رمان «باهم، همین و بس» نوشتۀ آنا گاوالدا: شاعرانگی بیکرانۀ موقعیتهای روزمره
آیدا گلنسایی: با هم، همین و بس[1] رمانی است که نقاشیهای کسانی را به یاد ما میآورد که موقعیتهای روزمره را به تصویر میکشند.
در این اثر زندگی سرد و تاریک چهار نفر یعنی کامی، پولت لستافیه، فرانک و فیلیبر روایت میشود که بر اثر وقایعی همخانۀ یکدیگر میشوند و با معجزۀ مهربانی موفق به ایجاد تغییرهای بنیادین در خود و دیگران میشوند. این رمان «دربارۀ دشواریهای زندگی و بردباریهای آدمی، حکایت سازگاری و نیکنفسی آدمهایی است که با وجود عمیقترین شکافهای شخصیتی، دست یاری به سوی هم دراز میکنند و محرم رازها و مرهم زخمهای یکدیگر میشوند.»
ارزش دیگری
در این رمان، همانطور که از نامش پیداست، بر ارزش حضور دیگران در زندگی ما و شفایِ جمع تأکید میشود. در رمان زوربای یونانی نوشتۀ نیکوس کازانتزاکیس جملهای هست که میتوان گفت کل پیام رمان با همِ گاوالدا و عصارۀ آن را بیان میکند: «تنها راه نجات خودت این است که برای نجات دیگران مبارزه کنی.»[2]
در این رمان آدمهایی را میبینیم که نسبت به همدیگر مسئولیتپذیرند و دایرۀ همدلیشان محدود به خود و خانواده نیست، برعکس آنها که اغلب از خانوادۀ واقعی خود رانده شدهاند یا از آن گریزانند، خانوادۀ خود را انتخاب میکنند. کامی به فیلیبر که لکنت دارد و بسیار خجالتی و عجیب غریب است، توجه میکند. فیلیبر کامی را از آلونکی که در آن ساکن است نجات میدهد و او را به خانۀ خود میبرد. فرانک به مادربزرگ پیر خود رسیدگی میکند و با وجود شخصیت پرخاشگرش برای همخانههایش آشپزی میکند و به خورد و خوراکشان میرسد و کامی مادربزرگ فرانک را از خانۀ سالمندان درمیآورد و پول بیمۀ عمر پدر درگذشتهاش را به فرانک میدهد که رستوران بزند. آنها قدر و قیمت با هم بودن را میدانند و در برابر این ارزش هرچیز دیگری، حتی خوشبختی، در نظرشان بیاهمیت است:
«خیلی وقت بود که احمقانه بودن ماجرا جانشان را به لب نمیرساند: برای اولین بار (و تا وقتی با هم بودند) احساس میکردند صاحب یک خانوادۀ واقعی شدهاند، صاحب چیزی بهتر از یک خانوادۀ واقعی، چون انتخاب خودشان بود، خودشان آن را خواسته و به خاطرش مبارزه هم کرده بودند. این فضای خانوادگی در عوض از آنها چیزی نمیخواست جز اینکه در کنار هم خوشبخت باشند. حتی لازم نبود خوشبخت هم باشند؛ دیگر از این توقعها نداشتند. فقط بنا بود با هم باشند، همین و بس. پیش از این، حتی همین را هم به خواب میدیدند.»
از نظر گاوالدا فقط یک جهنم واقعی وجود دارد: «جهنم وقتی است که دیگر نتوانی آدمهایی را که دوست داری ببینی.»
او به ما اهمیت جمع، ارزش و قیمت کنار یکدیگر بودن، دست کشیدن از بیتفاوتی، پرورش هستۀ انسانی و فروتنی قبول کردنِ کمک دیگران را گوشزد میکند و با نگاه انتقادی به مسائلی میپردازد که باعث روی آوردن آدمها به انزوا میشود: «دیگر نمیدانست خانۀ واقعیاش کجاست. بهعلاوه، به فیلیبر هم علاقهمند شده بود… تا کِی قرار بود خودش را سرزنش کند و دندان به هم بفشارد و خود را مقصر بداند؟ برای چه؟ برای حفظ استقلالش؟ مگر داشت فتحالفتوح میکرد… سالها فقط همین کلمه در ذهنش بود. اما آخرش چه؟ میخواست به کجا برسد؟ در آن آلونک، بعداز ظهرها سیگار پشت سیگار بکشد و سرنوشتش را پیش چشم مجسم کند؟ رقتانگیز بود. خودش هم رقتانگیز بود. دیگر داشت بیست و هفت سالش میشد، اما هیچ کورسویی در افق نمیدید. نه رفیقی، نه خاطرهای، نه هیچ بهانهای برای آنکه کمی با خودش مهربان باشد. چه بر سرش آمده بود؟ چرا هیچوقت نتوانسته بود دستهایش را در هم قفل کند و دو سه چیز ارزشمند را برای خود نگه دارد؟ واقعا چرا؟»
رمان «باهم، همین و بس» نوشتۀ آنا گاوالدا: شاعرانگی بیکرانۀ موقعیتهای روزمره
شاعرانگی بیکران موقعیتهای روزمره
در این رمان انسانهایی را میبینیم که به دنبال معدود لحظههای ناب یا شرایطی ویژه برای زندگی و لذّت بردن نیستند بلکه کاشف شاعرانگی بیکران موقعیتهای روزمره هستند. این شخصیتها میدانند چگونه میشود به رغم تمام مصایب زندگی خوش بود، حتی وقتی که شغلشان شستن توالت است یا وقتی که در خانۀ سالمندان حبس هستند: «وقتی غذا میآوردند، بانوی سالخورده انگشت بر لب میگذاشت و با اشارۀ سر آن بچۀ گنده را که توی صندلی کناری مچاله شده بود نشان میداد. با محبت او را میپایید و مراقب بود کاپشن فرانک از روی سینهاش نیفتد.
از شادی در پوست خود نمیگنجید. پسرک آنجا بود. واقعاً آنجا بود. فقط محض خاطر او.»
رمان «باهم، همین و بس» نوشتۀ آنا گاوالدا: شاعرانگی بیکرانۀ موقعیتهای روزمره
نگاه آنا گاوالدا به زندگی
آنا گاوالدا را میتوان مانند پابلو پیکاسو از زمرۀ هنرمندانی دانست که از تنهایی بیزارند و جامعه را به رفتارهایی چون مهربانی، صبوری، مدارا و مسئولیتپذیری ترغیب میکنند. او از انسانها میخواهد از کلمههایی دهن پرکن مثل خوشبختی پرهیز کنند و هرقدر که از دستشان برمیآید، شرایط را برای خود و دیگران بهتر کنند. حتی کمی. او روشنفکری است که نه در پی انتقاد و پرخاش و بددهنی است و نه در پی تغییر جهان بلکه کاملا واقعبینانه از آدمها میخواهد خوب باشند: به دیگران کمک کنند، پای حرف آنها بنشینند و مخصوصاً تنبل و تنپرور نباشند.
با هم بخشهایی از این رمان را مرور میکنیم که نوع نگاه گاوالدا به زندگی را نشان میدهد:
«تمام آدمهایی که از گریه کردن دست میکشند دیوانه میشوند، مثل چوتا. به تو نگفتم، اما او دیوانه شد، دیوانه و مفلوک… بسیار مفلوک و بسیار دیوانه… تو باید حرف بزنی. مجبوری حرف بزنی، میفهمی؟ وگرنه تو را با دیوانههای واقعی حبس میکنند و هیچکس هیچوقت طرحهای قشنگت را نمیبیند…»
«تا وقتی کسی در آب استخر پایین میرود، نمیشود کاری برایش کرد. باید به قعر آب برود و پایش به کف استخر برسد تا بتواند آن لگد نجاتبخش را بزند. فقط همان لگد است که میتواند او را به سطح آب برگرداند…»
«مرد بزرگ گفته بود: هیچ غمی نیست که کتاب نتواند تسلایش دهد.»
«وقتی پا به کلیسایی باشکوه میگذارم یا وقتی تابلویی را میبینم که پشتم را میلرزاند، مثلاً تصاویر عید بشارت، چنان تحت تأثیر قرار میگیرم که حس میکنم به خدا اعتقاد دارم. اما اشتباه میکنم: من به ویوالدی اعتقاد دارم، به باخ، هندل یا فرا آنجلیکو…»
«چیزی که جلو زندگی جمعی آدمها رامیگیرد حماقتشان است نه فرقشان... اگر تو نبودی، من هیچوقت نمیفهمیدم چیزی به نام برگ خرفه وجود دارد…
آخر دانستنش به چه دردت میخورد؟
این حرفت واقعاً احمقانه است. چرا باید به دردم بخورد؟ چرا همهچیز همیشه باید به درد بخورد؟ اصلاً برایم مهم نیست به دردم میخورد یا نه. برایم جالب است بدانم چنین چیزی هست…»
«یک بازی کوچولو و بُردهای ناچیز همیشه از دست روی دستگذاشتن بهتر است.»
«اولاً دربارۀ روشنفکرها…خب، مسخره کردنشان کار راحتی است… خیلی هم راحت. اغلب ضعیفند و تازه علاقهای هم به جنگیدن ندارند…صدای چکمه، جرینگجرینگ مدالها و لیموزینهای بزرگ آنها را به هیجان نمیآورد. بله، مسخره کردنشان راحت است… کافی است کتاب را از دستشان بگیری یا گیتار یا مداد یا دوربین عکاسی را… آنوقت این بیعرضهها دیگر به هیچ دردی نمیخورند…وانگهی، معمولاً کار دیکتاتورها این است که عینکها را میشکنند، کتابها را میسوزانند یا برگزاری کنسرتها را ممنوع میکنند. این کار برایشان هیچ خرجی ندارد و میتواند جلو خیلی از دردسرهای بعدی را بگیرد…اما اگر روشنفکر بودن مترادف باشد با علاقه به یادگیری، کنجکاوی، دقت، تحسین کردن، تحت تأثیر قرار گرفتن، تلاش برای فهم اینکه دنیا چطور میچرخد و چطور میشود شب که سرمان را روی بالش میگذاریم، به قدر شب قبل احمق نباشیم…بله، اگر معنای روشنفکری این باشد، من صد در صد روشنفکرم. و نه تنها روشنفکر هستم، بلکه به روشنفکر بودنم افتخار هم میکنم…»
«باید قابدستمال و دستمالسفره را توی یک کشو گذاشت. اگر زندگی کمی شلوغپلوغ باشد، جالبتر است…»
«وقتی پدر و مادر آدم فقط گُهکاری میکنند، آدم مجبور نیست دوستشان داشته باشد.»
«اعتقادهای راسخ ما هیچگاه پایه و اساس درستی ندارند. یک روز میخواهیم بمیریم، اما روز بعد میفهمیم تنها کاری که باید میکردیم این بود که چند پله پایین برویم و کلید برق را بزنیم تا همهچیز را روشنتر ببینیم.»
کوتاه کلام
تمام این رمان پانصد و نود و هشت صفحهای، که به لطف ترجمۀ خوب و روان خانم ناهید فروغان و به همت نشر ماهی، در اختیار ما قرار گرفته دعوت به همین است: سختیها و اوضاع آشفتۀ بیرون را بهانۀ دست کشیدن از هستۀ انسانی خود و بیمسئولیتی قرار ندادن و عوض تلاش برای تغییر جهان، قدرتمندانه چند قدم کوچک و سازنده برداشتن، فقط چند پله پایین رفتن و کلید برق را روشن کردن. همین!
این رمان به ما میآموزد آنچه از تمام ظواهر، خوشگلیها، زرق و برقها، سوادها، اطلاعات و مهارتها مهمتر است مهربانی است. مهربان بودن با دیگران نهایت جذابیت را به ما میبخشد.
خواندن این کتاب، که نه دربارۀ آرمانهای بزرگ بلکه دربارۀ قلبهای بزرگ است، به ویژه در روزگار سراسر بحران به ما میآموزد که چگونه میتوان مفیدتر و ارزشمندتر و پُرتر زیست و نقش مهم خود را در این جهان جنونزده ایفا کرد.
[1] با هم، همین و بس، آنا گاوالدا، ترجمۀ ناهید فروغان، نشر ماهی
[2] زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمۀ محمد قاضی، نشر خوارزمی
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…