تحلیل نقاشی

درباره‌ی بازیِ غم‌انگیز اثرِ سالوادور دالی

دالی در سال 1929 رسما به گروه سورئالیست‌ها در مونپارناس پاریس ملحق گشت و به عنوان هوادار این مکتب نه فقط مثل نمایندگانش نقاشی می‌کشید بلکه رفتاری سوررئالیستی را در جامعه پیش گرفته بود. شیفته امکانات شیوه‌ی «پارانویایی_انتقادی» بود و آن را گسترش می‌بخشید. از این طریق روح دالی برای یافتن تصاویر و تداعی‌ها در غورو غوص بود. تابستان 1929 در کاداکس که برای نخستین بار نمایشگاه تکنفره در پاریس آماده می‌شد، به نقاشی «بازی غم‌انگیز» پرداخت. مثل چندین اثر دیگر از این دوره، موضوع آن استمنا یا اختگی است.

میان اشیاء در ستون طومارپیچ، کله‌ی خودش پیداست، دهنش را ملخی پوشانده. دالی هراس عظیم و غیرعقلانی از این حشره داشت. در نمایشگاه بسی موفقیت‌آمیز پاریس(نوامبر 1929)، «بازی غم‌انگیز» گل سر سبد شد.

ویکنت اونوئیا، حامی آینده‌ی دالی، این اثر را خرید و در اتاق ناهارخوری میان آثاری از کراناخ (Cranach) و واتو (Watteau) آویزان کرد. کله‌ای که در این نقاشی با شکل و شمایل غریب و با ملخ روی دهن_ که کله‌ی دالی را می‌شد در آن شناسایی کرد_ می‌بینیم در سلسله آثاری دیگر نیز چون عنصری تکراری سبز می‌شد، مثلا در «معمای آرزو: مادرم، مادرم، مادرم.» و «پایداری حافظه»

منبع

نقاشی و زندگی سالوادور دالی

اثر هرمز ریاحی

نشر نظر

چاپ سوم

ص54

واکاوی من از نقاشی «داستان غم‌انگیز»

در این اثر دالی دارد جهان درون خود را به ما نشان می‌دهد و سعی می‌کند در بیان روایت خود کاملا صادق باشد. او بر تاریکی‌ها و ترس‌های انسانی خود سوار شده و برهنه خود را روبروی مخاطب به تصویر کشیده است. در قسمت اول تصویر در بالا آنچه می‌بینیم کلاه مردانه، دستی با سیگار و زنی برهنه و صورت مردی است. صورت زن و مرد به هم چسبانده شده که می‌تواند بیانی از زن و مرد درون آن و اتحاد آن‌ها و یا همسویی آنیما و آنیموس باشد دایره‌ای که با کامل شدن آن روح وارد مرحله‌ی خلاقیت و هنر می‌شود و بالغانه می‌آفریند.

بر روی سنگ‌ها اثری از چتر و جام شراب هم هست. جام نمادی از زهدان زن است. آنچه در خود می‌پذیرد. و در کنار صورت مرد پرنده‌ای است که می‌توان از آن تعبیر به روح کرد و زندگی. او دارد به خلسه، زن، آمیزش و چیزهایی فکر می‌کند که ترس از دست دادنشان را دارد. دوست داشتنی که آسایش باید بدهد ولی بیشتر مضطرب کرده است.

در قسمت دوم تصویر سر دالی را می‌بینیم. چشم‌هایی که روی هم گذاشته شده. خوابی ظاهری با یک بیداری هولناک و مشاهده‌ی حقیقت که چیزی جز پیکری تکه تکه و منفصل نیست. حشره‌ای روی دهان اوست. ملخ که نمادی از این می‌تواند بود که ترس‌ها و اضطراب‌های او به نزدیکترین جا رسیده‌اند به صورتش و دیگر فاصله‌ای با انهدام و ویرانی ندارد. بهرحال ملخ نماد مثبتی نمی‌تواند بود. در قسمت پایین غده‌ها و رگ‌هایی به چشم می‌خورد گویی او دارد ترس اختگی را به صورت نمایاندن اندام جنسی مردانه  به ما نشان می‌دهد. در سمت راست تصویر مردی را می‌بینیم هراسیده با خونی روی قسمت پایین بدنش و گویا اندام جنسی خود را از دست داده است. در اینجا باید گفت ترس اختگی برای یک هنرمند تنها از دست دادن فرصت هم‌خوابی نمی‌توان بود. او شاید از این می‌ترسیده که دیگر در برابر بوم خالی، نقشی آن چنانی نتواند بکشد و بنابراین مورد توجه قرار نگیرد. زیرا هنرمندی که هنوز شهرتی به دست نیاورده تنها یک درد دارد. به دست آوردن اما درد از دست دادن اعتبار و شهرت بسی سخت‌تر و سنگین‌تر از از اول به دست نیاوردن است. مجسمه‌ای که دست سمت سر دالی بلند کرده دستی بزرگ دارد که نشان از خواهشی بزرگ است. او چشمانش را گرفته او که به نحو بارزی یک زن است این را می‌شود  از سینه‌هایش فهمید هرچند موهایش کوتاه است و شاید ما را با موجودی نر_ماده روبرو کرده تا روایت را دشوارتر کند و دیریاب‌تر. او از مرد می‌خواهد. او خواستنِ عشق است و مرد سرافکنده می‌ترسد توانایی دادنِ این عشق را به زن و جهان از دست بدهد.

با دیدن این نقاشی یاد شعر «باد ما را خوهد برد»ِ «فروغ فرخزاد» افتادم که دائم هراس از ویرانی داشت. این نقاشی نیز نوعی ترس پیش از موعد و مالیخولیای از دست دادن روزگار خوش است. و بازی غم‌انگیز اشاره به همین دارد که از تو بخواهند و تو هم بخواهی اما نتوانی.

 

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانیست

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

ماه سرخست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است

ابرها همچون انبوه عزاداران

لحظه باریدن را گویی منتظرند

لحظه‌ای

و پس از آن هیچ

پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد

و زمین دارد

باز می‌ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و توست

ای سراپایت سبز

دست‌هایت را چون خاطره‌ای سوزان در دستان عاشق من بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

23 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago