ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
اد سایمون، میلیونز— جایی در پیچوخمهای جبهۀ شرقی، در تابستان سوزانِ یورشِ بروسیلوف در ۱۹۱۶، وقتی امپراتوری روسیه خطوط قدرتهای مرکز۱ را در هم شکسته و شاید بیشاز یک میلیون نفر طی اردیبهشت تا شهریور کشته میشوند، یک فرماندۀ توپخانه که همراه لشکر هفتم اتریش اعزام شده سخنانی معماگونه را در دفترچهای خواهد نوشت، و یک سال پیشتر نوشته است «بودههای جهان پایان ماجرا نیستند». لودویک ویتگنشتاینِ ۲۷ساله، که جزء ثروتمندترین مردان اروپا بود، این گزینه را داشت که خدمت نظامی را به تعویق بیندازد، ولی انگیزهای زاهدانه او را واداشت که به ارتش بپیوندد، هرچند هیچ گونه حس میهنپرستیای نسبت به آرمان اتریشمجارستان نداشت. پنج سال قبل از اینکه تأملات ویتگنشتاین در سنگر به هم بیامیزد و در ۱۹۲۱رسالۀ منطقیفلسفی را به بار بنشاند، خطوط نامتعارف اندیشۀ او آشکار بود، و بهتندی نوشته میشدند، همان هنگام که بمبهای آتشزا در سراسر طبیعت لهستان طنین میانداختند و گاز خردل زمینها را پُر از جنازه میکرد. او مینویسد «وقتی وجدانم تعادلم را به هم میریزد، پس با چیزی مشکل دارم. اما آن چیز چیست؟ آیا جهان است؟». ویتگنشتاین برای این گزینگوییها، برای این عباراتی که گویی مستقیماً از غیب آمدهاند، هم ستوده و هم نکوهیده شده است. در کتاب فرهنگ و ارزش که پس از مرگش منتشر شده، میگوید «فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود». من همسو با نیّت مؤلف میخواهم ادعا کنم که رساله [تراکتاتوس]، بیشتر از آنکه بزرگترین اثر فلسفی قرن بیستم باشد، یکی از بینقصترین کتابهای شعر مدرن است که در صد سال گذشته نوشته شده است.
کل فصل اول آن فقط هفت جمله است، و بهسادگی میتوان آن را همچون قطعهای تنظیم کرد که برای عروضش خوانده میشود، به همان سادگی که یک منطقدان میتواند آن را برای دقتش تحلیل کند:
جهان همۀ چیزی است که وضع واقع است.
جهان مجموعۀ بودههاست، نه مجموعۀ شئها.
جهان بهوسیلۀ بودهها تعیین میشود و بدین طریق که این همۀ بودهها باشد.
پس، مجموعۀ بودهها آنچه را که وضع واقع است تعیین میکند و نیز هر آنچه را که وضع واقع نیست.
بودهها در فضای منطقی همان جهان هستند.
جهان به بودهها تجزیه میشود.
یک چیز میتواند وضع واقع باشد یا وضع واقع نباشد و هر چیز دیگر یکسان بماند.۲
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
تکرارهای این قطعه، بدون تردید، حس شعر را القا میکند؛ استفاده از سربند «جهان» در ابتدای سه سطر نخست (و بعد دوباره در ابتدای سطر ششم). رو به افزایش گذاشتنِ طول سطرها، از سطر اول که یک بند مستقل ساده است تا سه سطر بعدی که از بندهای مستقل و وابسته ساخته شدهاند، و این درست در وسط قطعه به اوج خود میرسد، و بعد دوباره به بندهای مستقل بازمیگردد، البته سطر آخر دومین سطر طولانی این شعر میشود. سپس سبک را داریم، تکرار برخی نامهای انتزاعی به جای تصاویر انضمامی -«جهان»، «بوده»، «شئ». در اندیشۀ ویتگنشتاین اینها معانی مشخصی دارند، اما همچنین، در معنای کلی، کلماتی هستند که به سرحد فشردگی مفهومی رسیدهاند. تا جای ممکن مبهم هستند، درحالیکه باز هم به یک چیز مشخص دلالت میکنند. اگر ویتگنشتاین چرخدستی قرمز و گلبرگ سیاه را ذکر کرده بود، شاید این قطعه بهطور واضحتری همچون یک شعر خوانده میشد، اما کاری که او میکند بیهمتاست، او دارد از اتمهای سازندۀ معنا شعر درست میکند و از سادهترین مفاهیم ممکنی که میشود به کار گرفت استفاده میکند. درنهایت، این سرشت اسرارآمیز گفتههای ویتگنشتاین است که این هالۀ غیبی را به او عطا میکند. اگر این کتاب گیجکننده است، اصلاً منظور از آن همین بوده است. این کتاب یک استدلال نیست، یک جور مراقبه است، کتاب شعری است که هست تا فلسفه نباشد.
همین بهار درست یک قرن از انتشار تراکتاتوس میگذرد، کتابی که یقیناً یکی از عجیبترینها در تاریخ منطق است و بهصورت چکیدۀ نامتعارفی از بیانات هنرمندانه تنظیم شده، بیاناتی که بدون استدلال ارائه میشوند، و نیز برهانی بر پوچی بنیادین فلسفه، و درنتیجه، شناختناپذیری واقعیت است. همۀ فیلسوفان بزرگ مدعیاند که اثر ایشان آن اثری است که فلسفه را نابود میکند، و ویتگنشتاین تنها از این حیث متفاوت است که تراکتاتوس واقعاً به این هدف دست مییابد. او مینویسد «اکثر گزارهها و پرسشهایی که در آثار فلسفی یافت میشود اشتباه نیست، بلکه بیمعنا است. درنتیجه، نمیتوانیم به این نوع پرسشها پاسخ دهیم»، بهطوری که «این نوع» یعنی کل فلسفۀ غربی. آنچه حاصل میشود یا شعری است که استحالۀ جوهری یافته به فلسفه یا فلسفهای است که به شعر دگردیسی یافته است، و خود تراکتاتوس در این میانه یک پارادکس است، شاهدی است در پیشگاه زبان بر مرزهای زبان، بهطوری که، «هر کس مرا میفهمد سرانجام درمییابد … [گزارههای من] بیمعناست … به عبارتی، باید بعد از بالارفتن از نردبان آن را بیندازد». تراکتاتوس کتابی است که خودش را قربانی میکند، اثری است که هست تا بطلان هستی خویش را اثبات کند. در هستۀ مرکزیاش پرسشهای پاسخناپذیرِ سکوت، بیمعنایی، و شعرِ ناگفته قرار دارد، نزدیکترین چیز به دائو که فلسفۀ غربی تا کنون توانسته به آن دست یابد.
لودویک، که از خاندان ویتگنشتاینهای وین بود، در جوّی با ثروت غیرقابل تصور بزرگ شد. وقتی پسربچه بود، سالنهای قصرهای خانوادگیشان (فقط در پایتخت ۳۱ قصر داشتند) غرق در موسیقی گوستاو مالر و یوهانس برامس بود (با اجرای خود این آهنگسازان)، دیوارها پوشیده از نقاشیهای سفارشی طلایی گوستاو کلیمت بودند، و مجسمههای سفارشی اگوست رودن در حیاطشان بود. الکساندر وو در خاندان ویتگنشتاین۳ مینویسد «هر کدام از بچهها بینهایت ثروتمند شده بودند، اما پول، برای خانوادهای با وسواس اخلاق اجتماعی، با خودش مسائل زیادی میآورد». ویتگنشتاینها، که خود را به حد اعلای جدّیت، ایثار، و نبوغ ملزم میدیدند، خانوادۀ سردی داشتند و کودکان مجبور بودند استانداردهای دقیق پدرشان، کارل اوتو کلمنس ویتگنشتاین، را برآورده سازند. پدر لودویک در کار فولاد بود، کارنگیِ اتریش به حساب میآمد،۴ و این پسر در وینِ اواخر قرن نوزدهم تقریباً از هر امتیازی که فکرش را بکنید بهرهمند بود. چهار برادرش بنا بود در صنعت آموزش ببینند، و حامیان هنر، موسیقی، شعر، و فلسفه باشند، و مطلقاً هیچ شکستی از هیچ جهتی پذیرفته نبود. ویتگنشتاینها، که تا همین چند نسل قبل ساکن اشتتل بودند [شهرهای کوچک یهودینشین اروپای شرقی]، دیگر جذب جامعۀ غیریهودی شده و اکثر آنان به مذهب کاتولیک تغییر دین داده بودند، و چند پروتستان عجیب و غریب هم بین آنان بود، حتی نام میانی پدربزرگ لودویک نیز «کریستیان» بود، تا تأکیدی بر این جایگاه جدید [یعنی مسیحیشدنشان] باشد. ویتگنشتاین در تمام عمر احساسی دوگانه نسبت به یهودیبودن خود داشت -هرچند از چهار پدربزرگ و مادربزرگش سه نفر آنان با ایمان مسیحی بزرگ شده بودند- و مجذوب نوعی از مسیحیت عرفانیِ پساالهیاتی بود، در عینحال که ادعا میکرد فلسفۀ سنتشکنانهاش «عبرانی» است.
از آن عجیبتر این است که ویتگنشتاین از بین معروفترین فارغالتحصیلان دبیرستان وین دومین نفر بود؛ دانشآموز دیگر آدولف هیتلر نام داشت.. عکسی از کلاس سال ۱۹۰۵ وجود دارد که هر دوی آنها در سن ۱۶سالگی در آن هستند. آنطور که جیمز کلاگ در ویتگنشتاین: فلسفه و زندگینامه۵ میگوید «مواجهه با ذهن ویتگنشتاین در کسی مثل هیتلر احتمالاً تلخکامی و سردرگمی ایجاد میکرد»، درحالیکه کیمبرلی کورنیش در یهودیِ اهل لینتس۶ مدعی میشود که این فیلسوف تأثیر عمیقی بر آن دیکتاتور آینده داشته و، ناخواسته، یهودیستیزی را به او القا کرده است، سخنی که بسیار محل مناقشه است (و شواهد ضعیفی هم دارد). بهطرز عجیبی، مثل اکثر یهودیانی که در جامعۀ وین جذب شده و تغییر کیش داده بودند، در بین ویتگنشتاینها نیز نوعی یهودستیزی گهگاهی حاکم بود. او حتی جذب نوشتههای اوتو واینینگرِ شبهفیلسوف هم شده بود، کسی که در کتاب سکس و شخصیت۷ با موضعی یهودستیزانه و زنستیزانه آشکارا تنفر از خویش را اشاعه میداد و مدرنیته را محکوم میکرد که «زنصفتترینِ همۀ اعصار» است (واینینگر نهایتاً خودکشی کرد، آنهم در خانهای که زمانی بتهوون در آن میزیست). ویتگنشتاین وقتی این کتاب را توصیه میکرد میگفت با دیدگاههای واینینگر موافق نیست، بلکه این برایش جالب است که این نویسنده چقدر در مسیر اشتباهی بوده است. مسلماً در برابر بزرگخاندان ویتگنشتاین کسی نباید از یهودیبودن بحثی میکرد، یا از هر چیزی که برای پدرشان بوی ملاطفت، ملایمت، یا زنصفتی میداد، ازجمله دوجنسگرا بودنِ لودویک، که تا دههها بعدتر نمیتوانست آن را آشکار کند. بنابراین ویتگنشتاین، با قبول خطر میداندادن به نسخهای راحتطلبانه از روانکاوی، آن دیگر رسالتِ بزرگِ وینی، کانون فلسفهاش را این قرار داد که ناممکن است بتوانیم برخی چیزها را بگوییم. آنطور که برامس از خاطراتش میگوید، این خانواده به سردی «با هم برخورد میکردند، انگار که در دادگاه هستند». از پنج پسر این خانواده فقط پل و لودویک خودکشی نکردند -رودی بر اثر همجنسخواه بودن و عدم پذیرش این از سوی پدرش پریشانحال شده بود و در کابارهای در برلین به سال ۱۹۲۲ ترکیبی از شیر و سیانور نوشید؛ کورت در روزهای آخر جنگ اول جهانی، پس از آنکه سربازانش از دستور او اطاعت نکردند، به خودش شلیک کرد؛ و هانس که بزرگترین پسر و اعجوبهای در موسیقی بود در سفری کوتاه به آمریکا در ۱۹۰۲، ظاهراً، خودش را در خلیج چساپیک غرق کرد. ویتگنشتاینبودن منافع مالی داشت، ولی تقریباً هیچ چیز دیگری نداشت.
لودویک زهدپیشه -مردی با چهرهای سینمایی با شخصیتی که یک جورهایی هم خونسرد است و هم جدی- بهصورت روشمند تلاش کرد ثروتش را که با زنجیر آبرو به گردنش آویخته بود از سر خود باز کند. به عبارتی نهایتاً کل این ثروت را نازیها مصادره کردند، اما پیش از آن ویتگنشتاین تقریباً از همۀ میراثش چشم پوشیده بود. پس از درگذشت پدرش در ۱۹۱۳، ویتگنشتاین پولهای هنگفتی را به صورت ناشناس به شاعرانی مانند راینر ماریا ریلکه ارسال میکرد، شاعری که سخنش در ترانهای به سال ۱۹۰۹ مثل روغن جلا روی تراکتاتوس میماند، آنجا که میگوید «از کلماتِ افراد خیلی میترسم / همهچیز را با وضوحی زیادهازحد توصیف میکنند». ویتگنشتاین، که حالا مستقل شده بود، به کلبۀ چوبی سادهای در درهای در نروژ نقلمکان کرد، و امید داشت که درآنجا انقلابی در منطق به پا کند. او مجذوب زهدپیشگی شده بود، و این همان ویتگنشتاینی است که در ۱۹۲۳، پس از انتشار تراکتاتوس، در بالاخانۀ یک خواروبارفروشی در روستایی در اتریش اتاقی گرفت و بهعنوان معلم مدرسه کار کرد. فرانک رمزی که به ملاقات او میرفت در توصیفش میگوید یکی از ثروتمندترین مردان اروپا مشغول زندگی در «یک اتاق بسیار کوچک است، سفیدکاری شده، با یک تخت، کمد دستشویی، میز کوچک و یک صندلی سفت و فقط همین. شام او، که اتفاقاً دیشب با هم خوردیم، تقریباً فقط یک نان خشک بدمزه و کره و کاکائو است». رهبانیت به ویتگنشتاین کمک کرد، چون او واقعاً توانست آن وظیفۀ انقلاب بهپاکردن در فلسفه را عملی کند. هنگام رویارویی با روسها، در سنگری که در آن فقط دو کتاب با خود داشت، یکی برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی و دیگری انجیل مختصر لئو تولستوی، و با التزام به فرمان پدر زوسیما در برادران کارامازوف که میگوید آدمی باید «بیش از هر چیز از خطا دوری کند، هر نوع خطایی»، توانست تراکتاتوس را به دنیا بیاورد. محصول کار کتابی شد که نتیجهگیریهایش کاملاً درست بودند، بدون اینکه واقعی باشند. منطق به مرزهای علم عروض رسانده شد.
تراکتاتوس تنها کتابی بود که ویتگنشتاین در زمان حیاتش منتشر کرد. این کتابِ نازک از مجموعهای از گزارهها تشکیل شده که مثل لایههای پیاز در درون هم چیده شدهاند. هفت گزارۀ اصلی کتاب بهشکل اصل متعارف بیان میشوند، بداهت آنها بدون بحث یا ابهام اعلام میشود – در این کتاب از مثال یا شاهد خبری نیست، فقط جملات. این کتاب برنامهای اقلیدسی است که مثل شعر هرمسی خوانده میشود، با مدعیاتی مثل اینکه «یک تصویر منطقی از بودهها عبارت است از یک اندیشه»، که از حیث انتزاعیات شاعرانهاش آدم را به یاد «حقیقت زیبایی است» از جان کیتس۸ میاندازد. بخشی از خاصیت ادبی این کتاب به سبب شیوۀ ارائۀ این مدعیات در قالب انتزاعیاتی شفاف مثل بلور است، که همچون پناهندگانی بیزمان از ابدیت پدیدار میشوند، و با هیچ چیزی پشتیبانی نمیشوند مگر خودشان (درواقع تراکتاتوس حاوی هیچ نقلقولی از فیلسوفان دیگر نیست، و عملاً هیچ ارجاعی ندارد). دغدغۀ او رابطۀ زبان و واقعیت است، اینکه چطور منطق میتواند (یا نمیتواند) تصویری از جهان ارائه دهد، و نتیجهگیریهای او فلسفه را محدود میسازد -او همۀ مسائل متافیزیکی را با اثبات اینکه اینها بیمعنا هستند حل میکند. ویتگنشتاین مینویسد «هدف فلسفه توضیح منطقی اندیشههاست. فلسفه مجموعهای از آموزهها نیست، بلکه یک فعالیت است … در اصل، فعالیت روشنسازی». همۀ مسائل فلسفه -پارادکسها و معماهای متافیزیکی، دستورهای اخلاقی و حکمهای زیباییشناختی- شبهمسئله هستند. فلسفه هست، نه برای اینکه کار علم طبیعی را انجام دهد؛ واقعیت را تبیین نمیکند، بلکه فقط زبان را روشن میکند. وقتی سر راهتان به لودویک ویتگنشتاین میرسید، باید او را بکُشید. چاقویی که استفاده میکنید نامش تراکتاتوس است، و او خودش آن را به دستتان خواهد داد.
وقتی در ۱۹۱۱ ویتگنشتاین به دفتر فیلسوف بزرگ بریتانیایی، برتراند راسل، در دانشگاه کمبریج رسید، هیچگونه آموزش رسمیای ندیده بود. انبان دانش او چندان تهی بود که حتی نام برخی از فیلسوفان را نمیتوانست درست تلفظ کند. ری مانک در لودویک ویتگنشتاین: وظیفۀ نابغه۹ معتقد است که او حتی ارسطو را نیز هیچ وقت نخوانده بود (هرچند با او قرابت داشت). و بااینحال، چند ماه پس از اینکه مشترکاً مطالعاتی انجام میدهند، راسل میگوید «دوستش دارم و احساس میکنم مسائلی را حل خواهد کرد که من برای حلکردنشان زیادی پیرم»، هرچند بعد از اینکه این اتریشی میگوید مسائل متافیزیکی صرفاً اشتباهات زبانی هستند، آن متفکرِ پیرتر دلسرد میشود: «دیگر نمیتوانم امید داشته باشم کاری بنیادین در فلسفه انجام دهم». زمانی که ویتگنشتاین با راسل ملاقات میکرد، مشغول تحصیل در مهندسی هوانوردی در دانشگاه منچستر بود، یعنی بهسبب اصرار پدرش به یک حوزۀ عملی وارد شده بود. در مدت حضورش در آنجا چندین ملخ فلزی متفاوت برای هواپیما طراحی کرده بود که از حیث مهارت و ابتکار مثالزدنی بودند، اما خودش ناراضی و دلخسته بود. به این باور رسیده بود که فقط فلسفه میتواند ناخوشی روحانیاش را درمان کند، و برای همین سه سال را در کمبریج صرف کرد، جایی که وارد حلقههای فکری شد، و ازجمله کسانی چون جرج ادوراد مورِ فیلسوف و جان مینارد کینزِ اقتصاددان نیز در آنها حضور داشتند. او همچنین توانست نهایتاً با معشوقی به نام دیوید پینسنت که روانشناس بود آزادانه زندگی کند. او تراکتاتوس را به پینسنت تقدیم کرد، اما یار او ازقضا در یک حادثۀ هوایی در حین آموزش برای جنگ کشته شد، جنگی که آنان در دو جبهۀ متقابلش قرار داشتند. بعد از بازگشتن به اتریش، چندین کار نامربوط گرفت -معلم مدرسه در آلپ شد، که در آن بهخاطر تنبیه بدنی بچهها مجبوبیتی نداشت؛ باغبان یک صومعه شد (و دربارۀ معتکفشدن تحقیق کرد)؛ و یک معمار با درخششی چشمگیر شد که شاهکاری مدرنیستی برای خواهرش طراحی کرد، با نام هاوس ویتگنشتاین، که از حیث صرفهجویی در مصرف مرمر سفید و منطق راستخط بنا یادآور معماری باوهاوس است. وقتی این ساختمان در ۱۹۲۹ تکمیل شد، ویتگنشتاین به کمبریج بازگشت و در آنجا، بهرغم اینکه هیچ کلاسی نرفته و هیچ امتحانی نداده بود، به او مدرک دکتری دادند. راسل تشخیص داده بود که همۀ نوابغ لازم نیست در اتاق سمینار محدود شوند. و بااینحال، ویتگنشتاین بعد از دفاعِ موفقیتآمیزش [از تراکتاتوس به عنوان رسالۀ دکتری] روی شانۀ استاد راهنمایش [راسل] زد و گفت «نگران نباش، میدانم هیچ وقت آن را نخواهی فهمید». سالها بعد، راسل میگوید خودش فقط گلوله برفی ساخته بود؛ ویتگنشتاین بهمن ساخت.
جدای از غرور، ویتگنشتاین واقعاً از این میترسید که تراکتاتوس را بد تفسیر کنند، ترسی که بیدلیل هم نبود، بهویژه از سوی فیلسوفان تحلیلیای چون راسل که برای منطق چونان حکمی مقدس ارزش قائل بودند. فلسفۀ قرن بیستم مدتها گرفتار شقاق میان دو دیدگاه کاملاً آشتیناپذیر بود راجع به اینکه این رشته اساساً برای چه کاری به وجود آمده. فیلسوفان تحلیلیای مثل راسل، گوتلیب فرگه، جرج ادوارد مور و دیگران (و ازجمله بهلحاظ فنی خودِ ویتگنشتاین) بودند که این حوزه را از منطق قابل تمییز نمیدانستند، تا جایی که کاروبار فلسفه بیشتر با ریاضیات وجه اشتراک داشت تا با سقراط. چنانکه راسل در تاریخ فلسفۀ غرب مینویسد (کتابی که جایزۀ نوبل ادبیات را برای او به ارمغان آورد)، فیلسوفان تحلیلی که عمدتاً در بریتانیا و ایالاتمتحده مستقر بودند در معنایی از «صداقت علمی» با هم به وحدت میرسند، و «منظورم از آن عادتِ بناکردنِ باورهایمان بر مشاهدات و استنباطهایی است که تا جایی که برای انسانها ممکن است غیرشخصی باشند». اما فیلسوفان قارهای بیشتر دلمشغول پرسشهای اخلاقی و متافیزیکی سنتیای هستند که با نام فلسفه در ذهن تداعی میشوند، آنان میپرسند راه درست زندگی چیست، یا چطور در زندگی معنا پیدا میکنیم. برای فیلسوف قارهای، که در کارهای دانشورانه در اروپا، بهویژه در فرانسه و آلمان، دست دارد، مثلاً برای کسی مانند مارتین هایدگر، چنانکه در متافیزیک چیست مینویسد، پرسش اولیه میتواند این باشد که «چرا چیزها اصلاً هستند، به جای آنکه نباشند؟ مسئله این است». از نظر راسل، این اصلاً مسئله نیست، بلکه مطلقاً بیمعنا است. شاید ویتگنشتاین هم این را بیمعنا ببیند -هرچند بههیچوجه نه به همان شیوهای که استاد راهنمایش در نظر دارد، و کل تفاوت آنان در همین است. مشابه آنچه در تفسیرش از واینینگر دیدیم، اتفاقاً اینکه چطور چیزها بیمعنا هستند جالب است.
در شهر زادگاه ویتگنشتاین، جنبش فلسفی غالب در آن زمانی که او تراکتاتوس را منتشر کرد حاصل کار جمعی از فیلسوفان تحلیلی بود که با نام حلقۀ وین ایشان را میشناختند. حلقۀ وین، که از شخصیتهایی مانند موریتس شلیک، رودلف کارناپ، و کورت گودل تشکیل شده بود، حرفی میزد که بیشباهت به مدعای ویتگنشتاین نبود، یعنی حدسهای متافیزیکی، اخلاقی، و زیباییشناختی را بیمعنا میدانست. در مرکز اکثر آثار ایشان چیزی بود که به آن «اصل تحقیقپذیری» میگفتند، این حرف که فقط گزارههایی معنادارند که یا از استنتاج یا از استقرا به دست آمده باشند، یا از ریاضیات یا از تجربهگرایی، و از هر چیز دیگری هم میشود صرفنظر کرد (اینکه خود اصل تحقیقپذیری قابل اعمال بر خودش نیست هم اهمیت ندارد). حلقۀ وین در این نکته با ویتگنشتاین موافق بود که بخش بزرگی از فلسفۀ سنتی بیمعنا بوده، اما ویتگنشتاین این بیمعنایی را چنان علوّ و اعتلایی بخشید که ایشان از دیدنش ناتوان بودند. شلیک که احتمالاً اولین کسی بود که تراکتاتوس را ، که به هر رو حلقۀ وین جزء خوانندگان مشتاقش بودند، بد تفسیر کرد ویتگنشتاین را در ۱۹۲۶ دعوت کرد تا برای ایشان سخنرانی کند. ویتگنشتاین وقتی رسید، بهجای اینکه سخنرانی کند، صندلیاش را رو به دیوار کرد و شروع کرد به عقب و جلو رفتن و از بر خواندنِ شعری از رابیندرانات تاگور. صحنهای گیرا و تکاندهنده: ویتگنشتاینِ خوشتیپ با پیراهن آبی چروک و ژاکت پشمی توئیدی، مردی که فیلسوف آمریکایی، نورمن مالکوم، راجع به او میگوید «صورتش لاغر و گندمگون بود … بینی عقابی و زیبایی خیرهکننده، سرش پوشیده از موهای فرفری قهوهای»، طوری شعر را از بر میخواند که انگار مناسک نیاکانش را بهجا میآورد، شاید این سطر از باغبان تاگور را خوانده است که میگوید «از همۀ کلمات رها نمیشویم حتی در سکوت»، گرایشی که بیشتر همخوان با تراکتاتوس است تا هر چیزی که مخاطبان آن جلسه نوشتهاند. کارناپ این افتخار را داشت که خیلی سریع اشتباهشان را بفهمد، او بعدها گفت که دیدگاه ویتگنشتاین «خیلی بیشتر شبیه دیدگاههای یک هنرمند خلاق بود تا یک دانشمند، تقریباً میشود گفت شبیه به دیدگاههای یک پیامبر یا غیبگو».
هرچند ویتگنشتاین را در زمرۀ مهمترین منطقدانان قرن بیستم طبقهبندی میکنند، اندیشههای اولیۀ او بیشتر شعر است تا فلسفه؛ گفتههای کوتاه و گزینگویانۀ تراکتاتوس سزاوار این است که در ردیف کارهای ریلکه و پل سلان مطالعه شود. تراکتاتوس، از حیث شکل و محتوا، هدف و بیان، شعر غنایی است -شعری است که ژستهایش ماورای شعر است. بیشتر از شعرِ صِرف است، یک استدلال منطقیِ عمداً خودشکنانه است که امر شاعرانه را، بهرغم امر فلسفی، تبرئه میکند، چون اگر حلقۀ وین میاندیشید که اکثر چیزهای جالب بیمعنا هستند، ویتگنشتاین میدانست که ایمان همانا ذات بودن است، حتی اگر نتوانیم هیچ حرف معینی دربارهاش بزنیم. همچنانکه در تراکتاتوس نوشته است «حتی وقتی همۀ پرسشهای علمیِ ممکن پاسخ داده شده باشند، مسائل زندگی کاملاً دستنخورده خواهند ماند. البته، آنگاه هیچ پرسشی نمیماند، و این خودش پاسخ است». در ویتگنشتاین یک جور دائوئیسم هست، گفتههای او بحث لائو تسه در دائو ده جِنگ را تداعی میکند که میگفت «نامی که بتواند نامیده شود نام جاودان نیست». ویتگنشتاین با تراکتاتوس جسورانهترین شکل هنر شاعری را به نمایش درآورد، کتابی که ابیات آن نه با وزن و قافیه، بلکه با منطق نوشته شده است، و هدفش این بوده که بطلان خودِ منطق را نشان دهد. «آنجا که نمیتوان سخن گفت، پس باید خاموش ماند»؛ مشهورترین سطر آن، و کل فصل آخرش. چیزها باید ناگفته بمانند، چون ناتوان از گفتهشدن هستند -اما عملاً هر چیز مهمی ناتوان از گفتهشدن است. نابغهاش دانستند، عقلگرا تفسیرش کردند، همچون یک معما با او برخورد کردند، و چونان یک عارف پدیدار شد، ولی ویتگنشتاین درنهایت یک شاعر بود. او مینویسد «مرزهای زبان من مرزهای جهان من هستند»، و این را گاهی چنین سوءتفسیر کردهاند که هر چیزی به جز منطق را باید به فراموشی سپرد، اما خلافش درست است. در جهانی که محدود به زبان است، پس این خود زبان است که جهان را میسازد. شعر همۀ چیزی است که وضع واقع است، نه منطق.
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
پینوشتها:
• این مطلب را اد سایمون نوشته و در تاریخ ۱۱ اوت ۲۰۲۱ با عنوان «The World Is All That Is the Case» در وبسایت میلیونز منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «ویتگنشتاین درنهایت یک شاعر بود» در بیستویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• اد سایمون (Ed Simon) سردبیر مارجینیا ریویو آو بوکس است. او همچنین با نشریات مختلفی چون آتلانتیک و پاریس ریویو همکاری میکند و تاکنون چند کتاب از او منتشر شده است. آخرین کتاب سایمون Binding the Ghost: Experiments in Theory نام دارد.
••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۱ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ بیستویکمین فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
[۱] منظور اتحاد امپراتوریهای آلمان، اتریش-مجارستان، عثمانی، و بلغارستان در جنگ اول جهانی است که علیه روسیه میجنگیدند [مترجم].
[۲] این بخش، با تغییراتی جزئی، از ترجمۀ میرشمسالدین ادیبسلطانی برگرفته شده است [مترجم].
The House of Wittgenstein [۳]
[۴] اندرو کارنگی بنیانگذار شرکت فولاد ایالات متحده (U.S. Steel) بوده است [مترجم].
Wittgenstein: Philosophy and Biography [۵]
The Jew of Linz [۶]
Sex and Character [۷]
[۸] او از نسل دوم شاعران رمانتیک انگلستان بود (۱۷۹۵-۱۸۲۱) [مترجم].
Ludwig Wittgenstein: The Duty of Genius [۹]
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
ویتگنشتاین: فلسفه واقعاً باید فقط در قالب تصنیف شاعرانه نوشته شود
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…