدترین نوع ناسپاسی است؛ اما او در نتیجهٔ افکار عمیق و رمانتیکی که در مورد ریشههایش و فرهنگ آلمانی داشت چنین کرد.
هر فرد به دلیل عشق به خود بالذاته معصوم است و فقط محیط بد باعث میشود که او به سمت اعمال بد برود.
در سال ۱۹۵۰ هانا آرنت از امریکا به آلمان برگشت و با هایدگر از در آشتی درآمد. اینبار دیگر جایگاه آنها برعکس شده بود. آرنت با وجههٔ تحکیمشدهٔ بینالمللی که کسب کرده بود توانست به هایدگر کمک کند تا آثارش را با خیال راحت در امریکا منتشر کند. او پیشتر بهشدت از موضع هوادار نازی هایدگر انتقاد میکرد اما درعینحال آن را یک نمود از رمانتیسیسم آلمانی میدید. حالا دیگر او حداکثر تلاشش را میکرد تا اهمیت عناصر هوادار نازی را کمینه کند و نقدهای پیشینش را بازبینی میکرد. برای آرنت، آشتی در واقع تکمیل عشق آنها در روزگاران پیشین بود. هایدگر آسیبپذیر و نیازمند بود؛ آرنت روابط و نفوذی داشت که میتوانست به او کمک کند. آنها در بقیهٔ عمرشان با هم تماس داشتند و البته مشخص است که هایدگر هرگز نخواست که موفقیت آرنت را بهعنوان یک فیلسوف بپذیرد. این کار هایدگر باعث نشد آرنت مثبتاندیشی در مورد او را کنار بگذارد و نوشتههای آرنت در مورد نازیها و هولوکاست از جمله اینکه شرارتهای انجامشده را امری پیشپاافتاده دانسته بود، هنوز مناقشهبرانگیزند.
«هیچچیز بهتر از این نیست که یاد بگیریم به این جهان به صورت… یک تبعیدگاه بنگریم… تبعیدگاهی که در آن انسانها مجبور نیستند یکدیگر را با القابی مثل سر یا موسیو خطاب کنند بلکه همدیگر را شریک رنج و غم هم میدانند». شوپنهاور
هراکلیتوس فیلسوف اسرارآمیز پیشاسقراطی محبوب نیچه میگوید: «شخصیت، سرنوشت است».
نیچه در سوم ژانویه ۱۸۸۹ تلاش کرد اسب شلاقخوردهای را بغل کند اما اسب او را بهسختی زمین زد و وقتی به هوش آمد، کاملاً دیوانه شده بود. او برای متا وون سالیس نوشت: «جهان دگرگون شده، چون خدا به زمین آمده است. نمیبینی که همه آسمانها به شادی و پایکوبی درآمدهاند؟ من قلمروام را به دست آوردهام و بهزودی پاپ را به زندان خواهم انداخت». او نامه را با نام دیونیسوس امضا کرد. اووربک در باسل نامهای از او دریافت کرده که در انتهای آن آمده بود: «من همهٔ ضدیهودیها را تیرباران میکنم». او پس از دریافت این نامه فوراً به سمت تورین حرکت کرد و دوست قدیمیاش را دید که در اتاقش لخت شده و میرقصد. نیچه میگفت که اینجا معبد دیونیسوس است. اووربک، نیچه را قانع کرد که به باسل برگردد. آنجا نیچه را به یک کلینیک روانی بردند و همانجا بود تا مادرش از راه رسید و او را با خود به ناومبرگ برد تا از او مراقبت کند. نیچه دوازده سال دیگر زیست. او قادر به انجام اولیهترین کارهای خودش هم نبود و هوش فوقالعادهاش را بهطور کامل از دست داده بود. خندهدار این بود که شهرت و ثروتی که در هنگامهٔ سلامت عقلی از او گریزان بود، بالاخره به او رو کرد.
«کسی که بهتر از همه فکر میکند، بدتر از همه هم خطا میکند». (مارتین هایدگر)
فیلسوفی که خود در مورد اهمیت تربیت خوب برای بچهها تأکید میکرد، با بیرحمی تمام، همهٔ پنج کودکش را به یتیمخانه سپرد و همانطور که در همهٔ یتیمخانههای آن دوران رایج بود، بیشتر آنان بعد از مدت کوتاهی مردند. حتی براساس استانداردهای قرن هجدهم، این یک رفتار بیصفتانه و منافقانه بود.
«فلسفهای که من آن را زیستهام و میشناسم زندگی داوطلبانه در یخ و کوههای بلند است… یک روح چقدر میتواند حقیقت داشته باشد، یک روح چقدر جرئت میکند حقیقت داشته باشد»؟
خواندن آثار نیچه میتواند نشئهآور باشد. آنقدر نشئهآور که ممکن است سلامتی انسان را به خطر بیندازد.
وقتی سارتر در پاریس یا در تعطیلات زنی را رها میکرد و به سمت زنی دیگر میرفت برای دوبوار بهطور کامل ماجراجوییهای جنسیاش را تعریف میکرد. دوبوار بعداً این نامهها را منتشر کرد. این نامهها نشان میدهند که سارتر چقدر از اینکه جزئیات را به دوبوار میگفته لذت میبرده است. او این جزئیات را طوری تعریف میکرد که به دوبوار بفهماند رابطهاش با او از این روابط بالاتر است و بقیهٔ روابطش فقط فریب زنان دیگر است.
به نظرش سارتر رویکردی ناجور و حتی وحشیانه به سکس داشت که نشان میداد رواننژندی وی باعث میشود نتواند خود را بهطور کامل در اختیار زنان بدهد. این ویژگی برعکس نامههای اوست که به لحاظ عاطفی گرم و رمانتیک هستند. معلوم است که بهترین چیزی که او برای عشقبازی داشت قلمش بود! رابطهٔ آنها ناگهان و با نامهای از سارتر تمام شد که در آن نوشته بود احساسش به او «خشک شده است».
در ابتدا دوبوار و سارتر با هم صحبت کردند و به این نتیجه رسیدند که یک عشق سه نفری را آغاز کنند. آنها که معتقد بودند ازدواج چیزی بسیار بورژوایی است! ازدواج نکردند.
او اعتراف میکند که در بچگی هر کاری که انجام میداد نمایشی بود و چون دوست داشت بقیه را خوشحال کند و چیزی باشد که آنها میخواهند، نقش بازی میکرد. وقتیکه نمیتوانست به دیگران حس تحسین توأم با شگفتی بدهد از اینکه او احتمالاً آدمی کاملاً عادی است و هیچچیز خاصی ندارد، وحشتزده میشد.
بریدههایی جذاب از کتاب «فیلسوفان بدکردار»
منبع
بریدههایی جذاب از کتاب «فیلسوفان بدکردار»