تأملات یک صبح دلپذیر پاییزی
امروز همینطور که طبق عادت همیشگی _که حتما باید طلوع خورشید را ببینم_ به پیادهروی صبحگاهی رفتم و آهنگ بینظیر «تجربه» اثر لودویکو اناودی را گوش میدادم، به جملاتی از نیچه فکر کردم. به اینکه میگوید وقتی بادهای مخالف و توفانها برخاست، شما با آنها رویاروی شوید و دربیفتید و… « من در درد آن فرمان کاپیتان کشتی را میشنوم که میگوید: «بادبانها را جمع کنید!». انسان، این جسور دریانورد، باید به هزار طریق یاد گرفته باشد که چگونه بادبانهای خود را تنظیم کند، وگرنه سرنوشت او به انتها میرسید و اقیانوس او را زودتر از اینها میبلعید. ما باید بیاموزیم که چگونه با نیروی کم زندگی کنیم؛ به محض آنکه درد، علامت هشدار میدهد، ما باید در همان لحظه از نیروی خود بکاهیم… اما، مردانی وجود دارند که با فرا رسیدن درد بزرگ، درست خلاف آن فرمان کاپیتان را میشنوند و با درگیری توفان، مغرورترین و جنگجوترین و شادترین لحظات عمر خود را به وجود میآورند.»
وقتی به درختهای پاییزی نگاه میکنم که چه فروتنانه، در برابر بادهای مخالف به خاک میافتند و به عریانیِ درخت، پیام پاییز را با گوش جانم درمییابم: “با ذات زندگی در نیفت” وقتی توفانهای اندوه از راه رسید، عریان و خالص شو و بگذار رنجها شفایت دهند! اجازه بده باد برگهای پیشین و گذشتههای ناکامت را ببرد. به تجربههای هرچند تلخ و گزندهات به این چشم نگاه کن که آنها فقط دارند برای موهبتهای تازه و بزرگتر و رویشی از نو آمادهات میکنند. مگر نه این است که آدم همیشه خانهاش را برای عزیزترین مهمان میآراید و تمیز میکند و زبالهها را به دور میافکند؟ چه مهمانی مهمتر از «عشق» در این جهان هست؟ پاییز لزوم خالی کردن و بخشیدن است. خالی کردن دل از کینه و خشم، از انتقام، از توقع، از حسرت و حسادت، از قضاوت و پیشداوری، از ترس، از حسِ تضعیفکنندۀ قربانی بودن، از حسِ تاریک محق بودن. پاییز میخواهد سبکباری را بیاموزیم.
چه اشکالی دارد وقتی توفان برمیخیزد، به زندگی میزند و همه چیز را ویران میکند، آدم آن را بخشی از قصه بداند و با آن درنیفتد؟ چه اشکالی دارد درگیر نشود؟ بلکه فقط با حفظ ایمان نیرومندش و وقار در تحمل دردها، آن را تجربهای ارزشمند و گرانبها ببیند که برای دیدن بهاری نو لازم است… مگر نه این است که «هرچه از دوست رسد نیکوست»؟
پاییز به من یاد میدهد در برابر بادهای سخت و گزندۀ زندگی مقاومت نکنم بلکه بگذارم تجربههایشان را با من درمیان بگذارند. به من یاد میدهد روبروی زندگی نایستم بلکه آن را بخشی ضروری و جداییناپذیر از بلوغ و پختگی بدانم. حالا از درختی که برگهایش را از دست میدهد، حتا اگر آن درخت، زندگیِ خودم باشد نمیترسم. از هجوم کلاغها به درختهای خالی هراسی به دل راه نمیدهم. درختِ برهنه فقط سکوت کرده و دارد برای زایشی نو نیرومند میشود. زیرا میداند روزهای روشن برای آنان که ایمانشان را به پنجره و نگاه از دست نخواهند داد، قطعی است.
در تک تک رنجهای ما موهبتی عظیم و هدیهای الهی نهفته است… در زیر خروار خروار برف که زندگی ما را پوشانده، همیشه فرصت و امکان رویش هست… بنابراین، چطور میشود پاییز را دوست نداشت؟ پاییز یک یادآوری طلایی است که گاهی باید دست از هر مبارزهای کشید و آرام و باوقار نگریست و گریست چرا که شکست ما در اندوه نیست بلکه در اندوه ماندن و باختنِ امید و با سر، به مغاک یأس و سختدلی افتادن است.
به قول حافظ جان که صدایِ رسای امید و صبوری و تسلّی است:
هان مشو نومید چون واقف نئی از سرّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
تأملات یک صبح دلپذیر پاییزی