داستان/ رمان

خلاصه‌ی داستانِ «پزشک دهکده» اثرِ «فرانتس کافکا»

اولین جمله‌ی این داستان «به کلی گیج بودم» می‌تواند وصف حال مخاطبان این داستان هم باشد. زیرا در این داستان ظاهرا منطقی حاکم نیست. خواننده مدام سؤالاتی برایش پیش می‌آید که برایشان پاسخ وجود ندارد. محل وقوع این داستان فقط می‌تواند در عالم رؤیا باشد. البته این داستان از جنس یک کابوس بی‌سر و ته است. اشخاصی بی دلیل به آدم هجوم می‌آورند هیچ توضیحی وجود ندارد بنابراین خلاصه‌ی داستان تنها شرح اتفاقاتی است که احتمالا در خیالی پریشان رخ داده است.

داستان از این قرار است. پزشک پیر دهکده باید در روستای دیگری به عیادت بیماری بدحال برود. اما اسبش شب پیش از شدت سرما مرده. دختر خدمتکارش گلی دنبال اسب برای اوست که ناگهان می‌بینند مردی از اسطبل خانه‌ی دکتر بیرون آمد و دو اسب به همراه داشت و دکتر و گلی باهم می‌خندند زیرا معلوم است آنها حتا از خانه‌ی خودشان هم خبر ندارند.

«دختر در آستانه‌ی درِ حیاط ظاهر شد، تنها؛ و فانوس را تکان داد. برای چنین سفری در آن ساعت واقعا چه کسی اسب قرض می‌داد؟ یک بار دیگر حیاط را با قدم‌های بلند پیمودم. هیچ راهی به نظرم نمی‌رسید. از سرِ درماندگی به درِ زهوار دررفته‌ی خوکدانی که از یک سال پیش خالی بود لگدی پراندم. در باز شد و روی لولاهایش پس و پیش رفت. بخار و بویی شبیه بوی اسب از آن بیرون زد. فانوس اصطبل کم‌نوری در داخل آن از طنابی آویزان بود. مردی چمباتمه زده در زیر آن سقف کوتاه صورت تراشیده و چشمان آبیش را به سویم گرداند و در حالی که چهار دست و پا بیرون می‌آمد پرسید «یراق بکنم؟» من که نمی‌دانستم چه بگویم، فقط سر خم کردم تا ببینم دیگر چه در خوکدانی هست. دختر خدمتکارم که کنارم ایستاده بود گفت: «خودتان هم نمی‌دانید در خانه‌تان چه چیزها پیدا می‌شود.» هر دو خندیدیم.»(افشار:387)

در اینجا اتفاق عجیبی می‌افتد. مهتر که دارد اسب‌ها را برای پیرمرد یراق می‌زند به دختر خدمتکار که رفته تا به او کمک کند حمله می‌کند و او را گاز می‌گیرد. دخترک پیش پیرمرد فرار می‌کند اما او باید برود. پیرمرد می‌خواهد مهتر را با خود ببرد اما مهتر می‌گوید من پیش خدمتکار می‌مانم. دخترک درها را قفل می‌کند. پزشک می‌رود و مهتر درها را می‌شکند و وارد خانه پزشک می‌شود.

«او ناگهان دست‌هایش را به هم کوفت و گفت: «یالا حیوان» درشکه مثل کنده‌ای در سیلابی از جا کنده شد. فقط شنیدم درِ خانه‌ام با هجوم مهتر به آن شکست و باز شد و سپس تاخت سرسام‌آوری که یکباره همه‌ی حواسم را از کار انداخت و کر و کورم کرد؛ اما این لحظه‌ای بیش نبود، زیرا انگار که حیاط مزرعه‌ی بیمارم درست مقابل درِ حیاط خانه‌ی خودم باشد، خود را ناگهان در آن دیدم. »(همان:388)

وضع بازدید از بیمار هم عجیب است. دکتر معتقد است پسرک هیچ بیماری‌ای ندارد. پسرک از دکتر می‌خواهد بگذارد بمیرد و نجاتش ندهد. دکتر وقتی دارد پسرک را معاینه می‌کند به مهتر و گلی فکر می‌کند و مدام حس می‌کند هیچ کاری از دستش برنمی‌آید.

« مشرکانه با خود گفتم:آری، در این‌گونه مواقع خدایان به کمک می‌آیند؛ اسبِ از دست رفته را باز می‌فرستند و یک اسب دیگر هم به دلیل فوریت کار بدان می‌افزایند و با اعطای یک مهتر می‌شود نور علی نور» آنگاه تازه به یاد گلی افتادم. چه باید می‌کردم؛ چگونه می‌توانستم نجاتش بدهم؛ چطور از فاصله‌ی ده میلی می‌توانستم او را از زیر مهتر بیرون بکشم، آن‌هم با اسب‌هایی که فرمان از من نمی‌برند.»(همان:389)

دکتر بدون هیچ دلیلی فکر می‌کند پسرک سالم است و با یک نهیب از رختخواب بلند می‌شود. او حس می‌کند اشتباه بدی مرتکب شده است.

« نسخه نوشتن آسان است، همدلی داشتن با مردم سخت است. بسیار خوب، معاینه‌ی من به پایان رسیده بود. یک بار دیگر مرا بیهوده خبر کرده بودند. عادت کرده بودم. همه‌ی بخش با زنگ زدن‌های شبانه‌شان زندگیم را سیاه کرده بودند؛ ولی این‌بار که باید گلی را هم فدا می‌کردم، دختر قشنگی که سال‌ها در خانه‌ام زندگی کرده بود تقریبا بدون اینکه متوجهش شوم_ این فداکاری از سرم زیاد بود و باید با هر شعبده‌ای که از دستم ساخته بود به طریقی آن را در مغز خود حلاجی می‌کردم تا تلافیش را سر این خانواده درنیاورم، که با بیشترین حسن‌نیت دنیا هم نمی‌توانستند گلی را به من برگردانند.»(همان:390)

در بار دوم معاینه دکتر فکر می‌کند شاید پسر واقعا بیمار باشد. زیرا خواهر او حوله‌ای خونی به دکتر نشان می‌دهد. توصیف دکتر از بیماری پسرک چنین است:

« این بار پی بردم که پسر به راستی بیمار است. در پهلوی راستش، نزدیک لنبر، زخم بازی داشت به بزرگی کف دست من؛ گلی رنگ، با انواع سایه‌ها، تیره در گودی‌ها و روشن در کناره‌ها، پر از دانه‌های ریز، با لکه‌های نامنظم خون، باز مثل معدنی روباز در روز روشن. از دور این‌طور به نظر می‌آمد؛ ولی از نزدیک وخیمتر بود. نتوانستم سوت کوتاهی از تعجب نکشم. کرم‌هایی به کلفتی و بلندی انگشت کوچک من، آن‌هم گلی رنگ و خونی، با سرهای کوچک و سفید و پاهای کوچک بسیار در حال لولیدن از مأمن خود در عمق زخم به سوی نور بودند، ای پسر بیچاره، کارت ساخته بود. من زخم بزرگ تو را کشف کرده بودم. این شکوفه در پهلوی تو داشت نابودت می‌کرد.»(همان)

بعد از این خانواده و همشاگردی‌های پسرک، بی‌دلیل پزشک را برهنه می‌کنند.

«اگر می‌خواهند از من برای مقاصد معنوی سوءاستفاده کنند، بگذار بکنند. چه بهتر از این، برای من پیرمرد پزشک دهکده، که دختر خدمتکارم را هم از دست داده‌ام! به این ترتیب آن‌ها_ اعضای خانواده و بزرگان دهکده_آمدند و لباس‌های مرا از تنم در آوردند. گروه سرود مدرسه با آموزگاری در پیشاپیش جلو خانه ایستادند و این آواز را با آهنگ بسیار ساده‌ای سر دادند:

عریانش کنید، شفامان دهد

هلاکش کنید، اگر نداد!

مگر پزشکی بیش است، نگر پزشکی بیش است.»(همان:391)

پزشک را کنار زخم پسرک می‌خوابانند. در اینجا هم بین آن‌ها (پزشک و پسرک) دیالوگی برقرار می‌شود که چندان مفهوم نیست.

«صدایی در گوشم گفت: می‌دانی، من به تو چندان اعتماد ندارم. چون به اینجا رانده شدی، با پای خودت نیامدی. به جای کمک کردن به من، جایم را در بستر مرگم تنگ کرده‌ای. دلم می‌خواهد چشم‌هایت را از کاسه دربیاورم. من گفتم « صحیح. خجالت دارد. ولی من یک پزشکم. چه می‌توانم بکنم؟ باور کن برای من هم آسان نیست.» «بااین عذرخواهی باید قانع شوم؟ بله، البته، چاره‌ای نیست. همیشه باید با همه چیز بسازم. یک زخم عالی، تنها چیزی است که من به دنیا آورده‌ام. این تنها استعدادم بود. من گفتم: «دوست جوان من، اشتباه تو این است که دید چندان بازی نداری. من که همه جا همه جور مریضی دیده‌ام به تو می‌گویم زخمت آنقدرها هم بد نیست. دو ضربه‌ی تبر در گوشه‌ای تنگ کافی است. خیلی‌ها پهلو را آماده می‌کنند اما صدای تبری از جنگل هم به گوش نمی‌رسد، چه رسد به آنکه نزدیکشان شود. «راست می‌گویی، یا بااین تبم داری فریبم می‌دهی؟ «راست می‌گویم. قول شرف یک پزشک رسمی را قبول کن.» قبول کرد و بی‌صدا خوابید. حالا وقت آن بود که به فرار فکر کنم. »(همان)

پزشک پیر در آن سرما همانطور برهنه فرار می‌کند. اسب‌ها از او فرمان نمی‌برند. ظاهرا پیاده برمی‌گردد یا سوار بر اسبی که بسیار کند حرکت می‌کند. سطرهای پایانی داستان سرگردانی و فضایی گیج‌کننده را ترسیم می‌کنند.

« بااین سرعت هیچ‌وقت به خانه نمی‌رسم. دوران رونق کارم به سر آمده است. جانشینم دارد تاراجم می‌کند، ولی بیهوده، چون نمی‌تواند جای مرا بگیرد. در خانه‌ام مهتر نفرت‌انگیزی دارد ترکتازی می‌کند. قربانیش گلی است. دیگر نمی‌خواهم به آن فکر کنم. برهنه، در معرض سرمای این نامبارک‌ترین ایام، با وسیله‌ی نقلیه‌ای زمینگیر و اسب‌هایی نازمینی، منِ پیرمرد، سرگردانم. پوستینم از پشتِ درشکه آویزان است، ولی دستم به آن نمی‌رسد و از لشکر بی‌خاصیت بیمارانم هم کسی قدمی برنمی‌دارد. خیانت! خیانت! یک زنگِ اشتباهِ در، اگر شبی پاسخ داده شد_دیگر جبران نمی‌شود، هرگز.»(همان:392)

مطالب مرتبط

  1. درباره‌ی فرانتس کافکا
  2. خلاصه‌ی داستان قصر
  3. واکاوی داستان قصر
  4. درباره‌ی مکتب اکسپرسیونیسم

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

18 ساعت ago

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

3 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

6 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

1 هفته ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago