نقد و بررسی کتاب

درنگی در «پابرهنه تا صبح» اثر گراناز موسوی

درنگی در «پابرهنه تا صبح» اثر گراناز موسوی

«پابرهنه تا صبح» سروده‌ی گراناز موسوی در ایران برنده‌ی جایزه‌ی «کارنامه» شد و توجه دانشگاه‌های جهان را نیز به خود جلب کرده است. این کتاب در سال 1387 به مدد «نشر سالی» در ایران انتشار یافته و چهار بار تجدید چاپ شده است. در این نوشته من برآنم اشعار او را از دو زاویه‌ی «چه گفت» و «چگونه گفت» یا محتوا و اجرا بررسی کنم.

در زمینه‌ی چه گفت و محتوا اکثر شعرهای گراناز موسوی عاطفی و ادامه‌ی «مکتب مؤنث» است. او غالبا از زندگی شخصی‌اش حرف می‌زند اما با توانمندی می‌تواند دغدغه‌های فردی را همگانی کند و شعرهایی بیافریند که در ایجاد همدلی با مخاطب موفق از کار درمی‌آید.

محتوای اشعار او را می‌توان چنین دسته‌بندی کرد:

(بریدن و رفتن، اعتراض ( به مرد سالاری، به حکومت)، عشق، ازدواج، طلاق، دوری و دلتنگی، امید، سوگ، انتظار)

در شعر «حراج» کسی را می‌بینیم که دارد وسایلش را حراج می‌کند. مسئله‌ی مهم در شعر گراناز موسوی «چگونه گفت» و بیان اوست. او از طریق تصاویر صحبت می‌کند و در این زمینه آن‌گونه معتدل رفتار می‌کند که شعر ثقیل به چشم نمی‌آید بلکه همواره صمیمی است.

او این‌گونه از خداحافظی سخن می‌گوید:

« دستمالی به سرِ ماه بسته‌ام

النگوهای جهان را دستِ ماه کرده‌ام

سر به شانه‌ی آسان کولی گذاشته‌ام و خداحافظ…» (پابرهنه تا صبح:5)

باید توجه داشت که شعر گراناز در محور عمودی قوی است یعنی سطرها و تصاویر حساب شده و با فکر می‌آیند و به قول فروغ فرخزاد «جنون شعری او را خردی هدایت می‌کند» برای همین مخاطب در شعر او احساس نمی‌کند سردرگم رها شده است پس از خداحافظی او صحنه‌های حراج را روایت می‌کند و نشان می‌دهد بین قیمت داشتن با ارزشمند بودن فرق قائل است و زندگی او پر از چیزهای ارزشمندِ بی‌قیمت است (بی‌قیمت: نمی‌توان رویش قیمت گذاشت و این مترادف بی‌قدر نیست. او نشان می‌دهد بی‌قیمت بی‌قدر نیست)

«نه! نگاه نمی‌کنم

که عاقبت رادیو با موج‌هایش رفت

بشقاب تاقچه به قیمت نرسید و ماند

تختم را خریدند و رخت‌خوابی که روی زمین خواب است

پر از ماهیانِ بی‌دریاست

بی‌هوده چانه می‌زنی 

مشق‌های خط‌خطی‌ام را ارزان نمی‌دهم

«ماهی سیاه» هم فروشی نیست»(همان)

گذشته‌های شاعر(بشر) و معصومیت کودکی از نظر او آن وقت است که عتیقه شده و نمی‌توان برایش قیمت تعیین کرد. شعر او هیچگاه از احساسات زنانه که البته احساساتی نیستند بلکه بااحساس بیان می‌شوند و آمیخته با درنگ و تأملند خالی نیست.

« دیر آمدی 

جز پیراهنی که پر از شب‌پره‌های ولگرد است

چیزی نمانده است

پیراهنی که پر از پروانه‌های اهلی بود

یادت هست؟

همیشه چند قدم

نرفته می‌ماند

و آن‌قدر می‌گذرد

که می‌ترسم به آینه خیره شویم:

موهای کودکی‌مان

تار

تار

آهنگی سپید می‌زند

و رقص‌هایمان از یاد رفته‌اند

زیر آسمانی که دارد از سیاهی سرفه می‌میرد

وقت رفتن است

در نامه نوشته‌اند آسمان

همه‌جا همین رنگ نیست

روزی که طیاره آهی کشید و پرید

چتری به دست ابرها بده

گریه‌ام خیسشان نکند»(همان:6-7)

در اینجا ملاحظه می‌کنیم شاعر از دلتنگیِ وقت رفتن و یادآوری رابطه‌ای که می‌توانست اتفاق بیفتد و نیفتد به وضع کل جامعه و هستی پل می‌زند. اندوه از دست رفتن کودکی او را در برابر حقیقت بی‌دفاع می‌کند و آنقدر گریه می‌کند که می‌ترسد ابرها را خیس کند. آنچه در شعر گراناز موسوی مهم است درک چگونه گفت‌ها و اجراهای اوست. او نه آنچنان سخت می‌نویسد و مبهم که آدم احساس کند تکلیفش با احساستش مشخص نبوده و نه آنچنان صریح که حس کنی داری متن ترجمه می‌خوانی. تخیل او پیشرفته است با لحنی صمیمی به همین دلیل است که شعرهای او زنده‌اند و اثرگذار.

در سروده‌ی «حرف‌های روپوش سرمه‌ای» شاعری را می‌بینیم که بر وضع زنان و قوانین مردسالار جامعه اعتراض می‌کند. لحن او در شعرهایش معصومانه است و به همین دلیل مخاطب را به دنبال خود می‌کشاند و مسئله‌ی بیان تصویری او در این شعر نیز نمود می‌یابد. او یر سر جامعه‌ای فریاد می‌کشد که عشق در آن جرم است و زنان حق ابراز علاقه ندارند او در روی این هنجارها می‌ایستد و با بیانی مخیل و پر عاطفه از این رنج زنانه سخن می‌گوید.

« حتا تمام ابرهای جهان را به تن کنم

باز ردایی به دوشم می‌افکنند

تا برهنه نباشم

این‌جا نیمه‌ی تاریک ماه است

دستی که سیلی می‌زند 

نمی‌داند

گاهی ماهی تنگ 

عاشق نهنگ می‌شود

بی‌هوده سرم داد می‌کشند

نمی‌دانند

دیگر ماهی شده‌ام 

و رودخانه‌ات از من گذشته است

نمی‌خواهم بیابان‌های جهان را به تن کنم

و در سیاره‌ای که هنوز رصد نکرده‌اند

نفس بکشم

حتا اگر باد را به انگشت‌نگاری ببرند

رد بوسه‌ات را پیدا نمی‌کنند

به کوچه باید رفت

گرچه ماشین‌ها از میان ما و آفتاب می‌گذرند

به کوچه باید باید رفت

این همه آسمان در پنجره جا نمی‌شود

می‌خواهم در جنوبی‌ترین جای روحت آفتابی بگیرم»(همان:10-9)

اگر شعر را حاصل جوشش و کوشش بدانیم باید گفت شعر گراناز در این دو به تعادل رسیده است. تصاویری که او در اشعارش به کار برده مختص خود اوست و از روحی بکر و آفریننده منبعث شده است. در این سروده زنی را می‌بینیم که عشق او را به کنش کشانده او در عشق منفعل نیست بلکه توان رودررویی با موانع و گذشتن از آن‌ها را دارد. او تصویری از یک زن مصمم را به دست می‌دهد که هیچ نیرویی او را از عشق منصرف نمی‌کند و احساس برای او  حرف اول را می‌زند و با بیان آن می‌خواهد الگویی از آزادی باشد برای جامعه‌ی در حصارش.

«آن که پرده را می‌کشد

نمی‌داند

همیشه صدای کسی که آن سوی خط ایستاده

فردا می‌رسد

بگذار هرچه می‌خواهند

چفت در را بیندازند

امشب از نیمه‌ی تاریک ماه می‌آیم »(همان:11-10)

در شعر «نامه به مردی که نمی‌شناسم» باز هم زنی را می‌بینیم که به قوانین مردسالار جامعه اعتراض می‌کند اما او در همین جامعه آن‌گونه که دوست می‌دارد عاشق می‌شود تا الگویی باشد برای نقض نگاه‌های زن‌ستیزانه.

« تو این‌جا را نمی‌شناسی

کوچه سهم پسرهاست

سهم ما در ادامه‌ی صف‌های خستگی

کوچه را به انتها می‌رساند

به جایی که کلاغ‌های حاشیه‌ی شهر

با تردید به شباهت دخترهای مدرسه

نگاه می‌کنند.»(همان: 14)

در شعر «عریضه» چهره‌ی شاعری را می‌بینیم که از درد کودکان فقیر حرف می‌زند و با همان زبانِ تصویری که اجازه نمی‌دهد شعر اجتماعی او به شعار بدل شود. او حرف نمی‌زند، نشان می‌دهد.

« شلوار کوچه وصله می‌خواهد

و ساعت گرسنه خوابیده

دیگر برای بچه‌ها تیرکمان نخریم

تیر از تقویم می‌گذرد

و بدون نان 

مهر به خانه نمی‌آید

دخترک چمدان بسته

از عمان و خزر طلاق گرفته

تا بگذرد از دیواری که جذامی موهای اوست

صدایش کن

بگو دیوار برای پنجره‌هاست

ساعت غلتی زد و از نیمه شب گذشت

نگرانِ رنگ‌هایم

دیر کرده‌اند.»(همان:17-16)

در این سروده دنیای نمادین شاعری را می‌بینیم که هرچند صمیمانه اما چند لایه سخن می‌گوید. او هرچه انتظار می‌کشد رنگ‌ها به جهان و به جامعه برنمی‌گردند و او با لحنی که یادآور مادران است برای دنیای پیرامونش غصه می‌خورد. در پایان این شعر شاعر تعبیر جالبی از ماه به دست می‌دهد و با کمک تخیل این محتوا را اجرا می‌کند که خدا فکر خوشحال کردن و خنداندن این مردم دلمرده و غمگین است.

« ماه دایره‌ای زنگی است

که خدا به رقص زمین سپرده است

کمی بخند

خانه نرده نمی‌خواهد

نردبام شاید»(همان:18)

در سطر آخر می‌بینیم شاعر برای خانه نه نرده که نردبام می‌خواهد. آزادی و تعالی ( زیرا نردبام برای بالا رفتن است)

در شعر «زنگ» شاعر از اضطراب و دلواپسی‌های هستی‌شناسانه صحبت می‌کند. او دچار تشویش است، مدام صدای زنگ می‌شنود او این اضطراب را از طریق طبیعت نیز بازآفرینی می‌کند تا نشان دهد در تفکر از طریق تخیل چه مایه توانمند است.

« ماه مثل هسته‌ی زنگوله‌ای به پوست شب می‌خورد

زنگ

زنگ

از همان سطر اول انگار صدای زنگ می‌آمد

و حالا دنگ دنگ کلیسا نماز پرستوها را آشفته می‌کند

زندگی زنگوله‌ای نبود که به تخت بچگی‌مان دادند؟

اینجا چه‌قدر بشقاب نشسته

آن‌جا سرفه‌های آسمان

و لاشه‌ی قطارهای سنگ‌خورده

و بچه‌های گریخته از زنگ‌های تعطیلی

حالا فرار هم از همان راهی که آمده بود

بازمی‌گردد

برایم بنویس آیا هنوز عمان

لالای شب‌های بندر است؟

این همه روز دست‌پاچه توی تقویم ریخت و ندانستم

با این زبان دست و پا شکسته نمی‌شود عاشق شد

و چشمان این ماهی سوخته هنوز جانب دریاست»(همان:20-21)

او جهانی را ترسیم می‌کند که پر از ازدحام و دلهره است و این صداها هیچ بار تسکین و یا تسلی ندارند. او از مخاطب نامه‌اش دارد از صداهای آرامش‌بخش می‌پرسد زیرا هنوز اندک امیدی به بهبود اوضاع جهان دارد و البته عبث بودن امیدش را در تصویر ماهیان سوخته نشان می‌دهد.

در شعر «مرثیه» شاعری را می‌بینیم که در چهارسالگی جا مانده و نمی‌تواند از آن کنده شود.

« آی ماه

مگر او را به تو نسپرده بودم

چرا تنها؟

امشب من و ماه و جنگل و خانه

این همه تنهاییم

چرا خدا تو را از عکس کودکی‌ام گرفت

که چارسالگی‌ام گریه می‌کند در قاب

بیا 

روبان موهایم بازتر شده

پیراهن صورتم چروک

نه

این تارهای سپید را باور نمی‌کنم

قصه بگو»(همان: 28)

در سروده‌ی «گزارش» شاعر در شعری اجتماعی که بازهم تم اعتراض به قوانین مردسالاری و نادیده‌گرفتن زنان را دارد صحنه‌ی جنایتی وحشیانه و تجاوز به دختری را در بیابان تصویر می‌کند و با زبان نمادین خود با مخاطب می‌گوید چگونه دادگاه و قانون پی بازی و لهو و لعب است و چگونه روزنامه‌ها فقط تخصصشان انعکاس و درشت‌نمایی مسائل پیش و پا افتاده و بی‌اهمیت است.

«ساعت نه دختر سوار شد

بیابان نی نداشت و چوپان هم

پیکان سفید بود و جیغ

تمام رنگ‌های زمین.

ماه گزارش می‌دهد

یک ربع بعد

از پاهای ساعت خون می‌چکد

پلیس ژیانی زرد را جریمه می‌کند

دادگاه هنوز سرگرم گلدان‌ها و فواره‌های مجرم است

و در رادیو نی می‌زند کسی.

روزنامه‌های صبح و عصر گزارش می‌دهند.»(همان:32)

در شعر «پنجره» شاعری را می‌بینیم که به رخ دادن عشق در زندگی مشکوک است. درواقع در شعر گراناز موسوی فریاد اجتماعی و عشق‌خواهی دوشادوش هم پیش می‌رود. در برهه‌هایی می‌بینیم خبری از هیچ خورشیدی در شعرش نیست و او خود نیز در تردید است. امید دارد اما یقین نه. می‌خواهد اما نمی‌داند می‌یابد؟

« تو فکر می‌کنی عاشق شوم یا نه؟

معجزه‌ها با باد رفته‌اند

و چشمانی که چشم مرا گرفت

همیشه در حاشیه‌ی آینه جا ماند

و پشت پنجره چقدر نیامد آن که قرار بود

پشت پنجره

دیر است

از آن‌همه های و هوی

آهی روی شیشه‌ها مانده

از آن آسمان

باران میله میله برای درختان متهم»(همان:36)

شعر گراناز موسوی اما خود را تسلیم ناامیدی و سیاهی مطلق نمی‌کند و گاه عشق را هم در آن می‌توان دید. عشقی که به ازدواج ختم شده است و شاعر در شادی عمیقی در شعر«کارت عروسی» چنین می‌گوید:

« انگار تمام آسمان به این پنجره آمده

که سقف کوچکمان چنین پر ستاره است

فردای سبز

آرزویی محال نیست

وقتی شانه‌های اعتماد 

پناه مرغان مهاجر است

که از فراز غروب‌های دور و دراز

اینک به جست و جوی آشیانی روشن آمده‌اند

از امشب تا خورشید راهی نیست

نگاهمان کنید!»(همان:61)

در سروده‌ی «آخرین کاردستی» شاعر باز هم از عشق می‌گوید و تا اعماق روح خود و مخاطب را روشن می‌کند. هرچند که این لحظات در برابر لحظاتی که شاعر از دلهره‌هایی غایی، رنج‌های فلسفی و ناباوری‌اش می‌گوید در جهان شعر او کمرنگ‌ترند و این موضوع برمی‌گردد به صداقت شاعر با خود و هنرش.

«همین‌قدر آسان!

آسمان کاردستی ناتمام کودکی است

که ماه را هلالی کژ بریده و چسبانده به گوشه‌ای

و دریا

آوازخوانِ پیری که مرغانِ غربتی خالکوبی‌اش کرده‌اند

اگر تنها نیم روز به پایان جهان باقی است

دستانم را بگیر

تا از برهوت حرف بگذریم

و پا برهنه در هم رها شویم»(همان:73)

در سروده‌ی «آن‌که گفت آری آن که گفت…»  شاعری را می‌بینیم که در خلال پشیمانی از گفتنِ بله به ازدواج از این مسئله‌ی شخصی باز هم بر سر جامعه‌ی مردسالار فریاد می‌کشد. در ابتدا او با زبان نمادین خویش از اشتباه قبول کردن و رسمیت بخشیدن به احساساتش سخن می‌گوید.

«آری پنجره‌ای را که تو آوردی بست

دستی که امضا کرد

پای تمام درها را برید

از ما چه مانده است

جز سایه‌ای که گل‌های ملافه را آب می‌دهد؟»(همان:95)

در سطرهای بعدی او باز هم از رنج‌های زنانه و ظلم‌هایی که به «جنس دوم» می‌رود سخن می‌گوید و همان‌گونه که شیوه‌ی اوست این کار را پوشیده انجام می‌دهد.

«در بن‌بست کدام کهکشان مردی است

که دست روی ماه بلند نمی‌کند؟

دیشب تمام کوچه‌های بی‌گنجشک می‌گفتند:

در را ببند و بیا

کلید در جیب هر رهگذری راه می‌رود

و عسل به یاد سیزدهمین ماه می‌ماند

عینکم اما شکسته بود

و نیمی از آینه گریه می‌کرد

«آری» پای فردا را در چکمه‌ی زمستان گذاشت و رفت

دریا به نوبت شد

ماهِ سر برهنه را بردند

و عکس پلاک کوچه روی تاقچه ماند

یادم بماند از گور گمشده نام کوچه‌اش را سؤال کنم

«آری» انگشت هیس روی آسمان گذاشت و رفت

گاهی آن‌قدر دیر می‌شود

که بادبادک از تو می‌گریزد و مرد می‌شوی

پوست‌کنده بگویم:

عروسکی روی زندگی‌ام بگذار

کاش در آینه عکس قدیمی‌مان بود

من آری نمی‌گفتم

تو امضا نمی‌کردی

و از پنجره‌ی چارتاق

باهم به دریا می‌زدیم.»(همان:97-96)

در این سروده در حسرت «آن‌روزهاست». آن‌روزها که هیجانات حالت وظیفه به خود نگرفته بود و احساسات تازگی داشت و معصومیت و احترام و بخشش بر زندگی حاکم بود. فریادهای اجتماعی و اعتراض‌آلود شاعر بر سر جامعه‌ی مردسالار تا آخرین شعرهای این مجموعه ادامه دارد. او در شعر «فرودگاه» به ستوه آمدگی خود را از قوانین چنین باز هم پیچیده در بیانی نمادین با مخاطب درمیان می‌گذارد.

«ولم کنید!

اصلا با بوته‌ی تمشک می‌خوابم و از رو نمی‌روم

چرا همیشه زنی را نشانه می‌گیرید

که دل از دیوار می‌کند

قلبی به پیراهنش سنجاق می‌کند؟

در چمدانم چیزی نیست

جز گیسوانی که گناهی نکرده‌اند

ولم کنید!

خواب دیده‌ام این دل را از خدا بلند کرده‌ام که به فردا نمی‌رسم

خواب دیده‌ام آن‌جا که می‌روم

کفش‌هایم به جمعه می‌چسبد

نکند تمام زمینِ خدا سرطانِ خون دارد؟

قاصدکی را فال می‌گیرم و رها می‌کنم به ماه:

برگرد جمعه‌ی روزهای بچگی

برگرد با همان پسرک

که بادبادک روییده بود از دستش

و من با تمام ده انگشتی که بلد بودم

عاشقش شدم

چرا همیشه زنی را نشانه می‌گیرند

که قلبی به پیراهنش سنجاق کرده است؟«همان:99-98)

آنچه در شعر گراناز موسوی دیدیم بیان نمادین و تصویری دغدغه‌ها و اضطراب‌ها، امیدها و یأس‌های اجتماعی و فلسفی شاعری است که پیش از هرچیز یک زن است و این زنانگی را در تمام اشعارش حفظ کرده است. لحن او در شعرهایش معصومانه است و از عناصر و تصاویری استفاده می‌کند که انسان را به گذشته‌ای پاک می‌برد.

این شاعر در هر شعرش بارها جلوی خودکاری زبان می‌ایستد و با شکستن تصاویر و موقعیت‌های بدیهی شده خواننده را به تحسین و اعجاب وامی‌دارد و رسالت لذت دادن به مخاطب، انتقال حس و عاطفه و به تفکر و درنگ واداشتن او را به بهترین نحو انجام می‌دهد.

پابرهنه تا صبح اثر گراناز موسوی

 

پابرهنه تا صبح اثر گراناز موسوی

 

پابرهنه تا صبح اثر گراناز موسوی

پابرهنه تا صبح اثر گراناز موسوی

پابرهنه تا صبح اثر گراناز موسوی

 

 

 

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

4 ساعت ago

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

3 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

6 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

7 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago