در این داستان راوی که به نحو بارزی خود خانم ویرجینیا وولف است با دیدن نقشی بر روی دیوار و سایهای شروع میکند به رها کردن افکارش به شیوهی سیال ذهن و بدون اینکه طرح خاصی را دنبال کند از هرچیزی شروع به حرف زدن میکند، در باب مرگ و زندگی، در باب حقوق زنان، درباب واقعیت، پوچی بیهودگی و تمام این مسائل صحبت میکند. آنچه در این خلاصه ارائه میدهیم قسمتهایی است از موضوعات مختلفی که با دیدن نقشی بر دیوار به ذهنش آمده است.
داستان اینگونه آغاز میشود.
« نخستینبار شاید در نیمههای ژانویهی سال جاری بود که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار افتاد. برای پیدا کردن تاریخ دقیق لازم است انسان به خاطر بیاورد چه دیده است. من اکنون به یاد آتش میافتم. و پردهی یکدست نوری زرد روی صفحهی کتابم؛ و سه گل داوودی درون جام شیشهای گرد روی طاقچه. آری، لابد زمستان بود و ما تازه چایمان را خورده بودیم، چون به یاد میآورم داشتم سیگار میکشیدم که سرم را بالا کردم و برای نخستین بار چشمم به نقش روی دیوار افتاد. از پشت دود سیگارم نگاه کردم و چشمم لحظهای به آتش زغال سنگ افتاد و خیال کهنهی آن پرچم ارغوانی که بالای برج قلعه تکان میخورد به سرم آمد و به یاد رژهی شهسواران سرخی افتادم که سواره از کنار تخته سنگ سیاه بالا میرفتند.»(افشار:377)
در موج دیگر از افکارش یاد یک تابلو از ساکنان قدیمی خانهاش میافتد. تابلو را توصیف میکند و حرف آن زن را در باب هنر نقل میکند.
« چه راحت افکار ما مثل مور و ملخ دور چیز تازهای جمع میشوند و آن را بلند میکنند و کمی جلو میبرند_ مثل مورچههایی که بیتابانه کاهی را سر دست میبرند_ و بعد رهایش میکنند…اگر آن نقش را یک میخ پدید آورده باشد، نباید برای یک عکس بوده باشد. لابد برای یک مینیاتور بوده است، مینیاتور بانویی با موهای سفید پودر پاشیده و گونههای پودر زده و لبهایی به سرخی میخک. یک نیرنگ البته، زیرا کسانی که پیش از ما صاحب این خانه بودند این گونه تصاویر را میپسندیدند_ تصویری کهنه برای اتاقی کهنه. آنها اینطور اشخاصی بودند، اشخاصی جالب که من زیاد به یادشان میافتم، میخواستند از این خانه بروند چون میخواستند سبک اثاثیهشان را عوض کنند، خودش میگفت؛ میگفت به گمانش هنر باید اندیشهای پشتش باشد، که از هم جدا شدیم؛»(همان:378-377)
او دوباره به سراغ حدس زدن دربارهی نقش روی دیوار میرود ولی باز موج افکارش او را به یک سری افکار دشوار درهم تنیده رهنمون میکند:
«وای! امان از راز زندگی، اشتباه فکر، نادانی بشر! برای آنکه نشان دهم داراییهای ما تا چه اندازه بیرون از اختیار ماست_ زندگانی ما بعد از پشت سر گذاشتن آن تمدن تا چه حد تصادفی است_ بگذارید فقط تعدادی از چیزهایی را که در طول یک زندگی از دست رفته بشمارم.»(همان:378)
او از زندگی و تصوراتش راجع به آن و از مرگ و افمارش در آن زمینه سخن میگوید و این افکار بیاختیار به ذهنش میآید و او خودش را به این امواج سپرده و فقط راوی آن است بیاینکه دخالت صریحی در آن داشته باشد:
«اگر بخواهیم زندگی را با چیزی مقایسه کنیم، باید آن را تشبیه کنیم به پرتاب شدن در تیوب [=مترو لندن] با سرعت پنجاه مایل در ساعت و فرود آمدن در انتهای دیگر بدون حتی یک سنجاق باقی مانده در موها پرتاب شدن به پیشگاه خدا سر تا پا برهنه! قل خوردن در گلزار نرگس مثل بسته کاغذی قهوهای که در ادارهی پست از مجرای انتقال بستهها پایین انداخته میشوند!… اما پس از مرگ. پژمردن تدریجی ساقههای سبز کلفت، چنان گه کاسبرگ واژگون شود و انسن را غرق نور قرمز و ارغوانی سازد. آخر چرا نباید انسان به همانسان آنجا به دنیا بیاید که اینجا به دنیا میآید، درمانده، زبانبسته، ناتوان از متمرکز کردن نگاه، کورمالیکنان پای ریشهی علفها، زیر شست پای غولها»(همان:378)
پس از اندیشیدن به مرگ و زندگی خود نویسنده میگوید برای حفظ تعادلش به اولین فکری که به ذهنش رسیده چنگ زده است و آن تصویری است از شکسپیر.
« چه نمونهای بهتر از او. مردی که صبح تا شب روی صندلی دستهداری مینشست و به آتش چشم میدوخت و باران فکرهای تازه از آسمان بسیار بلندی یکسره بر سرش فرومیریخت. پیشانیش را به دستش تکیه میداد و کسانی که از درِ باز اتاق نگاهش میکردند_ چون این صحنه قاعدتا در یک شب تابستان رخ میدهد… اما چه خستهکننده است این، این قصهی تاریخی! هیچ چنگی به دل نمیزند»(همان:379)
اما پس از این فکر او در جستجوی فکری میگردد که به گفتهی خودش مایهی مباهات او گردد. افکاری که در ستایشِ مستقیم از خود شخص نیستند اما مایهی تفاخر او میشوند. افماری از این دست:
«بعد به اتاق آمدم. سرگرم گفتگو دربارهی گیاهشناسی بودند. گفتم گلی دیدهام که در محوطهی خانهای قدیمی در کینگزوِی روی کپه خاکی روییده است. گفتند تخمش را باید در عهد چارلز اول کاشته باشند. در عهد چارلز اول چه گلهایی میروییدند؟ من این را پرسیدم (ولی پاسخ را به خاطر نمیآورم) شاید گلهای بلندی با منگولهها ارغوانی. همینطور ادامه پیدا میکند. یکسره دارم در ذهنم به تن خودم لباس امتحان میکنم، عاشقانه. دزدانه»(همان:380-379)
فکر بعدی که به ذهن او میرسد این است که انسان به طور غریزی مانع آن میشود که مانند بت پرستیده شود. چون دیگران فقط تصویر او را میبینند، تصویری را که خود از او ساختهاند نه او را.
« فرض کنید آینه بشکند و تصویر ناپدید شود و از چهرهی شورانگیزی که هالهی سبزی به سبزی اعماق جنگل دارد اثری بر جای نماند و از شخص فقط همان پوستهای که دیگران میبینند باقی بماند. چه دنیای کم عمق بیپرده و بیپیرایهی ملالآوری میشود! دنیایی که دیگر جای زندگی نیست. وقتی در اتوبوس و مترو به هم نگاه میکنیم، داریم در آینه نگاه میکنیم. این است علت بیروحی و بیحالتی چشمهایمان. داستاننویسان در آینده بیشتر به اهمیت این اندیشهها پی میبرند، چون البته فقط یک اندیشه نیست و تقریبا بینهایت اندیشه است.»(همان:380)
در فکر بعدی او به نقد واقعیت آنگونه که مرسوم است بدان بیندیشند رو میآورد:
«سر مقالهها را به یاد میآورد، هیأت دولت را؛ و در واقع مجموعهی کاملی از چیزهایی را که انسان در کودکی گمان میکند خود خودش است، خود معیار است، خود واقعیت است، که انحراف از آن ممکن نیست مگر با قبول خطر هولناک تکفیر شدن. تعمیمها یکشنبههای لندن را به خاطر میآورند، پیادهرویهای عصرهای یکشنبه را؛ ناهارهای یکشنبه را، و حتی شیوهی سخن گفتن از مردهها و جامهها و عادتها را_ مثل عادت دورهم نشستن در اتاقی تا یک ساعت معین که هیچ کس دوست نداشت. هرچیزی قاعدهای داشت. قاعدهی رومیزیها در آن دورهی خاص این بود که از پارچهی گلدار باشد و خانههای زرد کوچکی داشته باشند مانند آنچه در عکسهای فرشهای سرسراهای کاخهای شاهان ممکن است ببینید. رومیزی اگر جور دیگری بود رومیزی واقعی نبود. چه تکان دهنده اما دلچسب بود کشف آنکه این چیزهای واقعی، ناهار یکشنبهها، پیادهروی یکشنبهها، خانههای ییلاقی و رومیزیها چندان واقعی هم نبودند و فقط شبه اشباحی بودند و تکفیری هم که عاید بیاعتقادان به آنها میشد فقط احساس آزادی نامشروع بود. نمیدانم اکنون جای آن چیزها، آن چیزهای معیار واقعی، را چه میگیرد؟ لابد مرد، چنانچه شما زن باشید؛ دیدگاه مردانهای که بر زندگانی ما حکمفرماست و معیارها را تعیین میکند و جدول «حق تقدم ویتکر» را منتشر میکند و به گمان من بعد از جنگ برای زنان و مردان بسیاری شبه شبحی شده و میتوان امیدوار بود که به زودی رهسپار زبالهدانی گردد که مقصد اشباح و میزهای ماهونی و باسمههای لندسیر [نقاش انگلیسی] و خدایان و شیاطین و دوزخ و… است و ما را با احساس نشئهآور آزادی نامشروع تنها بگذارد_ اگر اصلا آزادیای در کار باشد.»(همان:380-381)
بعد ذهنش میرود سمت حفاری و عتیقهشناسی و اینکه سرهنگی پیر با تعدادی کارگر به حفاری در شهرستانها میروند و سوال مهمشان این است: این محل اردوگاه بوده است یا قبرستان؟ در اینجا سوالی که نویسنده از خود میپرسد این است حالا پاسخ چه چیزی را ثابت میکند. نه چیزی ثابت میشود و نه چیزی فهمیده میشود پس این تلاش برای چیست؟
این فکر او را به سمت انتقاد از دانش میکشاند. اینکه آگاهیهای ما از چه راهی حاصل میشوند و به چه کاری میآیند.
«چه عایدم میگردد؟ دانش؟ دستمایه برای تفکر بیشتر؟ من، هم نشسته میتوانم فکر کنم هم ایستاده. دانش چیست؟ کیستند دانشمندان ما، جز بازماندگان جادوگران و درویشانی که در غارها و بیشهها میخزیدند و جوشاندههای گیاهی میساختند و از موشها بازجویی میکردند و زبان ستارهها را مینوشتند؟ هرچه کمتر بر اینان ارج نهیم، همچنان که خرافاتمان کاهش مییابد و احتراممان به زیبایی و سلامت عقل فزونی میگیرد…آری، دنیای دلچسبتری امکان وجود مییابد؛ دنیای آرامتر و سرشارتری با گلهای کاملا قرمز و آبی در دشتهای بیکران؛ دنیایی بدون استاد و کارشناس و زنان خدمتکاری شبیه مردان پاسبان؛ دنیایی که در آن انسان با اندیشهاش به همان آسانی میبُرد که ماهی با بالهاش آب را میشکافد و به ساقهی نیلوفرهای آبی تنه میزند و بر فراز آشیانهی توتیای سفید معلق میماند… این زیر چه آرام است، ریشه کرده در مرکز دنیا و چشم دوخته از زیر آب خاکستری، با درخششهای ناگهانی و بازتابهایش_اگر سالنامهی ویتکر نبود، اگر جدول حق نقدم نبود!»(همان:382)
در پایان داستان میبینیم او به نحوی دارد از پیروزی نهایی طبیعت حرف میزند. او دوست دارد از طبیعت بگوید و به آن فکر کند. شاید واقعیتی را که در زیست انسان در بستر زمان نمییابد در ابدیت طبیعت یافته است.
« الیاف یک به یک زیر فشار سرد گزاف زمین پاره میشوند. آنگاه طوفان واپسین درمیگیرد و بالاترین شاخهها میافتند و باز در عمق زمین فرومیروند. با این همه، زندگی هنوز به پایان نرسیده است و درخت هنوز یک میلیون جان بردبار و هشیار دارد، در سرتاسر گیتی، در اتاقهای خواب، در کشتیها، در پیادهروها، در اتاقهای ناهارخوری که مرد و زن بعد از چای دور هم مینشینند و سیگار میکشند.»(همان:383)
در نهایت داستان اینگونه به پایان میرسد:
« کسی بالای سرم ایستاده میگوید: میروم بیرون روزنامهای بخرم.گرچه روزنامه خریدن بیفایده است… هیچوقت هیچ اتفاقی نمیافتد. نفرین به این جنگ. خدا لعنت کند این جنگ را!…راستی نمیدانم، نمیدانم آن حلزون روی دیوار چه میکند.» ها، نقش روی دیوار! یک حلزون بود.»(همان:384)
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…