برای جعفر همایی (مدیر بیکرانِ نشر نی) و مهمترین روز زندگی من
آیدا گلنسایی: از وقتی خودم را به خاطر میآورم حس میکردم در قلعهای به خردمندیِ زندگی ساکن هستم. قلعهای شناور در ابرها و گاهی فقط گاهی از آن، پایین میآمدم تا چیزی بردارم و دوباره خیلی سریع به جهانِ جادوییام برگردم. از وقتی خودم را میشناسم همیشه شور و حال عجیبی داشتم برای خلق چیزی که بهتر از آن ممکن نباشد. روزی که این سایت را راهاندازی کردم، بنا را بر آن گذاشتم که هیچ اهمیتی به بیحوصلگی مخاطب امروز ندهد و شرافتمندانه و دقیق کار کند. چرا که من هم مانند فریدریش شیلر معتقدم «هنرمند باید آن چیزی را به جامعه بدهد که به آن نیاز دارد نه آنچه را که دوست دارد.» هرگز از استانداردهای خودم پایین نیامدم و ادبیات را بسیار جدی گرفتم. طبیعتا با اخذ مدرک دکتری از دانشگاه الزهرا فهمیدم تحصیلات و وجهۀ آکادمیک خوب است اما به هیچوجه کافی نیست و باید غرقِ غرق ادبیات جدی ایران و جهان شد و باید هزار برابر بیشتر از نوشتن، خواند و خواند و خواند. اما نه خواندنی خالی بلکه خواندنی به سبک داستایفسکی. در کتاب «داستایفسکی و نقد آثار نوشتۀ هانری تراویا» آمده داستایفسکی کل ادبیات جهان را عمیقاً تجزیه و تحلیل میکرد و اصلا با اینگونه خواندن چنان نویسندهای شد. از طریقِ گوش دادن فعال و ژرف و عاشقانه به جدیترین آثار جهان. از طریق عمیقخوانی نه خواندن سطحی.
میدانستم در نگاه اول این کار دیوانگیِ محض است. چون در اینگونه مواقع این فکر به سراغ آدم میآید که اصلاً برای کی اینهمه کار میکنی، مگر مردم حوصلۀ خواندن نقدهای تو را دارند؟ با هزاران دست از این افکار جنگیدم و همینطور که رمانم «خداحافظ آناگاوالدا» را با بالاترین استانداردهای خودم مینوشتم، کار نقد خلاق را به صورتی حرفهای و جدی پیش میبردم. حاصل این تلاش ده ساله شد رمانی با چندین روایت که برای اولین بار در ایران، نوعی قصهگویی با شاهکارهای نقاشی جهان را هدف خود قرار داده و یک تاریخ هنر خیالی را به مدد اساطیر یونانی ابداع کرده است! اما این همۀ جنون آن کتاب نیست بلکه گفتوگو با نویسندههای بزرگی مانند داستایفسکی، نیکوس کازانتزاکیس، فردریش نیچه، فرانسوا ولتر، میلان کوندرا، اریک امانوئل اشمیت و با حضور ویژه و خاصِ آنا گاوالدا و بختیار علی نوعی زندگی عجیب و مرموز با روح کتابها را به تصویر کشید. این رمان از نهایتِ فقر، تحقیر و فلاکت و از نهایت شب خودش را بالا میکشد تا به قول فروغ فرخزاد به آفتاب سلامی دوباره بدهد.
بله خودم میدانم این یک خطر کردن درست و حسابی است. چون وقتی چنین رمانی مینویسید اولین حرفی که میشنوید این است: «این یک داستان پُرملال و کسالتآور است» (یادتان باشد اروین یالوم وقتی کتاب «وقتی نیچه گریست» را نوشت اولین حرفی که شنید این بود: «این یک رمان ملالآور است!!» اما از آنجا که آثاری که برایشان زحمت واقعی کشیده میشوند، روح قوی پیدا میکنند؛ روحی که بهرغم هزاران مانع صدای خودش را به گوش آنان که باید میرساند، آوازۀ رمان من هم به گوشِ آقای جعفر همایی مدیر یگانه و بیپایان نشر نی رسید.
خب از اینجا جهان من برای همیشه به دو بخش تقسیم شد: جهانِ قبل از نشر نی و جهانِ بعد از نشر نی. آقای همایی زمانی که مجموعه شعر «سماع در سنگستان» من در نشر مروارید منتشر و تحسین شد، فهمیدند اصلِ کار من رمان است و اثری دارم که جان روی آن گذاشتهام و به قول نیچه آن را با قطره قطرۀ خونم نوشتهام، بنابراین خواستند آن رمان را ببینند. روزی که از نشر نی با من تماس گرفتند که بیا برای عقد قرارداد، من ناشنوایی گرفتم. با لکنت زبان پرسیدم کجا؟ آنها گفتند نشر نی.
بگذارید شهادت دهم این یگانهترین و بینظیرترین لحظۀ تمام عمرم بود. به چند دلیل. اول اینکه من نمیخواستم رمان بنویسم. فقط میخواستم نشان دهم چطور رنجها و تحقیرها و بحرانها و زندگیِ در ایران، اتفاقاً آدم را درست بار میآورد و درست تربیت میکند و از او موجودی قوی و شاد و پرشور و سرزنده میسازد! میخواستم ایمانم به جملهای را که ویلیام فاکنر در خطابۀ نوبل خود گفت: «انسان نه فقط تاب میآورد بلکه استیلا خواهد یافت» عمیقا نشان دهم. زیرا من به این سطرهای شعر شاملو به تمامی و از اعماق قلبم مومنم:
«زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.»
دوم اینکه اغلب نشرها اولین سوالی که از آدم میپرسند این است: تا به حال چند رمان منتشر کردهای؟ کارگاه داستاننویسی رفتهای یا نه؟ و … خب با این شرایط و در حالی که حتا آدمهای اسم و رسمدار و معتبر کتابهایشان خیلی سخت چاپ میشود، استقبال نشر نی از رمانی که اولین اثر داستانی نویسندهاش است و تازه عکسدار است و 400 الی پانصد صفحه هم هست، اتفاقی معجزهآساست!
من هرگز دیدار با آقای جعفر همایی و نوع برخورد ایشان را فراموش نمیکنم. من روی ابرها وارد نشر نی شدم. ولی لازم نبود از قلعۀ جادوییام پایین بیایم. من در حالتی متحیر و مبهوت روبروی مدیر نشر نی نشستم. ایشان آن روز جملاتی به من گفت که روحِ من را عمیقاً تکان داد. جملاتی که برای همیشه زندگی و سرنوشت کاری من را تغییر داد. ایشان گفت من یکهفته از پنج عصر تا 10 شب نشستم و رمانت را شخصاً خواندم. کار خیلی جالبی کردی. با شاهکارهای نقاشی قصهای گفتی که به تمام روایتهای دیگر اثر هم مربوط است . راستش را بگویم: کارت من را گرفت!
بعد رو به مترجم خبره و فرهیخته آقای رضا رضایی کرد و گفت: نقدهای ایشان را در سایتشان دیدهاید؟ خیلی چیزهای خوبی مینویسند. من حیرتزده فقط نگاهشان میکردم. چون میدانستم که اغلب نشرها چطور با جوانترها رفتار میکنند اما آقای همایی مزد من را داد و حتا از سر امورِ مالی کتابم وقتی دیدند من خیلی دست پایین گرفتهام من را مهربانانه دعوا کردند و گفتند باید بتوانم حقم را بگیرم و جنبۀ قانونی هم برایم مهم باشد. اما من به ایشان گفتم از چارلز بوکفسکی آموختم وقتی خوشبختی را یافتم نباید سوالپیچش کنم. من به ایشان گفتم امروز به بزرگترین آرزوی زندگیام رسیدهام. بزرگترین آرزوی زندگیام این بود کتابی که 10 سال عمرم را رویش گذاشتم، به دست نشر درجه یکی برسد که کارم را کشف کند و بفهمد. ایشان علاوه بر اینکه از نظر مالی حق من را تمام و کمال و به بهترین نحو رعایت کرد، با جملات قدرشناسانه دربارۀ رمانم، روحم را برای همیشه روشن و چراغان کرد. به من احساس خوشبختی داد. آن لحظه یاد هزاران باری افتادم که میخواستم خودم را نابود کنم. یاد هزاران باری افتادم که میگفتم اصلا برای چه باید زنده باشم؟ حالا فهمیده بودم خدا چرا من را زنده نگه میداشت. چون امروز را برایم میخواست!
در پایانِ این شادی بیپایان، کلامم ناقص میماند اگر نهایت قدرشناسی و سپاسگزاریام را نسبت به استاد محمد دهقانی نشان ندهم. اگر این منتقد معتبر که نشرهای بزرگ به تشخیص و داوریاش ایمانِ مطلق دارند، دربارۀ مجموعه شعر سماع در سنگستان متنی نمینوشت و در ابتدای آن من را داستاننویس بسیار خوب خطاب نمیکرد، کتاب من چنین روز ویژه و تابناکی را به خود نمیدید. خوشحالم که زحمت عجیب و غریبی که در این 10 سال کشیدم توانست نظر منتقدها و نشرهای معتبر را به خود جلب کند البته که قطعا حرف اول و آخر را در هرکاری خداوند میزند و خواست اوست که تلاشهای خالص و مومنانه بیپاسخ نماند.
این ماجرا را نوشتم تا درسی باشد برای همۀ آنها که در روزهای مهلک بحران و ناامیدی دست از تلاش مومنانه برمیدارند و روحشان را تسلیم یأس میکنند. یادتان نرود این جمله را «جایی که هیچ راهی نیست، خدا راه میگشاید»
به امید آنروز که آنا گاوالدا (نویسندۀ محبوب و مشهور فرانسوی) که در این رمان نقشی بسیار ویژه و همدلانه دارد، این رمان را بخواند و بفهمد که حضور معنوی یک نویسنده از یک قارۀ دیگر چگونه میتواند یک انسان را در فرهنگ دیگری نجات دهد و او را به زندگی برگرداند و این کار زیبا و بینظیری است که آدمها برای همدیگر میکنند.
«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات آیدا گلنسایی: «دیروز خیلی…
گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگوی…
«نکاتی دربارۀ معناداری شعر»، دکتر تقی پورنامداریان
«بیتو به سر نمیشود»، مولوی با صدای فریدون فرحاندوز (بیشتر…)