رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
آیدا گلنسایی: خانم و آقای بنت پنج دختر دارند و در آرزوی پیدا کردن شوهرهایی پولدار و نجیبزاده هستند که ملکی باشکوه در همسایگیشان به اجاره میرود. تمام داستان ماجرای آشنایی دختران این خانواده با ساکنان آن خانه است. جین و آقای بینگلی، الیزابت و آقای دارسی، کالینز و خانم کارترین دو بورگ، ویکهام، آقا و خانم گاردینر و … شخصیتهایی هستند که به دقت زیر ذرهبین نویسنده میروند تا در خلال مجالس رقص و مهمانی به ما شناسانده شوند. در این رمان «بازیگوشی و انضباط، جنبوجوش و خویشتنداری، ارزشهای رمانتیک و فضیلتهای کلاسیک و بسیاری ویژگیهای دیگر در تقابل و تعادل قرار گرفتهاند. نهایتاً غرور جای خود را به سجایای والاتر میدهد و تعصب (یا پیشداوری) نیز در سیر داستان رنگ میبازد». در پایان این اثر مخاطب در جهانی قرار میگیرد که در آن ارزشهای مادی با واقعنگری پاس داشته میشود اما هرگز جای اصول و فضیلت اخلاقی را نمیگیرند بلکه در کنار هم به کمال میرسند.
رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
فلسفۀ تنآسانی
رمان «غرور و تعصب»[1] بیانگر احوال مردمی است که به نحوی بارز وقت آزاد و رفاه دارند تا مدام در پی دلربایی و مهمانی و رقص باشند. زندگیهای آنها پرهیاهو، پر سروصدا و پر زرق و برق است. اما نکتهای که از ابتدای رمان به چشم میآید کتابخوان بودن افراد است. آنقدر که میتوان کتاب خواندن را عملی دانست که نجیبزادهها و اشراف انجام میدادهاند. آقای بنت اغلب در کتابخانهاش است و آن قسمت برایش بهشت برین است. آقای دارسی و الیزابت هم که مهمترین شخصیتهای این اثرند افرادی کتابخوان و اهل تأملاند. مری دختر نهچندان زیبا و محبوب خانوادۀ بنت هم یک کتابخوان حرفهایست. این تصویر از زندگی افراد مرفه بیش از هرچیز آدم را یاد گفتههای فردریش نیچه دربارۀ فراغت و یادِ برتراندراسل در کتاب «در ستایش تنآسانی» میاندازد. نیچه ستایشگر پرشور فراغت و رستن از کار است و در کتاب حکمت شادان[2] در اینباره مینویسد:
«در حرص و ولع آمریکاییان وحشیگری خاص خون سرخپوستی جریان دارد، و جنون کار کردن آنها، که نقص ویژۀ قارۀ جدید است، تاکنون اروپای کهن را فاسد کرده و اندیشه را سخت عقیم و سترون ساخته است. اکنون در آنجا انسان از آرامش شرم دارد و تفکّر و تأمُل طولانی تقریباً موجب پشیمانی است. اکنون در آنجا اندیشیدن را با زمان اندازه میگیرند، به گونهای که مردم گزارشهای بورس را هنگام غذا خوردن مطالعه میکنند. ما همچون آدمهایی زندگی میکنیم که دائماً در هراسند که مبادا فرصت از دست برود. یکی از اصولی که بر انهدام هر نوع فرهنگ و سلیقۀ متعالی میانجامد آن است که: انجام هر کاری بهتر است از اینکه هیچ کار نکنی.» این جنون کار کردن آشکارا زایلکنندۀ هر نوع شکل، و بدتر از آن، احساسِ خودِ شکل بوده و حسّ و نگاه را در برابر آهنگ حرکت ناتوان میسازد.»
با توجه به این توضیحاتِ نیچه، از همان ابتدای رمان و با صحنههای پر تپش و تفریح خوشحال میشویم که در این هیاهو و سروصدا _که سرعت و شتاب و عدم درنگ و نابودی هر خلوت امری طبیعی قلمداد میشود_ فرصت مییابیم از زمان خود فاصله بگیریم و به تماشای آدمهایی بنشینیم که کتاب و موسیقی ملازم دائمیشان است و نسبت به شادی و تفریح و خوشگذرانی احساس گناه و عذاب وجدان ندارند. نیچه سخنان خود را با ابراز تأسف از مشغله و کارهایی که به حس شادی و فراغت تجاوز کردهاند، به پایان میرساند:
«تأسفآور است که نسبت به هر شادی و نشاط سوءظن و بدبینی وجود دارد. اکنون دیگر کار است که در نظر همگان حق به جانب جلوه میکند، و میل به شادی، به عنوان «نیاز به استراحت» با شرمندگی بیان میشود… اما در گذشته، اوضاع برعکس بود. در آن زمان کار با وجدان کاذب و ندامت ملازم بود و هرگاه انسانی با اصل و نسب به کار کردن نیاز پیدا میکرد، آن کار را پنهان میکرد. بردهای که کار میکرد زیر بارِ ذلت بود، زیرا احساس میکرد که اقدامی خفتبار انجام میدهد. «انجام کار»، فینفسه، خفت و خواری محسوب میشد. در دوران باستان چنین پیشداوری میشد که «تفریح و جنگ فقط شایستۀ اشراف و نجباست.»
بنابراین خواندن رمانی که غرق در تصاویر رقص و مهمانی و فراغت است آدم را به فضایی میبرد که قدری به شادی و تفریح بدون غرور و تعصب نگاه کند! در این قسمت یاد این سطرهای شعر «مسافر» سهراب سپهری[3] افتادم که هوشمندانه روبرویِ رویای امریکایی میایستد و به انسان حق بطالت و فراغت و رهایی و شادی میدهد:
«مرا سفر به کجا برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»
همانطور که پیشتر اشاره شد، برتراندراسل هم در ستایش فراغت و تنآسانی مقالهای نوشته[4] و معتقد است: «در گذشته، یک طبقۀ مرفه کوچک وجود داشت و یک طبقۀ کارگر بزرگ. طبقۀ مرفه از مزایایی بهره میبرد که هیچ ریشهای در عدالت اجتماعی نداشت؛ همین مسئله به ناچار به آن ماهیتی ظالمانه میداد، همدلی و همنواییاش را محدود میکرد، و باعث میشد نظریههایی خلق کند تا با آن امتیازاتاش توجیه شود. این واقعیتها به شدت برتریاش را کاهش میداد، اما به رغم این نقطه ضعف، موجبات تقریباً آن چیزی را فراهم آورد که ما تمدن مینامیم. هنرها را پرورش داد، علوم را کشف کرد؛ کتب را نوشت، فلسفه را خلق کرد و روابط اجتماعی را پالایش داد. حتا رهایی مظلومان به طور معمول از بالا آغاز گشته است. بدون این طبقۀ مرفه بشریت هرگز از بربریت سربرنمیآورد.»
رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
«غرور و تعصب» یا تکبر و پیشداوری؟
در این رمان با مرد نجیبزاده، اشرافی و البته بسیار خودبین به نام آقای دارسی روبروییم که نگاهی از بالا به همه دارد. حتا به دختری که عاشق اوست و مدام ضعفها و حقارتهای خانوادۀ او را به رخش میکشد. مترجم کتاب آقای رضا رضایی دربارۀ کلمۀ دوم اسم این رمان یعنی تعصب توضیحاتی را در مقدمۀ کتاب آوردهاند: «توضیح این نکته را لازم میدانم که معادل دقیق عنوان کتاب «غرور و پیشداوری» است، نه «غرور و تعصب»، و این نکتهای است که خواننده پس از مطالعۀ متن رمان به آن پی خواهد برد، اما مترجم ترجیح داده است که به سبب معروفیت و رواج عنوان «غرور و تعصب» (چه در کتابها و مقالهها و نقدها، و چه در فیلمها و سریالها) همین عنوان را حفظ کند، و در عینحال به نخستین مترجم فارسی این رمان (شمسالملوک مصاحب در سال 1336) و انتخاب او نیز احترام بگذارد.»
توضیح بهجایی است. زیرا در این عنوان دو اشاره وجود دارد. یکی به رفتار الیزابت (دختر دوم آقای بنت) که مدام دربارۀ آقای دارسی پیشداوری میکند و دیگری به رفتار آقای دارسی که سرشار از غرور یا بهتر بگوییم تکبر است.
اما دربارۀ فرق غرور و خودپسندی جملاتی از فیلسوف آلمانی، آرتور شوپنهاور در دست است که ما را قانع میکند که بهتر است بین دو کلمه غرور و تکبر تمایزی قائل شویم. او در کتاب «در باب حکمت زندگی»[5] مینویسد: «تفاوت میان خودپسندی و غرور در این است که غرور اعتقاد راسخ به ارزش فوقالعاده خویش در زمینهای خاص است. اما خودپسندی، خواستِ ایجاد چنین اعتقادی در دیگران است و معمولا با این آرزوی نهان همراه است که در نهایت، خود نیز بتوانیم به همان اعتقاد برسیم. بنابراین غرور از درون انسان نشات میگیرد و در نتیجه، قدردانی مستقیم از خویش است. اما خودپسندی کوششی است برای جلب قدردانی از بیرون، یعنی دستیابی غیر مستقیم به قدردانی است. از این رو، خودپسندی آدمی را پرگو، و غرور کم گو میکند.»
هرچند غرور آقای دارسی گاه ناسالم است و خودش را تا سطح تحقیر دیگران پایین میآورد اما او هرگز مصداق بارز توصیفات شوپنهاور از کلمۀ خودبینی نیست. برعکس، مصداق بارز این صفت در رمان، شخصیتِ آقای کالینز کشیش است. خودپسندی مزورانهای که خود را پشت کلمات پرطمطراق و فروتنانه پنهان میکند اما به طرز زنندهای توی چشم میزند تا چهرهای دوستنداشتنی از کلیسا به دست دهد.
رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
عشقِ عاقلانه / عشق جاهلانه
شخصیتهای اصلی این داستان یعنی جین بنت، خواهرش الیزابت، آقای دارسی و بینگلی از خویشتنداری عمیقی برخوردارند. آنها نزاکت را رعایت میکنند و خودشان را به بوالهوسی و رفتارهای سبکسرانه نمیسپارند. میتوان گفت این رمان ستایشی پرشور از عشقِ خردمندانه است. زیرا هر دو شخصیت محبوب این رمان، الیزابت و جین کاملاً احساساتشان را مهار میکنند و فقط در چارچوب قوانین و رسومات حاضر به ابراز احساساتاند. عشق در این رمان واقعا پله پله به ملاقات خدا میرود. در برابر این نوع از مهر، عشق جاهلانه وجود دارد که جنون بر آن غالب است. عشق لیدیای شانزده ساله که با ویکهام فرار میکند و برای خانوادهاش رسوایی و سرشکستگی به بار میآورد، از این نوع است. این نکتهای است که باید به آن اندیشید. این که ما عشق را چه تعریف میکنیم؟ در تنها مصاحبۀ بازمانده[6] از ویسواوا شیمبورسکا وقتی از او دربارۀ عشق پرسیدند، گفت:
«قبل از هر چیز من به دوستیهایی که محسوس است احترام میگذارم و قدردانی میکنم. این یکی از عظیمترین و زیباترین احساسات است. ممکن است کسی بگوید «خب، باشد، خانم شاعر، اما عشق چی؟» عشق هم هست ولی دوستی یکسری ویژگیهایی دارد که عشق ندارد. شاید دوستی آنقدرها تحت تأثیر گذشت زمان قرار نمیگیرد. جذابیتهای عشق همچنان بر خطری مداوم استوار است ولی دوستی فکر میکنم بیشتر به آدم حس امنیت میدهد.»
احساسات شخصیتهای اصلی این رمان در برابر زمان مقاوم است و پایداری دارد. میتوان گفت این نوع از احساسات و عشق همانی است که اپیکور[7] به آن معتقد بود:
«اپیکور ازدواج نکرد اما به تأهل و خانواده برای برخی که آمادۀ پذیرفتن مسئولیت هستند، اعتقاد داشت. اما او قاطعانه با عشق پر شور بیخردانهای که عاشق را به بردگی بکشاند و در نهایت منجر به دردی بیش از لذت شود، مخالف بود. او میگوید زمانی که شیدایی شهوانی به پایان برسد، عاشق حس ملالت یا حسادت یا هر دو را تجربه خواهد کرد. اما او برای عشق والا، عشق به دوستان که ما را متوجه حالت رستگاری میکند، بسیار ارزش قائل است. جالب است بدانید که او همۀ انسانها را یکسان میدید و با همه به طور برابر رفتار میکرد. مدرسۀ او یگانه مدرسۀ آتن بود که از زنان و بردگان استقبال میکرد.»
عشق لیدیای کم سن و سال به ویکهام در این رمان که راوی هم از زبان شخصیتها به آن میتازد، عشق پرشور بیخردانه است که نه تنها در روابط انسان بلکه حتا در خلق آثار هنری هم ویرانی به بارمیآورد. برعکس در عشق آگاهانه، همانطور که در سیر داستان میبینیم، عشق کیمیاگری میآغازد و رفتارهای نادرست را اصلاح میکند. عشق در این رمان یعنی تغییر کردن و حرکت به سمت تعالی. برای همین آقای دارسی از تکبر و الیزابت از پیشداوری دست برمیدارند. این رمان نشان میدهد همانطور که اریک امانوئل اشمیت در نمایشنامۀ «مهمانسرای دو دنیا»[8] شهادت داد: «فقط ابلهها تغییر عقیده نمیدن!»
رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
ادبیات به مثابه جبران واقعیت
مدتهاست که میاندیشم هر اثر هنری و ادبی تلاشی است برای جبران واقعیت. در رمان «شهر موسیقیدانهای سپید»[9] نوشتۀ بختیار علی میبینیم جلادت کفتر، که فلوتنوازی افسانهای شبیه اورفئوس است، با زشتترین دخترها طوری حرف میزند که انگار پریهایی افسانهایاند. بعد راوی توضیح میدهد که چرا این موسیقیدان چنین میکند:
«دالیا یقین داشت که جلادت با رویاهای آنها حرف میزند؛ با آرزوهای غیرواقعی و دوردستی که جلادت برای لحظهای کوتاه آنها را برایشان حقیقی و در دسترس جلوه میداد. انگار او روحی بود که از یک جای خیلی دور برای جان دادن دوباره به امیدها و رویاهایی به پرتقال سپید آمده بود که بین انسانها مرده بودند.»
وقتی این رمان کلاسیک را شروع میکردم این سوال دائماً ذهنم را مشغول میداشت که چرا با وجود اینکه زمانه و جهان این اثر با انسان امروز متفاوت است باز برایمان جذابیت و گیرایی دارد؟ خاصیت رمانهای کلاسیکی که سرشار از صحنههای پر زرق و برقاند، چیست؟ پس از کمی درنگ متوجه شدم در این دست از آثار مملو از شادی، رقص، عشق، دلدادگی و دلشورههای شیرین، انسان واقعیت را جبران شده مییابد. یعنی این نوع آثار با رویاهای دوردست خواننده حرف میزنند. به او اجازه میدهند خودش را الیزابت یا دارسی ببیند و مانند آنها سعادتمند شود. این رمانها با پایان خوش و ارزشهای اخلاقی پیروز شده و وفور و ثروتی که به تصویر میکشند از تمام چیزهایی حرف میزنند که میتواند باشد نه هست. از امیدها و رویاها و تخیل نه حقیقت و با تخیل واقعیت را جبران میکنند.
رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
رمانی معنوی نه مذهبی
یکی از شخصیتهای به یادماندنی و البته به شدت روی اعصاب این اثر کشیش کالینز است که نظر راوی را نسبت به کلیسا و مذهب نشان میدهد. آقای کالینز شدیداً پولکی و حزب باد است. میتوان گفت خدای او پول و ثروت کاترین دو بورگ است. وی از آن دسته آدمهای مشمئزکنندهای است که به اندازۀ پول دیگران به آنها احترام میگذارد. افتضاح دیگری که او در این رمان بالا میآورد کشتن روح عشق و تبدیل آن به وظیفه است. عشق، زناشویی و سعادت برای او وظیفه است! انسان وظیفه دارد خوشبخت باشد. مرد وظیفه دارد زن بگیرد. جالب اینکه زنی که حاضر میشود او را خوشبختترین مرد دنیا کند! (از مترجم متشکرم که اینقدر طنز این جمله را در رمان عالی از آب درآورده بود!) درست به اندازۀ خودش نخواستنی، زمخت و بیروح است. عشق به مثابه وظیفه نامطبوعترین حسی بود که از این زن و شوهر القا میشد و این گفتۀ شوپنهاور را تأیید میکرد که آدمها نمیتوانند از شعورشان فراتر روند. به همان اندازه لذت میبرند. و همۀ اینها برمیگشت به مذهبی بودن کشیش. کلیسا از نظر راوی جایی است که درگیر ظواهر و مادیات و روحیۀ اشرافی شده و از صمیمیت، سادگی و خلوصِ راستین بازمانده است. با این وجود این اثر و پایان زیبا و شادی که دارد، آن را دقیقاً دارای روحی میکند که معنویت راستین مسیحی را به تصویر درمیآورد. فلورانس اسکاول شین در کتاب «بازی زندگی و راه این بازی»[10] مینویسد: «این خواست خداست که آرزوی درست دل هر انسانی را برآورد. «ترسان مباشید ای گلۀ کوچک که خواست پدر شماست که ملکوت را به شما عطا فرماید.» » و این دقیقاً اتفاقی است که در رمان میافتد، تمام پایانهای خوش معنویاند. در این قسمت نباید ناگفته گذاشت که سخنرانیهای مضحک کشیش، چاپلوسیها، نامهها و صحبتهای پر فیس و افادۀ کاترین دوبورگ طوری زنده و طبیعی ترجمه شده و به گونهای لحن آنها را منتقل میکند که گویی اثر اصلا ترجمه نیست بلکه از ابتدا به زبان فارسی سالمی نوشته شده است.
رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
روانشناسی عمیق و ژرفنگری
نکتهای که به هیچوجه نمیتوان از آن عبور کرد تبحر و چیرهدستی نویسنده در ورود به دنیای درون آدمهاست. در سراسر این کتاب تیزبینیهایی وجود دارد، که اثر را مدام معاصر میکند. زیرا موضوع شناخت عمیق انسانها همواره مورد علاقه باقی میماند. با ذکر نمونههایی از جذابترین دیالوگهای این رمان، کلامم را به پایان میبرم:
« تو عقلت کار میکند، و در عینحال صاف و ساده چشمت را به بلاهت و کمعقلی بقیه میبندی! صراحت و رکگویی در آدمهای دیگر هم هست. همهجا میشود دید. ولی سادهدلی بیشائبه و فارغ از غرض… دیدن خوبیهای آدمها و حتی بزرگ جلوه دادن این خوبیها، نگفتن بدیها،… اینها دیگر فقط مخصوص توست.»
«خودخواهی و غرور دو چیز متفاوتاند، هرچند که معمولاً مترادف گرفته میشوند. ممکن است کسی مغرور باشد اما خودخواه نباشد. غرور بیشتر به تصور ما از خودمان برمیگردد، خودخواهی به چیزی که دیگران دربارۀ ما میگویند.»
«از عیب و ایرادهای کسی که قرار است عمرت را با او سر کنی، هرچه کمتر بدانی بهتر است.»
«کسانی که هیچوقت نظرشان را عوض نمیکنند، واقعاً وظیفه دارند که از همان اول صحیح نظر دهند.»
«آقای کالینز مرد ازخودراضی، قلنبهگو، کوتهفکر و ابلهی است. تو هم مثل من این را میدانی. تو هم باید مثل من احساس کنی زنی که با او ازدواج میکند قاعدتا درست فکر نمیکند. نمیتوانی از چنین زنی دفاع کنی، حتی اگر شارلوت لوکاس باشد. به خاطر یک نفر آدم نمیشود معنای اصول اخلاقی و صداقت را عوض کرد. تو نمیتوانی به خودت یا من بقبولانی که خودخواهی همان عاقبتاندیشی است و عدم فهم و تشخیص خطر همان امنیتخاطر بابت خوشبختی است.»
«درست است که خواهرتان خیلی خوب پیانو میزند، ولی من نمیترسم. من نوعی سرسختی دارم که نمیگذارد تحت تأثیر دیگران به ترس و واهمه بیفتم. هرچه بیشتر بخواهند مرا بترسانند دل و جرئتم بیشتر میشود.»
«شما باید بدانید که من آمدهام اینجا تا نظر خودم را به کرسی بنشانم. از نظرم برنمیگردم. عادت هم ندارم که تسلیم هوا و هوس دیگران بشوم. آدمی هم نیستم که سرم به سنگ بخورد. » «خب، این موقعیت سرکار را عجالتاً قابل ترحم میسازد، ولی تأثیری بر من ندارد.»
مشخصات کتاب
غرور و تعصب
جین آستین
ترجمه رضا رضایی
نشر نی
رمان «غرور و تعصب» نوشتۀ جین آستین؛ ادبیات به مثابه جبرانِ واقعیت
منابع
[1] غرور و تعصب، جین آستین، مترجم رضا رضایی، نشر نی
[2] حکمت شادان، فردریش نیچه، مترجمان جمال آلاحمد، سعید کامران، حامد فولادوند، نشر جامی
[3] هشت کتاب، سهراب سپهری، نشر گفتمان اندیشۀ معاصر
[4] در ستایش تنآسانی، ترجمۀ بهروز صفدری و سوسن نیازی، نشر کلاغ
[5] در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمۀ محمد مبشری ، نشر نیلوفر
[6] اینجا، شیمبورسکا، ترجمۀ بهمن طالبی نژاد و آنا مارچینوفسکا، نشر چشمه
[7] مسئله اسپینوزا، اروین یالوم، مترجم زهرا حسینیان، نشر ترانه
[8] مهمانسرای دو دنیا، اریک امانوئل اشمیت، ارجمه شهلا حائری، قطره
[9] شهر موسیقیدانهای سپید، بختیار علی، ترجمۀ مریوان حلبچهای، نشر ثالث
[10] چهار اثر از فلورانس اسکاول شین، ترجمۀ گیتی خوشدل، نشر پیکان
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…