هر 3 روز یک کتاب

چند سروده از بیژن الهی

چند سروده از بیژن الهی

به کوچکی‌ی گل یخ

 

باید گفت.

پشت این اشک‌ها که می‌ریزد

باید گفت

باید گفت.

 

خورشیدی سیاه

که میان شاخه‌ها می‌درخشد

نگاه تو را آزرده نمی‌کند.

از شیشه‌ها دانه‌یی نور بچین

به این شاخه‌ها بیآویز.

شاید با دیدگانم به موسم نارسیده بگویم

گل یخ پیش از انتظارهای سپید

شکفت.

باید گفت.

 

بیا

کلید این خزان پیش من است

من برف دارم و مرغابی

من اشک دارم و تو را دارم.

 

آفتاب بر بالین

 

تا دنباله‌ی قصه را به خواب ببینیم

کتاب را ببندیم

شمع را کیش دهیم

پلک‌ها برهم گستریم

تا گنجشکی سوزان شاخه‌های خشک را تمام [بسوزاند.

 

کنار هم

با پلک‌های بسته

چار دیوار اتاق

خاب ما را

کرانه نمی‌گسترد.

ما

در خابمان

از گل

از پنجره

از یک دانه‌ی انار 

از شمع

از چار دیوار اتاق

تصویر بی‌کرانی داریم.

و گنجشکی سوزان

که از تارک شمع کیش دادیم

بیشترین دیوارها را

تواناست تا خاکستر کند.

چند سروده از بیژن الهی

با پلک‌های بسته

ما بر این عشق دو گانه

چنان شکیباییم

که درخت‌ها

آسمان‌ها

فصل‌ها و شب‌بوها

و حوض‌های پر ماهی‌ی این دو عشق

یکدگر را از چشم‌ها بپوشانند

که ما دیگر به هم سلام نگوییم

خود سلام شویم.

 

تا هنگامی

که گنجشک سوزان شمع

چندان اوج گیرد

که بر تارک روز بنشیند.

 

نیآمده

من می‌دانم 

که اندوه من برابر است

با اندوه سواری که صدای سم اسبش را

با صدای خرد شدن   آهسته خرد شدن برگ‌ها

اشتباه می‌کند

با شب‌بویی

که تاریکی‌ی خود را از دست می‌دهد 

با نارنجی

که تنها بر میز است.

 

هوای سوختن دست‌هامان را

به ستاره‌ها رساند

من می‌دانم.

 

درختان عَرعَر ما را چشم به راه گذاشته‌اند

و چند سواری که بنا بود از دوردست

خبری برای ما آرند.

 

من می‌دانم که غبار جادّه شیشه را

می‌پوشاند

چنان که دیگر حتا از پس شیشه هم

نمی‌توان تو را خوش داشت

نمی‌توان تو را به شهری خاند

که در آستان بارانش زخم‌های جوان‌تر خیال خندیدن دارند.

 

این سواری که شتابناک گذراست

نه منم    نه چشم.

دستت را باز کن:

تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی

تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی

تا دور از خیال چند سواری که شاید بازگشتشان به 

[خنده نباشد

دور از این لبان قرینه   دور از هر رفت

بمانیم و ضامن نور باشیم

شب تابان را از باغ و بیابان به اتاق آوریم تا دوباره

[بیافروزیم

یخ را زیر نفس آب کنیم و ماهیان را دوباره زنده ببینیم

دشت را یکسره در باران رها کنیم و بخانیم.

 

تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی

تو را می‌نگرم تا کنارم بنشینی

و دست‌هایت را در گیسوان من نهان سازی

چون نسیم     چون راز جهان.

 

منبع

جوانی‌ها

بیژن الهی

نشر بیدگل

 

 

 

 

 

 

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

21 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago