نامهای عاشقانه از آلبرکامو به ماریا کاسارس
عشق من،
دو روز است که در سانتیاگو هستم و اینجا بزرگترین یأس در کل این سفر به من دست داد چون هیچ نامهای در کار نبود. چهارده روز است که از تو بیخبرم و نمیدانم آیا متوجه هستی این چه معنایی دارد یا نه. با تمام توانم میخواهم باور کنم که نامهام در ریو به دلایلی که نمیدانم چیست، مانده است. اما نمیتوانم جلوی این فکرم را بگیرم که شاید تو برایم چیزی ننوشتهای و در حالتی فرو میروم که بهتر است از آن چیزی برایت نگویم. با بیتابی دمافزونی منتظر بازگشت به ریو هستم. پسفردا به سمت مونتهویدئو حرکت میکنم، دو روز میمانم آنجا و یکشنبه و دوشنبه، دوباره در ریو خواهم بود. به آدرس ریو بنویس، خواهش میکنم. فقط یک نامه کوتاه بنویس تا بگویی آخر ماه کجا هستی. شب میآیم دنبالت. سعی میکنم تو را به پاریس یا ارمنونویل ببرم حتی اگر سر فیلمبرداری یا خواب باشی.
چه جهنمی است این فکر و خیالها. صورتت پس مینشیند و از من دور میشود. یک هفته است که قلبم سرد شده. با تمام اینها، این منطقه تنها جایی است که در این سفر جذبم کرده است. اقیانوس آرام با امواج بزرگ. سانتیاگو تنگ قرار گرفته میان این اقیانوس و کوههای آند برفی، بادامبنان پرشکوفه و درختان نارنج که میان قلههای سفید جلوه میکنند، همه و همه تحسینبرانگیز است و دوست داشتم همه را با تو تماشا کنم. اما واقعیت این است که این شکل از زندگی که به آن مجبورم کردهاند هنوز هم همانقدر احمقانه است. دنیایی دیوانه و روزهایی بیپایان و تنهایی هم تقریبا ناممکن.
الان کنفرانسی را تمام کردم در سالنی که داشت از جمعیت میترکید و این روزها مرا میفرساید. اما فقط ده روز دیگر مانده که باید بجوم و قورت بدهم. در ریو خواهم فهمید که تو مثل من بیصبرانه انتظار میکشی یا نه. ما با هم زندگی میکنیم، مبارزه میکنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مایوس شود. دوباره شعلهورش کن، با من و برای من؛ مرا اینطور، دور و بییاور و بیدفاع رهایم نکن، چراکه عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافی است تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمیدانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب میدهد. دوستت دارم، دوستت دارم به عبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. دنبالم آمدهاند که بروم برای شام. از مونتهویدئو برایت خواهم نوشت. یک ماه و نیم است از تو دورم! اما تو به زودی این صورت پرفروغی را که دوستش دارم به من برمیگردانی. مگر نه، عشق من؟ تو با من حرف خواهی زد و مرا به برخواهی گرفت. دست آخر حقیقت خواهد بود و عشق ما. به امید دیداری زود عزیز من.
«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات آیدا گلنسایی: «دیروز خیلی…
گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگوی…
«نکاتی دربارۀ معناداری شعر»، دکتر تقی پورنامداریان
«بیتو به سر نمیشود»، مولوی با صدای فریدون فرحاندوز (بیشتر…)