لذتِ کتاب‌بازی

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازانتزاکیس می‌گیریم

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

آیدا گلنسایی: تسئوس، پادشاه آتن، به مقر پادشاهی کرت می‌آید تا بفهمد چطور باید با پادشاه ظالمی بجنگد که از آن‌ها خراج خون می‌گیرد. هر سال هفت دختر و هفت پسر آتنی می‌بایست خوراک هیولای محافظ سلطنت، مینوتور، شوند که برطبق افسانه‌ای دوام حکومت کرت به رضایت و خشنودی او وابسته است.

تسئوس با یاری آریستیدیس، آهنگر آتنی دربار کرت، به آتن برمی‌گردد تا مقدمات رهایی آتنی‌ها را از دست ظلم و جور فراهم آورد و آزادی‌ سرزمین و مردمانش را نجات دهد. تمام شخصیت‌های این کتاب مانند دیدالوس، ایکاروس، کرینو، هریس، آریادنه در پی آزادی خویش هستند و رؤیای رهایی دارند.

این رمان درهم‌تنیدگی مدرن دو اسطورۀ مینوتور و ایکاروس است و برای انسان معاصر حاوی درس‌هایی بسیار ارزنده برای اینجا و اکنون که برخی از آن‌ها را با هم مرور می‌کنیم:

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس اول: شجاعت داشته باشید و به سمت ناامنی و ناشناخته‌ها گام بردارید.

تسئوس، شاهزادۀ آتنی، برای نجات مردمش از پرداخت خراج خون خطر می‌کند و به صورت ناشناس وارد کاخ کرت می‌شود. کازانتزاکیس سفر قهرمانی شخصیت‌های داستانش را به سمت آزادی چنین آغاز می‌کند:

«جوان از صحن آفتابی کاخ می‌گذشت و آرام نزدیک می‌شد، و به دقت پیرامون خود را می‌نگریست. چشمانش در گذرگاه‌های تنگ، پلکان، و کاخ سیر می‌کرد. هریک از سه طبقۀ کاخ را آزمندانه از نظر گذراند، گویی می‌خواست همه‌چیز را به یاد بسپارد- پنجره‌ها، مهتابی‌ها، ایوان‌ها…

آریادنه با هیجان و کنجکاوی نگاه می‌کرد. اکنون سه روز بود که این غریبه در لباسی بیگانه کاخ را می‌کاوید و همه‌چیز را زیر نظر داشت.»

 از نظر کازانتزاکیس گام اول در راه به دست آوردن آزادی حرکت از جزیرۀ امنیت به سمت خطر و برداشتن گامی در جهت برهم زدن وضعیت موجود است. بنابراین آزادی همیشه با اضطراب همراه است. زیرا به محض اینکه آدم علیه وضعیت وجود اقدامی کند مالیس، که نمادی از واقعیت و سیستم سرکوب است، دشمن او خواهد شد.

«او که بود؟ تمام روز می‌آمد و می‌رفت و هرگز با کسی سخن نمی‌گفت. فقط نگاه می‌کرد. و همیشه به دنبال او، در فاصله‌ای نه چندان دور، مالیس وحشی دیده می‌شد که مراقبش بود…

و به‌راستی، کسی پشت ستونی پنهان شده بود و جوان بیگانه را زیر نظر داشت. آریادنه از پنجرۀ خود می‌توانست سپهسالار شاه را به‌وضوح ببیند. نیمۀ بالای تنش برهنه بود و شمشیری آهنین به کمر داشت. ترکیب چهره‌اش که زیرکی شریرانه‌ای در آن بود به خوبی دیده می‌شد_ چانۀ دراز، و سبیل تراشیده.چشمان ریز و سیاهش را به جوان غریبه دوخته بود، و چنان تنفر وحشیانه‌ای در آن‌ها بود که آریادنه برای مرد جوان نگران شد. آهسته با خود گفت: ای الهۀ مادر! او را حفظ کن! مگذار مالیس او را بکشد!»

کازانتزاکیس به ما می‌گوید وقتی انسان می‌خواهد با شرایطی که او را به اسارت درآورده است بجنگد قطعاً با مقاومت روبه‌رو خواهد شد. وضعیت فعلی می‌تواند بردگی در رابطه‌ای باشد که دیگر ما را شاد و راضی نمی‌کند، بردگی در شغلی که آن را دوست نمی‌داریم، بردگی در دست قوانینی که ظالمانه‌اند یا اسارت در چیزهایی از این دست. هر وضعیتی که انسان را بردۀ خود می‌کند و او را از احساس شادی و شکوفایی دور می‌کنند وقتی با مخالفت و عصیان آدم مواجه شود سر به سرکوب برمی‌دارد مانند مالیس که می‌خواست تسئوس را به جرم جاسوسی دستگیر کند و بکُشد.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس دوم: تا کارهای بزرگ نکرده‌ای نمیر!

آریادنه، که در این رمان نمادی از عشق و حمایت است، از شاهزادۀ آتنی که خطر کرده و در غیاب شاه به کاخ آن‌ها آمده است می‌خواهد که جان خودش را بردارد و فرار کند. زیرا همین‌که پادشاه از ملاقات با الهۀ مادر برگردد او را خواهد کشت. در اینجا آریادنه گویی الهۀ آتنا است که از شاهزادۀ آتن می‌خواهد احتیاط را با شجاعت همراه کند و مرگی بی‌موقع را برای خود رقم نزد. او به تسئوس می‌گوید: تا کارهای بزرگ نکرده‌ای نمیر!

این خطاب نه فقط به شاهزادۀ آتنی بلکه به همۀ ماست. به آن‌ها که فکر می‌کنند در مرگ فضیلتی نهفته است و شجاعت مترادف حماقت است. کازانتزاکیس از ما می‌خواهد بمانیم، زندگی کنیم و هوشمندانه هدف و رؤیاهای‌مان را دنبال کنیم. از نظر او انسان نباید پوچ بمیرد. مرگ در برابر زندگی سرشار و پرباری که انسان به‌رغم تمام سختی‌ها و تنگناها می‌تواند برای خود بسازد اقتداری ندارد. آری، همه خواهیم مرد. دیر یا زود اما کازانتزاکیس از ما می‌خواهد وقتی بمیریم که به رؤیاهای بزرگ‌مان جامۀ عمل پوشانده‌ایم. او از ما می‌خواهد به زندگی فضیلت بدهیم و زمانی برویم که مرگ نتواند ما را انکار کند. اگر درست نمیریم کل رنج‌هایی که در زندگی کشیده‌ایم پوچ و بی‌معنا خواهد شد. شاید بتوان گفت پیام کازانتزاکیس برای همۀ ما این است: با رؤیاهایت زندگی کن، کارهای بزرگ انجام بده و به موقع بمیر!

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس سوم: اگر بخواهی یک جفت خرگوش را با هم بگیری سرانجام باد به دست خواهی داشت.

کازانتزاکیس صحنه‌ای را شرح می‌دهد که مالیس سرکوبگر، که عاشق حفظ وضع موجود به اسم امنیت است، هریس را می‌زند تا جای شاهزادۀ آتنی را لو بدهد اما ایکاروس ساکت نمی‌نشیند و از پشت به او حمله می‌کند تا دوستش را نجات دهد. در اینجا مالیس سردرگم می‌شود و دنبال ایکاروس می‌افتد در نهایت هر دوی آن‌ها از چنگش می‌گریزند. در اینجا دهقان پیری با ریشخند به او می‌گوید: «اگر بخواهی یک جفت خرگوش را با هم بگیری سرانجام باد به دست خواهی داشت.»

این قسمت به ما قانون تمرکز را یادآوری می‌کند. آدم نمی‌تواند در آن واحد چند هدف متفاوت را دنبال کند. نمی‌تواند همه‌چیز باشد. تمام توان و توجه آدم در زندگی باید روی گرفتن یک خرگوش معطوف شود.

آن‌ها که می‌خواهند همه‌چیز باشند عاقبت در هیچ زمینه‌ای سرآمد نخواهند شد. بنابراین در مسیر به دست آوردن آزادی و بیان کامل نفس و شکوفایی اصلی که حتماً باید به آن توجه داشت این است: اولویت‌بندی. هرکس باید بداند مهمترین هدف و اصلی‌ترین رؤیایش چیست؟ باید بداند کدام خرگوش را دنبال کند وگرنه مانند مالیس نه می‌تواند هریس را بگیرد و نه ایکاروس را دستگیر کند!

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس چهارم: اگر امروز را ندارید اصلاً به این معنا نیست که آینده هم از آنِ شما نیست.

تسئوس، شاهزادۀ آتنی، شب‌هنگام مشغول دیدن جشن ستایش الهۀ مادر در دربار کرت است. او حین تماشای شکوه و ثروت آن‌ها امروزِ کرت را با فردایِ خود مقایسه نمی‌کند و با بدبینی و یأس برای آینده حکم نمی‌دهد:

«تسئوس هرگز چنین درباری ندیده بود، چنین جلالی، چنین عظمتی! ناز و نعمتی چنین در قلمرو پدرش ناشناخته بود. آتن ساده و تهیدست بود، مشتی دهکده که تازه به هم پیوسته بودند تا پادشاهی‌ای تشکیل بدهند. اما اینک به ساختن کشتی‌هایی پرداخته بودند که آن‌ها را به سوی آب‌های یونان می‌برد، به دریای سیاه در شمال، و تا مصر در جنوب. آن‌ها نیز، به موقع خود ثروتمند می‌شدند.»

اگر امروز در شرایط نامطلوب به سر می‌بریم به این معنا نیست که آینده هم ظلمانی و سیاه خواهد بود. به شرط این‌که ایمان خود را از دست ندهیم و هرچه در توان داریم انجام دهیم. بدون ساختن کشتی چگونه خواهیم توانست بر اقیانوس سعادت و کامیابی برانیم و به جزیرۀ مقصود برسیم؟

کازانتزاکیس به ما اطمینان می‌دهد که هرچیزی به موقع خود رخ خواهد داد. آتن ما هم به موقع خود ثروتمند خواهد شد به این شرط که امروز جسورانه ساحل امنیت را رها کنیم و در مسیر ناشناخته‌ها گام برداریم و بدانیم از زندگی‌مان چه می‌خواهیم. به شرط این‌که امروز کشتی‌های‌مان را بسازیم و خود را برای فتح و پیروزی آماده کنیم. مگر سهراب نمی‌گوید: «اندکی صبر سحر نزدیک است…» و مگر حافظ قرن‌ها پیش نگفت: «هان مشو نومید چون واقف نئی از سرّ غیب    باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور»

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس پنجم: به چیزی معتقد باش!

آریادنه پس از دیدار با تسئوس از او می‌خواهد که به مراسم پرستش الهۀ مادر برود. کرتی‌ها به الهۀ مادر باور دارند و از آن برای پادشاهی‌شان ثبات و برای زندگی‌شان برکت می‌طلبند:

«امشب ماه کامل است. جشن تطهیر بزرگ را در صحن اصلی برگزار خواهیم کرد. امشب پدرم به غار الهه وارد می‌شود. اگر دوست داری برای مراسم بمان، آن‌گاه می‌توانی در تمام عمر افتخار کنی که کرتی‌ها را به هنگام نیایش و آیین رقصشان دیده‌ای.»

انسان‌ها در طول تاریخ همواره به نیرویی بزرگ و بی‌کران قائل بوده‌اند و می‌اندیشند که اولوهیت خیرخواهی وجود دارد که آن‌ها را مادرانه و بی‌قید و شرط دوست می‌دارد و مراقب و حامی‌شان است. حافظ وقتی می‌گوید: «تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است  راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش» به همین باور اشاره دارد. انسان نیاز دارد بارهایش را به نیرویی بزرگ‌تر بسپارد و خود رها و سبکبال گردد. در سراسر رمان به سوی آزادی باور انسان به خدا و نیرویی قاهر تلألویی تابناک دارد.‌

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس ششم: با مارها برقصید!

تسئوس در مراسم رقص و نیایش الهۀ مادر صحنۀ عجیبی می‌بیند: «شاهدخت‌ها رقص خود را آغاز کردند، رقص آرام و ملایم، پاهای برهنه و سپیدشان بر آجرایی که نور مهتاب بر آن‌ها ریخته بود می‌درخشید. آنان که به آرامی و به آهنگی نرم حرکت می‌کردند، به‌تدریج بر شتاب خود افزودند و حرکاتش را تند کردند و همچنان که می‌رقصیدند حرکت دست‌ها و پاهای‌شان تندتر می‌شد. مارها اکنون از بازوان برهنۀ دخترها فرامی‌رفتند و بر گردن آن‌ها حلقه می‌زدند. لحظه‌ای زیر گیسوان تابدار و انبوه دو خواهر پنهان می‌شدند، و سپس ناگهان از پیشانی آن‌ها سربرمی‌آوردند و همراه با آهنگ رقص پیش و پس می‌شدند. تسئوس که نمی‌توانست از رقصندگان مارگیسو چشم برگیرد، زیرلب گفت: «چه زیبا! چه ترسناک!» این کرتی‌ها چه مردمی بودند؟ چقدر متمدن و با این‌حال چقدر وحشی!»

رقص نمادین شاهدخت‌ها حاوی این پیام است که مسیر کشف زیبایی ناهموار و ترسناک است. حافظ گفت: «نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست    عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد»

اما این مارهای وحشت‌زا برای ما یک پیام هراکلیتوسی هم دارند. این‌که هرچیز نتیجۀ جمع آمدن اضداد، یا دست کم گرایش‌های متباین است. اگر اضداد را نادیده بگیریم قلم روی حقیقت کشیده‌ایم.

انسان در مسیر آزادی چاره‌ای جز رقص با مارها ندارد. او باید تاریکی‌های درونش را بشناسد و با آن‌ها از در آشتی وارد شود. نیچه معتقد بود معنای آزادی این است: از هیچ چیز خود شرمنده نبودن!

بنابراین رقص نمادین شاهدخت‌ها با مار به معنای این است که به جای انکار و سرکوب مارها و ترسیدن از خود با تضادهای خود و دیگران و با آن وجۀ ترسناک و وحشی وجودشان برقص. تاریکی‌های خود را نوازش کن و با آن دوست بشو تا بتوانی انسان، این متمدن وحشی را، دوست بداری!

«فایدرا اکنون رو به مشرق داشت، دست‌هایش را به سوی ماه آورده بود و الهۀ بزرگ را فرامی‌خواند. با صدای پرطنین خود مناجات می‌کرد: «ای مادر، دعای ما را بشنو! امشب شاه از تو برکت می‌خواهد. او را نیرو ده، بادا که ما نیز توانگر شویم. او را سربلند بدار، بادا که ما نیز سربلند شویم! ای مادر، به ما التفات کن!»

او سخن می‌گفت و مارها را که دوباره به گرد بازوانش حلقه می‌زدند به نرمی نوازش می‌کرد.»

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس هفتم: هیچ‌گاه نمی‌توانید از هیچ همه‌چیز بستانید

در مراسم پرستش الهۀ مادر میان کرتیان رسمی وجود دارد. آن‌ها دست خالی به این مراسم نمی‌آیند و برای او «هدیه» می‌آورند:

«بندر نوسوس پر بود از کشتی‌های دراز و تندروِ کرتی‌ها که از بامداد پی در پی از سراسر کرت می‌آمدند تا در پایتخت شاه مینوس نیایش کنند. اغلب بنا به نذری که کرده بودند یک ساعت راه را پیاده از ساحل می‌پیمودند؛ برخی بره و بزغاله بر دوش داشتند؛ عده‌ای کبوتر و کبک می‌آوردند و آن‌ها که تهی‌دست‌تر بودند، گل و میوه. همه هدایای خود را به درگاه الهۀ بزرگ می‌آوردند که کرتی‌ها از روزگار باستان او را می‌پرستیدند. وی الهۀ آدمیان، گیاهان و جانوران بود و مردم کرت او را مادر می‌خواندند.»

 این اصل مهمی در برکت خواستن است. اگر آدمی در پی دریافت چیزی است اول باید هدیه دهد. هدیه شجاعت بخشش است و بخشش مقدم بر گرفتن است. در زبان ما ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: «اول برادری‌ات را ثابت کن بعد ادعای ارث کن»

نمی‌شود از هیچ، چیزی ستاند. کسی که فکر می‌کند واقعاً چیزی برای بخشیدن ندارد فکری فقیر دارد و فکر فقیر جز بیچارگی و فلاکت برای صاحب خود به بار نمی‌آورد. برای این‌که نشان دهید اندیشه‌ای غنی و ثروتمند دارید هدیه بدهید. هدیه یعنی ایمان داشتن به اندیشۀ افزونی. یعنی باور به این‌که آن‌مایه توانمند و غنی هستید که هدیه بدهید. با مهربانی و نهایت عشق هدیه بدهید. این قانون وانمود است. وانمود کنید به ثروت و دارایی. هنگامی که حافظ فرمود «با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام   نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش» به همین قانون وانمود کردن به قدرت و ثروت اشاره داشت.

 اگر هیچ چیز مادی برای هدیه دادن ندارید دیگران را به خوش‌خلقی و مهربانی و لبخندهایتان مهمان کنید. مهم فقط این است که دست‌خالی نباشید.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس هشتم: با شادی و خوشحالی بستانید

در قانون کرتیان مردم با شادی و پای‌کوبی و مانند اربابان و بزرگان می‌طلبند. آن‌ها نه تضرع می‌کنند و نه خود را خوار و خفیف می‌سازند بلکه با شادی و سرور می‌خواهند. شادی یعنی ایمان نیرومند به ستاندن از پیش یعنی خواستیم و محقق شد. کازانتزاکیس قانون پرستش کرتیان را چنین توصیف می‌کند: «مردم کم‌کم دایره‌ای تشکیل دادند. دست در دست هم نهادند و بر گرد بانوان کاخ حلقه زدند. در میان حلقه، دو شاهدخت رقص خود را آغاز کرده بودند. موی‌افشان، هریک دستی بر سینۀ عریان خود نهاده بودند و چشم بر زمین داشتند و تند می‌رقصیدند. بانوان کاخ نیز حلقۀ دیگری پدید آورده بودند و با حرکاتی آهسته‌تر بر گرد شاهدخت‌ها می‌رقصیدند. سومین و بزرگ‌ترین حلقه را تودۀ مردم ساخته بودند که آوازهای مقدس را زمزمه می‌کردند و آنان نیز چشمان خود را بر زمین دوخته بودند.»

با شادی درخواست کنید. شادی یعنی ایمان داشتن به روزهای روشن پیش رو. شادی یعنی شکست خوردن ترس و ترس یعنی ایمان وارونه. یعنی ایمان به شر. وقتی شاد هستید و با شادی دعا می‌کنید یعنی ایمان قلبی دارید که حتما دعایتان مستجاب می‌شود و به آرزویتان می‌رسید. یعنی از ترس‌ها رسته‌اید و در پناه قلبی خود را قوی می‌یابید.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

 درس نهم: خشمی که فضیلت است

برخلاف آن‌چه دربارۀ کنترل خشم و پرهیز از جنگ گفته‌اند گاه خشم و کینه و جنگ‌افروزی یک فضیلت محسوب می‌شود و آن هنگامی است که شاه دیکتاتور مردم را خودسرانه به کام مرگ و نیستی می‌فرستد.

در رمان به سوی آزادی می‌بینیم که پادشاه کرت سالانه چهارده جوان آتنی (هفت دختر و هفت پسر را) خوراک مینوتور می‌کند و از آتنی‌ها خراج خون می‌گیرد. اما این مسئله فقط مربوط به سرزمین‌های دیگر نیست. در خود کرت هم همۀ افراد بردۀ خواست و تمایلات دیکتاتور هستند و اجازه ندارند کاری را بر وفق مراد و خواست شخصی‌شان انجام دهند. نمونۀ بارز این بردگی آریستیدیس آهنگر دربار است: «نمی‌گذارند که بروم. من هنر کار با آهن و ساخت سلاح‌های جدید را یادگرفته‌ام. می‌ترسند اگر مرا رها کنند به کشور دیگری بروم و این فن جدید و خطرناک را به مردم آنجا بیاموزم.»

برای استقرار نظم جدید باید با نظم کهن جنگید. برای ساختن جهان رؤیاها و آزادی باید تن به نبرد داد. نباید گذاشت واقعیت و بایدهای اجتماعی ما را ببلعند. نباید بگذریم یأس و دلسردی در ما نفوذ کند. کرت در این داستان نماد از جهان واقعیت است و آتن نمادی از جهان شهود و الهام‌ها و تحقق آرزو. در راه هر آرزویی که گام بردارید قطعاً ناگزیر می‌شوید که با وضع موجود، با کرت، به نزاع برخیزید و مینوتور را، که هستۀ اصلی ناامیدی و مرگ آرزوها و قاتل بلندپروازی‌هایتان است، از میان بردارید.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس دهم: وقتی حمایت‌های بیرونی پایان می‌یابد …

مسیر آزادی راه همواری نیست که در آن شاهزاده تسئوس همیشه از حمایت آریادنه برخوردار باشد. زمان‌هایی وجود دارد که آدم باید به تنهایی و بدون کمک هیچ‌کس مسیرش را طی کند. زمان‌هایی که فرد به راهش ایمان دارد اما هیچ نشانۀ روشنی برای تحقق آرزوها وجود ندارد. تسئوس پس از پایان مراسم نیایش با چنین وضعی روبه‌رو می‌شود: «آریادنه بی‌اعتنا به او نگریست. نگاهش سخت و سرد بود. گویی پیش از آن هرگز ندیده بودش. تسئوس گام‌هایش را تند کرد. این‌ها چگونه مردمی بودند؟ یک‌دم دوستان مهربان و دمی دیگر… حلقۀ زرینی را که آریادنه به او داده بود به دست داشت. واقعی بود؛ و بااین‌حال… شاهدخت به او چشم دوخت، سرد و سنگین، و تسئوس که تاب آن نگاه خشک و خشن را نداشت سر به زیر افکند. شرمسارانه با خود اندیشید: مغلوب شده‌ام… تسئوس با شتاب فراوان از صحن بیرون آمد. از روی غریزه سر سوی دریا نهاد. نیاز داشت که تنها باشد و هوای تازۀ دریا را تنفس کند و خوب بیندیشد…»

پس از پایان یافتن حمایت‌ها، شادی‌ها و اشتیاق‌های اولیه وقت عمل و اقدام فرا می‌رسد. وقت رهسپار شدن تنهایی به سمت وسعت و بی‌کرانگی. از این‌رو تسئوس به ندای درونش گوش می‌دهد و به سمت دریا و کشتی‌اش می‌رود. درواقع نیرویی او را می‌برد. به قول حافظ:

 «بارها گفته‌ام و باردگر می‌گویم    که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پس آینه طوطی‌صفتم داشته‌اند   آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم»

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس یازدهم: دل چیزهایی را می‌بیند که چشم هرگز قادر به دیدن آن‌ها نیست!

هنگامی که تسئوس به ندای درونش گوش می‌دهد و به سمت دریا حرکت می‌کند با مرد آهنگری به نام آریستیدیس آشنا می‌شود که خودش اسیر است و حق رهایی ندارد اما باور دارد که می‌تواند آزادی‌بخش آتنی‌ها باشد. آتن زادگاه اوست و آزادی آهنگر در این است که به سمت زادگاه خود آتن حرکت کند و یاریگر آن‌ها باشد. او به تسئوس می‌گوید: «شمشیر هم می‌توانم بسازم و تیر و کمان. و ارتشی که به سلاح‌های من مجهز شود شکست‌ناپذیر است.»

همۀ ما در مسیر آزادی و تحقق رؤیاهایمان آدم‌هایی را می‌یابیم که آماده‌اند به ما یاری برسانند. آن‌ها فرشته‌هایی‌ هم‌جنس خودمانند و شاخصه‌شان این است که حمایتگر و مشوق و همدل‌اند. ما باید بتوانیم آن‌ها را تشخیص بدهیم و حمایت‌شان را بپذیریم. چگونه؟ با اعتماد کردن به ندای درونی‌مان. تسئوس پس از کمی تأمل و درنگ همراهی آریستیدیس آهنگر را می‌پذیرد:

     «به فکر فرو رفت. سخت با افکار خود در ستیز بود. آیا باید سخن بگوید؟ باید ساکت بماند؟ شاید این مرد جاسوس باشد. سربرگرفت و نگاهی ژرف و طولانی به همراه خود افکند. می‌توانست چهرۀ مرد را به روشنی در نور مهتاب ببیند. چهره‌ای معصوم و صادقانه، با چشم‌هایی که اندوهی عمیق و وصف‌ناپذیر در آن پنهان بود. سرانجام با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت با من می‌آیی؟ می‌آیم!!»

تنها هدیه دادن نیست که ارزشمند است. آدم باید «بگیری قهار» هم باشد و بتواند موهبت‌هایی را که هستی به او پیش‌کش می‌کند به‌موقع درک کند و از آن بهره ببرد. گاهی این موهبت حضور کسی است در زندگی‌مان که تنهایی را به عشق و شعف تبدیل می‌کند، گاهی دوستی است که می‌توان از حمایتش برخوردار شد و در هر شرایطی رویش حساب کرد. گاهی پولی است که از راهی غیرمنتظره می‌رسد یا کسی که ما را قدمی به آرزوهایمان نزدیک‌تر می‌کند. زندگی پر از پیشامدهای غیرمنتظره است که برای آدم توفیق و کامروایی به ارمغان می‌آورد به شرط آن‌که ارتبا‌طمان را با نوای قلبی و صدای شهود و نیمۀ معنوی‌مان قطع نکرده باشیم. یادتان باشد دل چیزهایی را می‌بیند که چشم هرگز قادر به دیدن آن‌ها نیست.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس دوازدهم: آزادی ساختگی ایکاروس و پرواز با بال‌های ساختنی

وقتی آریستیدیس با تسئوس روانۀ آتن شد، ایکاروس، پسر دیدالوس صنعتگر چیره‌دست دربار، به فرزندان آهنگر، هریس و کرینو که دوستان صمیمی او بودند، خبر از رازی داد که برای ایکاروس و دوستانش آزادی و رهایی به ارمغان می‌آورد:

    «راز را بشنوید. سه سال است که پدرم دارد کار می‌کند تا بال بسازد. یک جفت بال طراحی می‌کند که به شانه‌های خودش ببندد و یک جفت هم می‌خواهد به شانه‌های من ببندد تا بتوانیم از قصر فرار کنیم و به جایی پرواز کنیم که آزاد باشیم.»

در این رمان قصر پادشاه کرت نماد اسارت در دست قدرتی برتر است. نماد واقعیت بیرونی، نماد جایی که هست. و آتن نمادی از آزادی و رهایی است. سرزمینی که در آن هیچ‌کس برده نیست و آدم‌ها دقیقاً همان‌کارهایی را انجام می‌دهند که برای آن آفریده شده‌اند. کازانتزاکیس به ما نشان می‌دهد که چگونه رؤیاهای واحد و آرمانی یگانه آدم‌ها را با هم خویشاوند می‌کند، آدم‌هایی که از خون یکدیگر نیستند. دوستان ایکاروس وقتی می‌فهمند قرار است با بال‌هایی ساختنی به آتن و نزد پدر بروند غرق در شادی و شعف می‌شوند:

«هریس و خواهرش برخاسته بودند. اشک شادی و امید از چشمان‌شان جاری بود. روی ایکاروس افتادند و او را در آغوش گرفتند. هریس فریاد کشید: «به آتن پرواز خواهیم کرد، به آتن که پدرم آن‌جا به دنیا آمده است!»

ایکاروس گفت: پدر من هم آنجا به دنیا آمده. ما هم به آتن می‌رویم و آنجا در آزادگی زندگی می‌کنیم.»

ایکاروس نمادی از افرادی‌ است که می‌خواهند با امکانات و از طریق دیگران آزاد بشوند. آدم‌هایی که به ابزارهای بیرونی دل‌خوش‌اند. غافل از این‌که آزادی موهبتی نیست که کسی آن را به آدم هدیه بدهد. آزادی گرفتنی نیست ساختنی است و نمی‌شود با بال‌های ساختگی و با تکیه بر فضل و دانش پدر و نژاد و دوده به آن رسید. وانگهی هرکس آزادی منحصربه فرد خود را دارد. از این است که تسئوس با تکیه بر معنویت (الهۀ آتنا) و ندای شهودی‌اش به کرت می‌آید، خطر می‌کند و موفق می‌شود یاری موافق و فرشته‌های حامی خود یعنی آریادنه و آریستیدیس را بیابد که او را در مسیر آزادی میهنش یاری می‌کنند. او به جای اینکه دلخوش بال‌های ساختنی و ساختگی پدر باشد خود مرد عمل است و اقدام می‌کند نه این‌که مانند ایکاروس مدام منتظر آماده شدن بال‌های بیرونی باشد. اشتباه بزرگ ایکاروس این است که خیال‌باف مسیر آزادی است و نمی‌داند انسان پرنده‌ای است که بدون بال پرواز می‌کند.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس سیزدهم: آموزه‌ای هگلی، هنر دست انسان از طبیعت بالاتر است!

انسان نیمه‌خدایی است که می‌تواند معجزه کند. هنر معجزۀ انسان است زیرا برخاسته از جنونی خردمندانه، آگاهی، شعور و ظرافت است. عمل طبیعت آگاهانه نیست. سرشار از معصومیت است. هنر انسان برخاسته از معصومیت ثانوی و کودکی پس از بلوغ است اما طبیعت، با همۀ زیبایی‌اش، غیرقابل پیش‌بینی، ویرانگر، قلدر و لجباز است. و روحی نپخته و بی‌خرد دارد. کازانتزاکیس این برتری هنر انسانی بر طبیعت را چنین به ما یادآوری می‌کند:

 «یک‌روز دیدالوس به بندرگاه آمد. من در قایقم نشسته بودم و ماهی‌هایی را که گرفته بودم از هم جدا می‌کردم. روزی بود که اتفاقاً یک ستارۀ دریایی بزرگ، به اندازۀ هر دو دستم، صید کرده بودم. نشسته بودم و آن را می‌نگریستم و تحسین می‌کردم که این صدا را شنیدم: «هی، باتوام، ماهیگیر.» بالا را نگاه کردم و مردی را در لباس بیگانگان دیدم. به او گفتم: «بفرمایید، ارباب.» او گفت« این ستارۀ دریایی را چند می‌فروشی؟» گفتم «فروشی نیست. آن را دوست دارم و می‌خواهم نگهش دارم. می‌خواهم آن را با میخ به سینۀ کشتی‌ام بکوبم تا بتوانم ببینمش.» گفت «آن را به من بفروش. من روی سینۀ کشتی‌ات یک ستارۀ دریایی می‌تراشم که از این هم زیباتر باشد؛ یکی که هیچ‌وقت خراب نشود.»

«و جناب‌عالی کی هستند که ادعا می‌کنند می‌توانند یک ستارۀ دریایی زیباتر از این بتراشند؟»

«او گفت: من دیدالوس هستم، صنعتگر بزرگ شاه.» من به احترام او برخاستم. آخر می‌دانی، اسمش را شنیده بودم. گفتم: «بفرمایید. شما صنعتگری بزرگ هستید، این قابل شما را ندارد.» و ستارۀ دریایی را به او دادم.

سپس پدرت گفت: «صبر کن. من وارد کشتی‌ات می‌شوم و جستی زد و درون کشتی پرید. دو ابزار کوچک از زیر کمبندش بیرون آورد و بر سینۀ کشتی زانو زد. ستارۀ دریایی را کنار خود نهاد و شروع به تراشیدن کرد. نگاهی به ستاره می‌انداخت و بعد به چوب نگاه می‌کرد و می‌تراشید. بعد از مدت کوتاهی، چه می‌دیدم؟ یک ستارۀ دریایی بزرگ با پنج شاخک که به سینۀ کشتی چنگ انداخته بود، انگار که زنده است. به او گفتم: فقط خدایان می‌توانند چنین معجزه‌ای کنند و دست او را گرفتم و بوسیدم.»

انسان نیمه‌خدایی است که می‌تواند بیافریند و از طبیعت برتر شود. این یکی از راه‌هایی است که به زندگی ما معنا می‌دهد: اتحاد فرزانگی و زیبایی.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس چهاردهم: تو از پسش برمی‌آیی!

سختی‌ها و لحظات بحرانی زندگی نقطه‌ای است که ما می‌توانیم بفهمیم که چقدر شجاعت و استقامت داریم. کازانتزاکیس از ما می‌خواهد در چنین مواقعی خود را نبازیم و به نیروهای درونی خود اعتماد کنیم. هنگامی که پدر هریس، آریستیدیس آهنگر با تسئوس به آتن می‌رود و پادشاه کرت چون مار زخم خورده و خشمگین می‌شود، دایی هریس از او می‌خواهد که محکم باشد و به خودش اعتماد کند: «این آزمون سخت‌ترین آزمونی است که تا به حال با آن روبه‌رو شده‌ای. در برابر آن مثل یک مرد رفتار کن. به پدرت ایمان داشته باش. ولی مهمتر از آن، به خودت ایمان داشته باش. بدان که ناخدای خوب در طوفان سخت نشان می‌دهد که چند مرده حلاج است.»

هرچقدر که زندگی سخت باشد و دره‌های آن صعب‌العبور بشود در انسان نیروی فایق آمدن بر آن سختی وجود دارد. روزهای طوفانی زندگی تنها یک پیام دارند: ما از تمام رنج‌ها و مصائب خود بزرگ‌تریم و می‌توانیم بر آن‌ها فائق آییم. درواقع هنگامی که نیروهای بیرونی نتوانند مقاومت درونی انسان را بشکنند او عظمت یافته است. تنها در چنین لحظات است که ارزش واقعی آدمی آشکار می‌شود. کازانتزاکیس در رمان به سوی آزادی بارها تأکید می‌کند که «ارزش مرد در لحظات سخت زندگی معلوم می‌شود.»

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس پانزدهم: قانون بد

در رمان به سوی آزادی پادشاه کرت را می‌بینیم که شیوۀ حکومتش بر ظلم استوار است. قدرت بی‌حد و حصر رابطۀ این پادشاه را با مردم کرت قطع کرده و باعث شده است که هر جفایی را به اسم قانون به آن‌ها روا دارد:

«مالیس با احتیاط پاسخ داد: «جناب شاه… فقط یک مسألۀ جزیی پیش آمد. مردم شورش کردند و نمی‌خواستند همۀ گندم را بدهند اما من سربازها را فرستادم و ادبشان کردم.» شاه گفت: «باید چندتایی را می‌کشتی تا عبرت بگیرند.» غله‌ها مال او بودند…زمین مال او بود….مردم مال او بودند….آن‌ها کار می‌کردند و او، شاه، هرچه خودش می‌خواست به آن‌ها می‌داد. قانون همین بود. او این قانون را از نیاکانش آموخته بود، و باید آن را به همین شکل حفظ می‌کرد.»

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس شانزدهم: معنای بی‌روح بودن

هنگامی که آریستیدیس آهنگر با تسئوس به آتن می‌رود هنوز مردد و هراسان است. او می‌ترسد که نتوانند پادشاه کرت را شکست دهند. اما تسئوس راز مهمی را با او درمیان می‌گذارد و از عاملی سخن می‌گوید که بسیاری از قدرت‌ها را نابود کرده است. از نظر تسئوس پادشاهی کرت یک نقطه ضعف بزرگ دارد که با آن از پای درمی‌آید:

«تسئوس آهسته گفت: «با آمدن بهار همۀ رنج‌های ما به پایان می‌رسد. به تو قول می‌دهم.»

آریستیدیس سرش را تکان داد و غمگینانه گفت: پادشاهی کرت خیلی عظیم است. از هزاران کشتی و ثروتی بیکران برخوردار است. کی می‌تواند در برابر آن بایستد؟ قادر مطلق است. همه‌چیز دارد.»

تسئوس گفت: «به‌جز یک چیز، که از همه مهمتر است.»

آریستیدیس با تردید پرسید: «چه چیز؟»

«روح.»

آهنگر ساکت شد. تسئوس گفت: «پادشاهی کرت روزگاری پادشاهی مقتدری بود، وقتی که روح داشت اما اکنون به پیکری غول‌آسا و بدون روح تبدیل شده است. به‌زحمت می‌تواند خود را بر پاهای لرزانش نگه دارد. باش تا بادی قوی از راه برسد و و بر آن بوزد؛ آن‌گاه فروخواهد ریخت.»

پادشاهی کرت راه ظلم و جور در پیش گرفته و مردم را رعیت و جزو اموال خود می‌داند. از طرفی دیگر اعتقادش به الهۀ مادر نیز دغلکارانه و برای عوام‌فریبی است و مبنایی ندارد:

  «او (پادشاه کرت) از این بازی‌ها خسته شده بود…خسته از این که خود را به کوه‌ها و غارها بکشاند تا با پیرزنی موذی سخن بگوید که هرقدر هم به او طلا می‌داد، راضی نمی‌شد. این همه رفت‌وآمد پر زحمت او را خسته کرده بود…اما چه می‌توانست بکند؟ مجبور بود تظاهر بکند. مجبور بود به آن‌ها بباوراند که با خدایان سخن گفته است… در غیراین‌صورت چطور می‌توانست آن‌ها را به اطاعت و فرمانبرداری وادار نماید.»

این عوامل به تدریج روح پادشاهی کرت را می‌کشد و پایه‌های حکومت را سخت لرزان و سست می‌سازد.

وقتی سفر در راه آزادی و شکوفایی آزاد می‌شود عقل استدلالی و چون و چرا کن (در اینجا آریستیدیس) تردید می‌کند. آریستیدیس که همیشه برای سپاه ظلم و جور که انسان را در اسارت نگاه می‌دارد و برای شرایط و واقعیت بیرونی شمشیر و سلاح ساخته و آن را نیرومند کرده است دوباره بردۀ ترس و شک می‌شود. اما عقل ناب (تسئوس) همان خرد والا، ذهن ثروتمند یا الوهیت و خدای درون به انسان اطمینان می‌دهد که واقعیت موجود و شرایط بیرونی قابل تغییر است.

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

درس هفدهم: خوشبختی‌ات را بشناس

خوشبختی به چه معناست؟ هرکس آن را طوری معنا می‌کند. بعضی‌ها آن را ماندن در کنار خانواده، برخی انجام کارهای دلخواه و برخی دیگر سفر یا آزادی درونی. در این رمان با تنوع مفهوم خوشبختی روبه‌روییم. هریس، پسر آهنگر، خوشبختی را یک زندگی معمولی و بی‌دردسر می‌بیند که در آن خطری آدم را تهدید نکند: «من به یک خانۀ کوچک در وسط باغی قانعم، تا بتوانم با پدر و خواهرم در آن زندگی کنم. به همین راضی‌ام که تمام روز کار کنم، حرفۀ پدرم را یاد بگیرم، و شب به باغم بازگردم و زمینم را بیل بزنم و آب بدهم و هرس کنم. این است که مرا خوشحال می‌کند.»

ایکاروس برخلاف هریس خوشبختی را در این می‌داند که آدم پرنده بشود و سفر کند و چشم‌هایش را از نگاه و تجربه پر کند: «ولی من نه! من می‌خواهم سفر کنم، جاها و مردمان تازه را ببینم، و پابند جایی نباشم! خوشبختی یعنی همین! روح انسان کنه نیست که به یک‌جا بچسبد. پرنده است و می‌خواهد پرواز کند.»

آریادنه خوشبختی را به طرزی متفاوت از خواهرش فایدرا درک می‌کند:

     «آریادنه لبخند زد: «خواهرم خوشبخت است. او نگران چیزی نیست. زیبا و شاد است و شب راحت و فارغ از غم می‌خوابد.» کرینو فرانگریست و گفت: «شما هم باید خوشبخت باشید، بانوی من. شما شاهدخت هستید، زیبا هستید، خوب هستید، چیزی کم ندارید.» آریادنه زیر لب گفت آری و ساکت شد. سپس بلافاصله گفت: «یک چیزی کم دارم.»

«چه چیز، بانوی من؟»

«خوشحالی»

هفده درسی که از رمان «به سوی آزادی» اثر نیکوس کازنتزاکیس می‌گیریم

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

19 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago