رمان «شهر موسیقیدانهای سپید» روایت افسونگرانۀ مسیحِ دوباره مصلوب
آیدا گلنسایی: جلادت کفتر نوجوان کرد بیکس و کاری است که فلوت را افسونگرانه مینوازد. او پس از مدتی سرگردانی و آوارگی و زندگی در نهایتِ ظلمت و فقر با سرهنگ علی قاسم و اسحاقزرینلب آشنا میشود و موسیقی والا را میآموزد. از آنجا که این موسیقیدانها در دورۀ دیکتاتوری صدام و در زمان جنگ ایران و عراق به سر میبرند از آشوب و مرگ برکنار نمیمانند. اسحاقزرینلب و سرهنگ قاسم میمیرند و جلادت در جریان زندهبه گوری کردها در صحراهای جنوب عراق به طرز معجزهآسایی نجات مییابد و به شهر آینهای و به هتل پرتقال سفید میرود که شهر غبارآلود و زرد روسپیهای غمگین است. جلادت در آنجا با دالیا سراجالدین و فرشتههایش و با دکتر موسا بابک آشنا میشود. پس از آن او با یکی از مخوفترین سران ارتش صدام که اینک انسانی پشیمان و نادم است و همو جلادت را نجات داده است، به هتل گیلاس سپید عزیمت میکند. جلادت سروان سامر بابلی را از نظر اخلاقی به اسارت میگیرد و میکوشد دربارۀ او شخصاً عدالت را برقرار کند.
این رمان دربارۀ مردن و دوباره زنده شدن، تبدیل جلادت کفتر به جلادت ققنوس، واکاوی رابطۀ جلاد و قربانی، دربارۀ معنای حقیقی آوارگی و جاودانگی، دربارۀ بهشتِ زیباییهای کشتهشده و صداهای شنیدهنشده و نهایتاً دربارۀ چگونگی انسان ماندن در جهانی سراسر فاجعه و جنگ است. به گفتۀ مریوان حلبچهای «بختیار علی در سفری طولانی ما را با خود به جهانی میبرد که اگرچه انسانهایش در دوزخ جنگ و کشتارها هستند اما از راه هنر و نجات زیبایی از چنگال مرگ به جاودانگی میرسند. شهر موسیقیدانهای سپید[1] دربارۀ نقش هنر در زندگی انسان است. رمانی سراسر شعر؛ آنچنان که بودلر میگوید باید همیشه شاعر باشید، حتی در نثر. بختیار علی مانند آخرین انار دنیا در این رمان هم زبانی کاملا تصویری و شاعرانه دارد که زیبایی بینهایی به رمان بخشیده است.»
رمان «شهر موسیقیدانهای سپید» روایت افسونگرانۀ مسیحِ دوباره مصلوب
مسیح دوباره مصلوب
پل گوگن در نقاشی مسیح زرد چهرۀ خود را به جای مسیح نشاند و خود را به صلیب کشید. از نظر او هر انسان یک مسیح است که باید صلیب سرنوشت خود را به دوش بکشد و رنج بکشد. اما رنج در نقاشی پل گوگن رنگ زرد چهرهای است که به زردی گندمزار پیوسته و به زیبایی منجر شده است. این اتفاق دقیقاً در رمان شهر موسیقیدانهای سپید بختیار علی هم میافتد. در این اثر جلادت کفتر همان مسیحی است که از نیروهای شفادهنده و سحرآمیز برخوردار است و نوای فلوت او مرده را زنده میکند. او در طول عمر کوتاه خود، که چیزی جز حمل کردن صلیب سرنوشت و رنجهای بزرگش هیچ نیست، با دالیا سراجالدین، روسپی پاک و عاشقی که تنش را نه برای نان بلکه برای خبر گرفتن از معشوق حقیقیاش، باسم جزایری، میبخشد آشنا میشود و سخت به او دل میبازد. عشقی که شبیه عشق به یک سراب است. عشقی که حتی پس از مرگ او با همان قدرت افسونگرانه باقی میماند تا از او عاشقی بزرگ بسازد. جلادت در این رمان به نوعی شبیه شازده کوچولوی داستان اگزوپری میشود که عاشق نگاه کردن به منظرۀ مداوم غروب خورشید است. علی شرفیار، راوی بخشهایی از این رمان، نظر جالبی دربارۀ عشقِ جلادت به دالیا سراجالدین (عشق مسیح به مریم مجدلیه) دارد: «همچنان که در موسیقی انسان نمیداند چه میخواهد بگوید، در عشق حقیقی نیز همین مسئله هست. مشکل فقط ناتوانی زبان و نارسایی کلمات نیست، مسئله این است که عشق حقیقی، درست مثل موسیقی، فاقد هدفی غایی است. تفسیری برای این ندارد که چرا اینجاست و چه میخواهد. اگر بفهمد که چه میخواهد، از قلمرو عشق بیرون میرود. اگر چهرهای ثابت و تفسیری قطعی به خودش بگیرد، دیگر میمیرد. عشق این است که از وجود انسان روی زمین خوشحال هستی، نرمی خوشحالی که هیچ هدفی پشت آن نیست. عاشق راستین معشوق را به سبب لطافت و آزرم و نیکخویی و عشوهگری و صفتهای بیمعنای دیگری از این دست دوست نمیدارد، بلکه عشق تنها راهی است برای اینکه به هیچ غایت دیگری نیندیشد. در نظر جلادت عشق این بود که دست از هر هدفی بردارد، بیآنکه دست از زندگی بکشد، اندیشیدن را رها کند، بیآنکه دیوانه شود، آینده را رها کند، بیآنکه مرده باشد. هیچ خواستهای از دالیا نداشت، بلکه همۀ عشق او به دالیا بر پایۀ محبتی بیدلیل و بیتمنا پدید آمده بود. وقتی هدف عشق وصال نیست، به شکل وعدۀ دیداری درمیآید که تا ابد عقب انداخته میشود؛ دیداری که تحقق آن با ابدیت پیوند میخورد. وقتی عشق دنبالهرو هدف خاصی نباشد، به چهرۀ هجرانی درمیآید که در گذشتههای دور رخ داده و اکنون روی زمین احساس میشود. وقتی روح عاشق به این دریافت برسد که پیش از این با معشوق یکی بوده و در گذشتههای از یادرفته جزئی از یار بوده است، وقتی به این باور برسد که زمین و زندگی جز توقفگاهی برای درک این فراق نیست، وقتی که عشق به جای تمنای وصال دوباره، به حس عمیق فراق تبدیل میگردد، به ابدیت پیوند میخورد.
… عشق من به دالیا به خاطر تمنای وصال نبود، تأمل در فراق بود. بعضی از عشقها به تمامی آمیختن و یکی شدن روح و جسم است، اما بعضی دیگر، سراسر در فکر فراقند. سؤال عاشقهای کوچک این است که کی به معشوق میرسم، اما پرسش عاشقهای بزرگ این است که کی و کجای این هستی از معشوق جدا شدهام. مثل این ویولن تنها و طولانی نفس چایکوفسکی که هر وقت میشنویم، انگار ندایی خموش را در سر خودمان کشف میکنیم؛ ندایی که از آغاز آفرینش، در دلمان بالیده و بعدها از ما گسسته. عشق، مثل همۀ موسیقیهای بزرگ، چیزی است که حس میکنی پیش از این، از زمانهای دور، بخشی از هستیات بوده.»
رنجهای جلادت در این رمان گوناگون است: او خانوادهای ندارد، فقیر است، دوستانش را در جنگ از دست داده، از گورهای دستهجمعی زنده بیرون آمده و به هتل پرتقال سپید در شهر آینهای رسیده است، شهری در مرز خیال و واقعیت که همچون کشتی در شن و ماسه سفر میکند و هر زمان از جایی سربرمیآورد. در آنجا متحمل بزرگترین رنج میشود: کشتن موسیقیدان درونش و روی آوردن به موسیقی مبتذل برای گذران امور و امرارمعاش و بعد با یکی از افسران درندهخوی رژیم بعث همسفر میشود و پس از تحمل مدتها آوارگی به هتل گیلاس سپید میرسد تا عدالت را شخصاً اجرا کند.
در تمام این سفر طولانی جلادت و روای تأملات عمیقی را دربارۀ مسائلی چون جاودانگی و ارتباط آن با آوارگی مطرح میکنند که خواندن آن در این قسمت خالی از لطف نیست.
رمان «شهر موسیقیدانهای سپید» روایت افسونگرانۀ مسیحِ دوباره مصلوب
رابطۀ آوارگی و جاودانگی
راوی داستان، علی شرفیار، برای ما توضیح میدهد که جلادت چه نگاه متفاوتی به مفهوم آوارگی داشت: «آن روز، با مشاهدۀ او در آن هتل سیاه، احساس کردم آوارگی بُعد شاعرانۀ عمیقی به او داده است. آوارگی در نظر او، نه تراژدی، بلکه سعادت و نشاط و گونهای بازی عمیق و پرمفهوم با همهچیز بود؛ نوعی آشتی روح با زندگی و احساسات درونی با واقعیت بیرونی بود…. روزی به من گفت: علی شرفیار، فقط آوارهها زندگی را میفهمند.»
…آهسته گفت: «من زنجیر خیلیها را شکستهام، حتی زنجیرهای روح خودم را. آوارگی این است که آدم زنجیرهای خودش را بشکند و برود. مگر این روح نیست که از زندگی آواره میشود و میمیرد؟ مگر این روح ما نیست که از عدم و نیستی آواره میشود و دوباره به دنیا میآید؟ مگر این روح ما نیست که از هم جدا میشود و دیگر جوش نمیخورد؟دنیا چیست جز یک جدایی بزرگ، جدایی سیارهها و ستاره، جدایی فصلها، جدایی ابدی انسان و خدا، جدایی روح. حتی در آخرین پلههای عشق، دنیا جز گسستها و گمگشتگیهای پیاپی، چیز دیگری نیست. سرانجام تنها وقتی آوارگی تمام میشود که همهمان برویم در خانهای که مال همۀ ماست. اصلاً تعریف آوارگی چیست؟ آوارگی دربهدر شدن از خانه و کاشانه نیست. مگر نمیگویی آوارگی دربهدر شدن از خانه است؟ اما اگر خانهای در کار نباشد، تو چه کار میکنی؟
…. تو آنوقت به کسی تبدیل میشوی که همیشه در جستجوی خانه است؛ به روحی تبدیل میشوی که مدام در خیالش، برای خودش خانه میسازد؛ کسی میشوی که هر جا میرود، میگوید این خانهاش است، اما بعدها معلوم میشود که خانۀ خودش نبوده. میگردد و میگردد و میگردد و میگوید اینجا خانهاش است، اما آنجا هم خانۀ او نیست. میگردد و میگردد، اما خانۀ واقعیاش را پیدا نمیکند. بالاخره یک روز به این باور میرسد که واپسین خانه و واقعیترین خانه، فقط و فقط مرگ است، اما مرگ موقعی به خانه تبدیل میشود که پنجرهای برای دیدن گذشتهها داشته باشد، چون جایی بیدر و پنجره جهنم است، نه خانه. باید دریچهای باشد که از آنجا پژواک صدای خودمان را روی زمین بشنویم.
….انسان شیفتۀ این است که صدای خودش را دوباره بشنود. آوارگی حقیقی فریادی بیانتهاست وسط دشتی بیحدومرز که صدایش سرزمین به سرزمین میرود و برمیگردد. شکستن زنجیر ضخیمی است که بین من و زمان بسته شده. اگر این زنجیر شکسته نشود، به جاودانگی رسیدن ممکن نخواهد بود. آوارگی یعنی جاودانگی؛ یعنی جا نماندن از زمان، فرونرفتن در یک نقطۀ تاریخ، غرق نشدن در یک مکان، خفه نشدن در یک تالاب، نرفتن به جنگلی که درختهایش با درختهای دیگر دنیا ارتباط ندارد. آوارگی چیزی جز حرکتی بیپایان به هرسو نیست، آوارگی این است که همۀ زمانها و مکانها تو را ببینند و بشنوند. به من بگو موسیقیِ کسی مثل موتسارت، چیزی جز یک آوارگی باشکوه در زمان است؟ هیچ وطنی، وطن او نیست، هیچ زمانی، زمان او نیست. همه آن را میشنوند و حسش میکنند. میآید و از ما میگذرد و به روزگار دیگری میرود. آوارگی، جاودانگی است؛ جاودانگی دنیا هم از این روست که وابسته به هیچ زمان و مکانی نیست.»
شهر موسیقیدانهای سپید کجاست؟
اگر کل رمان 830 صفحهای شهر موسیقیدانهای سپید را بفشاریم یک تفکر، ایده و عصارۀ اصلی دارد: ترسیم جایی به نام شهر موسیقیدانهای سپید. شهری شعرگون که همچون شهر ماسهای و آینهای در مرزهای عالم خیال و واقعیت قرار دارد. هر کتاب خوانده نشده و قدرنادیده، هر شعر ارزشمند فراموششده، هر نقاشی دیده نشده، هر انسان بیگناهی که به شکوفایی نرسیده و مُرده، هر آواز حرام شده و در یک کلام هر زیبایی کشته شده به آنجا میرود و انتظار میکشد تا با کمک نگهبانهای زیبایی دوباره به جهان بازگردد و قدر ببیند. در آنجا ما دیگر با انسانها مواجه نیستیم بلکه با جوهر اصلی و غنای وجودی آدمها طرفیم. کتابهایی که قرنها خاک میخورند در این شهرند، ققنوسها که مرگ نمیتواند آنها را مترادفِ فراموشی کند از این شهر با خود نامهها، شعرها، نقاشیها و هنر اصیل را میآورند تا در فرصت مناسب خود دیده شوند و روحشان از رنج مجهول ماندن برهد. نویسنده این جای عجیب را چنین توصیف کرده است: «شهر موسیقیدانهای سپید، شهری است که تا وقتی به آنجا نرفتهای، نمیدانی چیست. شهر سپید بیحدومرزی است که انسان هرگز نمیداند از کدام دروازه واردش میشود. از میان گیاهان سبزی به وسعت دریا، آدم میتواند آن پرچین سپید بزرگ را ببیند که از هر طرف آن را احاطه کرده است؛ حصار بیپایانی که به همان اندازه که از مکانها میگذرد، از زمانها هم میگذرد؛ حصار بیانتهایی که هیچ انسان و حیوان و پرندهای نمیتواند آن را دور بزند. اگر کسی بتواند از این حصار بگذرد، گویی از ابدیت گذشته است و اگر کسی بتواند همۀ شهر را بگردد، انگار از میان زیباییها و رؤیاها و دردهای کشتهشدۀ تمام تاریخ بشر گذشته…دریای سپیدی است که هرچه جلوتر میروی و به انتهایش مینگری، طولانیتر و کمرنگتر مینماید و کم کم در مِه سپیدی نابود میشود که مِه ناتوانی انسان در درک مفهوم زیبایی و عمق دردهاست.»
نویسنده در بخشی دیگر مجدداً به توصیف جغرافیای شهر موسیقیدانهای سپید میپردازد: «ورود به این شهر، مانند ورود به بهشت بود. هیچ فرشتهای در آن یافت نمیشد و انسان خود تنها فرشتۀ آنجا بود. (جلادت) عمارتهای سپید و باشکوهی را میدید که در آرامش عمیقی خفته بودند… فوارههایی را میدید که از آنها موسیقی میجوشید…. اینجا شهر زیباییهایی است که زندگی گنجایش ظرفیت آنها را نداشته و مرگ هم ناتوانتر از این است که آنها را در آغوش بگیرد.»
و
«در شهر موسیقیدانهای سپید زمان معنایی نداشت. شب و روز چیزی جز منظرهای نبود که خیابانها برای خود انتخاب میکردند. در خیابانی شب بود و در خیابان کناری روز بود، خیابانی آفتابی بود و دیگری پر از برگ خزان. کوچهای پر از پرندهها و کوچهای مالامال از ماهیهای سپیدی بود که پرواز میکردند. اما همه جا غرق سپیدی بود. معماری خانهها ملکوت را در برابر چشمهای انسان مینمایاند.»
اما آیا شهر موسیقیدانهای سپید تنها به زیباییهای پرپرشده اختصاص دارد؟ در این رمان یک نقش نگهبانِ زیباییها تعریف شده و یک نقش ققنوس. نگهبان زیبایی کسی است که به پاسداری از هنر اصیل همت میگمارد، مثلا یک تابلوی ارزشمند را حفظ و نگهداری میکند یا قدر کتاب شعر یا رمان گمنام و قدرنادیدهای را میداند و ارزش آن را میفهمد و در حفظ یا معرفی آن میکوشد. ققنوس هم کسی است که پس از مرگ نمیمیرد و این توانایی خارقالعاده را دارد که سوار بر اسب سپید مرزهای مرگ را درنوردد و به آن شهر برود و بخشی از زیباییهای پایمال شده و نامههای هرگز نرسیده را با خود بیاورد و به نگهبان زیبایی بسپارد. درواقع نویسنده معتقد است هرچه را که ما از زیبایی میآفرینیم، هر هنری که میتواند دیگران را تحت تأثیر قرار بدهد و فرشتۀ درون آدمها را بیدار کند موهبت و هدیهای از شهر موسیقیدانهای سپید است و بازگشت جوهر و غنای وجودی انسان به عرصۀ زندگی است. اگر در رویش گل فقط یک گل سر از خاک برمیآورد در هنر اصیل انسان نه یک فرد بلکه جوهر انسانی و غنای ذاتی روح بشر است که به زندگی بازمیگردد. بخش کوچکی از روح انسان از جنس جاودانگی است. نویسنده هنگامی که در صحرای جنوب عراق زندهبه گوری نزدیک به دویست هزار نفر از کردها را میبیند برآن میشود که نه تنها شاهد شرافتمندی باشد و آن واقعۀ تلخ را روایت کند بلکه صدای تمام آن روحهایی بشود که چیزی برای ارائه به دنیا داشتند و فرصت نیافتند. شهر موسیقیدانهای سپید مانند شعری خروشان است که مردههای زیادی را با خود به دنیا برمیگرداند. امکان و فرصتی دریغشده را به قربانیان میدهد و به جای تمام آنها میشکفد. عطری میپراکند که عطر فرد نیست، عطر جوهر همۀ آدمهاست. عطر انسانیت است. عطر فراموش نکردن و همدلی است.
نویسنده میگوید: «در این شهر سپیدی که همۀ پاکیهای جاودانۀ انسان را محفوظ داشته، کسانی منتظر تو هستند که پیش چشمهایت در بیابان زندهبه گور شدند، سربازهایی چشمبه راه تواند که قبل از فرستادن آخرین نامه به همسرشان گلولهباران شدند. تو پیامآور همۀ مایی. تو یک بار به جای همهمان برگشتی و حالا هم به جای همهمان به زندگی برمیگردی.»
جلادت کفتر نماینده و صدای تمام قربانیان بیگناهی است که موهبت حیات ناجوانمردانه از آنها دریغ شد. در بهشتِ انسانی او زیبایی روح آدمها هرگز نابود نمیشود بلکه به حالت انتظار میماند تا روزی یک ققنوس پیدا بشود و آنها را به زمین برگرداند.
رمان «شهر موسیقیدانهای سپید» روایت افسونگرانۀ مسیحِ دوباره مصلوب
بازتعریف عدالت و یک پرسش: آیا قربانی میتواند مجری عدالت شود؟
در این رمان به مفهوم عدالت با نگاهی شاعرانه و انسانی پرداخته شده است. واقعاً عدالت چیست؟ چه تعریفی میتوان از آن به دست داد؟ بختیار علی در پاسخ به این سؤال میگوید: «عدالت این نیست که دشمنت را بکشی، عدالت این است که دشمنت با شنیدن موسیقی تو به گریه بیفتد، تو را بشنود و انسانِ خفتۀ درون روحش بیدار شود. عدالت این است که دست تو قبل از دشمنت به زمینها و زمانهای دیگر برسد. عدالت این است که تو روح یک قربانی را به زندگی برگردانی تا او بتواند حرفهای خودش را بر زبان آورد، حرفهای ذهن و خیالش را بزند و تو بتوانی آهنگ موسیقی درونش را بنوازی و شعرِ محوشدۀ قلبش را بیابی… عدالت این نیست که ظالمان را بکُشی، عدالت این است که چیزی متفاوت را به جای ظلم بنشانی. عدالت یک موسیقی است که جای مرگ را میگیرد، آوازی است که جای ترس را میگیرد، تصویری است که جای درد را میگیرد… عدالت حکمی نیست که قاضی فرتوتی از پشت میز قضاوت صادر میکند، بلکه حکمی است که یک قطعه موسیقی یا یک شعر زیبا بیان میکند، حکمی که یک تابلوی نقاشی پنهانی در رنگها و نقشهایش به نمایش میگذارد؛ این تنها عدالت و آخرین عدالتی است که روی این سیاره وجود دارد.»
در این اثر جلادت کفتر میکوشد دادگاهی تشکیل بدهد و یکی از مجرمان را به سزای عملش برساند. به نظر او این سهم وی در زنده نگهداشتن زیباییهاست اما پس از اجرای عدالت خود قربانی میشود و روزگار سختی را از سر میگذراند. آیا قربانی میتواند عدالت را برقرار کند یا این کار را باید قانون خوب انجام بدهد. در حالتی که قانون خوب وجود ندارد و مردم اعتمادی به احزاب و حکومتها ندارند چه کسی باید عدالت را اجرا کند؟ آیا اگر قربانی تبدیل به مجری عدالت بشود خود جلاد نشده است؟ اینها سؤالاتی است که این رمان میکوشد آنها را پیش روی مخاطب قرار بدهد.
رمان «شهر موسیقیدانهای سپید» روایت افسونگرانۀ مسیحِ دوباره مصلوب
بازآفرینی اسطورۀ کریشنا
اما چرا ساز جلادت کفتر در این رمان فلوت است؟ علی شرفیار از زبان سباستیان مولر چنین توضیح میدهد: «وقتی بهش نگاه میکنم، با آن فلوت سپیدش، مرا به یاد کریشنا میاندازد. فلوت سازِ خدایان بوده. در طول تاریخ، فلوت سازِ آفرینش بوده، مثل شیوا که با فلوتش دور دنیا میرقصد و جهان را میآفریند. هرکسی فلوت سحرآمیز داشته باشد، میتواند دنیایی جادویی بسازد. نزد مصریهای باستان، صدای فلوت صدای ایزدبانو ایزیس، خداوندگار مادر، بوده. علاوه بر این، فلوت هدیۀ ایزدان به انسان بوده؛ نزد هندوها، فلوت هدیۀ کریشنا به انسان است. من در سفرم به هندوستان، همهجا دیدم که کریشنا را با یک فلوت و پَر طاووس به تصویر کشیدهاند. کریشنا بر پایۀ تفسیر زبانشناسانه به معنای نیروی جاذبۀ خدایی است. فلوت کریشنا مظهر و نماد این نیروی جاذبه است. داستان کریشنا با دوشیزههای شیردوش که با صدای جادویی فلوتش آنها را یک به یک به سوی خودش میکشد و به رقصشان درمیآورد، نماد قدرت سحرآمیز فلوت است که زندگی گذرا را به زندگی ابدی پیوند میزند…. در نظر کریشنا، فلوت نماد چشم پوشیدن انسان از خویشتن خویش است تا راه را برای آوازهای عظیم و آسمانی باز کند. روزی رادها، همسر کریشنا، از او میپرسد: عزیزم، تو چرا این فلوت را بیشتر از من دوست داری؟ دوست دارم این راز را از زبان خودت بشنوم.کریشنا جواب میدهد: این فلوت را دوست دارم چون ویژگیهای زیبایی دارد؛ به خودش فکر نمیکند، درون خودش را خالی کرده تا همۀ آوازها را در خودش جا دهد.»
رمان «شهر موسیقیدانهای سپید» روایت افسونگرانۀ مسیحِ دوباره مصلوب
جملههایی از این رمان
اغلب اوقات افسون خداوند با انسان این است که او را تا آستانۀ مرگ میبرد، او را از روی پرتگاه خیلی آرام هُل میدهد و باز خودش دستی میفرستد و پیش از رسیدن به تهِ دره نجاتش میدهد.
انسان نمیتواند عادل باشد، اما میتواند به جای درد، زیبایی پدید بیاورد. بزرگترین انتقام از بیعدالتیهای دنیا این است که آدم شاعر باشد، موسیقی زیبا بنوازد، تابلوهایی خلق کند که بیننده را سر جایش میخکوب کند، جز این عدالتی وجود ندارد.
ظلم از اینجا ناشی شده که همواره ضعف و موقتی بودن و مردن انسان را به یادش میآورد. ظلم روی ترس از مرگ کار میکند، اما زیبایی، برعکس، میخواهد به انسان حالی کند که ناتوان و میرنده و گذرا و نابودشدنی نیست.
فاجعه این است که آدم نتواند با تابلو و موسیقی پاسخ فاجعه را بدهد.
ابدیت این است که روح من مکانی برای بازتاب فریادهای تو شود، روح من به موزۀ مخفی تبدیل شود که همۀ فریادها در آن جا بگیرند، همینطور روح تو و روح همۀ آنهایی که فقط به انسانِ درونشان اجازه میدهند فریاد بزند، فریاد بزند تا اینکه آخرسر مجموعهای از فریادها شکل بگیرد.
هیچ قدرتی نمیتواند موسیقی درونت را نابود کند. شهر موسیقیدانهای سپید شهر این زیبایی جاودانه است که در وجود ماست. ارتباطی با خدا ندارد، بلکه زیبایی روح ماست که جنگ و مرگ و درد و شکنجه نمیتواند بکُشدش.
اگر توانستیم جلوی هم گریه کنیم، آنوقت با هم دوست میشویم. انسانها تا جلوی هم گریه نکنند، با هم دوست نمیشوند.
بزرگترین مصیبت و بلایی که سر یک ملت میآید، اشغال خاک کشورش نیست، این است که سران مملکتش به موتسارت گوش ندهند…
انسان در یک مورد از خدایان بینش تامتری دارد؛ انسان چیزی دارد که خدا ندارد، تجربهای دارد که خدا از آن بیبهره است. این تجربه هم مرگ است. انسان میمیرد، اما خدا نمیمیرد. مرگ با انسان کاری میکند که از همۀ موجودات دیگر قویتر میشود.
[1] شهر موسیقیدانهای سپید، بختیار علی، مترجم مریوان حلبچهای، نشر ثالث
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…