لذتِ کتاب‌بازی

جشن بی‌معنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!

جشن بی‌معنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!

آیدا گلنسایی: «جشن‌ بی‌معنایی»[1]نام رمان کوچکی است که در آن میلان کوندرا به آرزوی دیرینۀ خود یعنی نگارش رمانی غیرجدی جامۀ عمل پوشانده است! او که در رمان آهستگی[2]، از قول همسرش وِرا چنین نوشته: «بارها به من گفته‌ای دوست داری یک روز رمانی بنویسی که هیچ کلمۀ جدی در آن نباشد… از همین حالا به تو می‌گویم احتیاط کن، دشمنانت در کمین آن روز نشسته‌اند.» البته به این توصیۀ دلسوزانه همسر گوش نمی‌دهد و در جشنِ بی‌معنایی بازی، شوخی  و خندۀ دوپهلوی طنز را دستمایۀ رمانی تازه‌ می‌کند تا از خلال آن، دوباره تمام اندیشه‌های گذشته‌اش را به شیوه‌ای خلاقانه مرور کند.

رمان جشن بی‌معنایی رندانه دربارۀ واقعیت‌ها حرف می‌زند اما واقع‌گرا نیست! در این رمان کوندرا به نحوی بارز، روح دیگر آثار خود را احضار کرده و با آن‌ها گفت‌وگویی سبکبالانه ترتیب می‌دهد. او که در کتاب «بار هستی»[3] چنین نوشته: «ما از مدت‌ها پیش فهمیده‌ایم که دیگر ممکن نیست این جهان را واژگون کرد. نه حتا شکل آن را تغییر داد. یا بدبختی پیش‌روندۀ آن را متوقف ساخت. یک راهِ مقاومت بیشتر نمانده است: جدی نگرفتن جهان» در جشن بی‌معنایی، این جدی نگرفتن جهان را به جذاب‌ترین و موجزترین حالت به اجرا درمی‌آورد.

جشن بی‌معنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!

 خلاصۀ رمان

الن اولین شخصیت این داستان، در قدم زدن صبحگاهی خود در پاریس، دربارۀ عظمت ناف آدمیزاد فکر می‌کند! (گرد و بی‌خاصیت و بی‌معنا بودن ناف نمادین است و به بی‌معنایی جهان اشاره دارد) رامون دوستِ او در حال قدم زدن و گردش در باغ لوکزامبورگ به همکار قدیمی‌اش دِاردلو برخورد می‌کند. دِاردلو به او می‌گوید سرطان دارد اما او را برای جشن تولدش دعوت می‌کند! رامون را به خاطر دو دوستش چارلز و کالیبان که شغلشان تدارک مراسم جشن است، می‌خواهد وگرنه آن دو از هم چندان خوششان نمی‌آید. رامون می‌پذیرد و دوستانش را که بازیگرهایی بیکارمانده‌اند، خبر می‌کند. چارلز علاقه‌مند به کتاب خاطرات خروشچف است که دربارۀ دوران استالین نوشته به همین بهانه مخاطب شاهد وقایع مضحکی در رابطۀ میان استالین و هم‌قطارانش مخصوصاً کالینین است. کالیبان دوست دیگر رامون و همکار چارلز هم با یک زبان من‌درآوردیِ پاکستانی حرف می‌زند که از عشقش به بی‌معنایی برخاسته است!

جشن تولد برگزار می‌شود. پس از آن زنی که رامون دوست دارد، غیبش می‌زند و با مردی به نام «همه‌هیچ» که از او بی‌جاذبه‌تر آفریده نشده، می‌رود. پس از غیب شدن آن دختر در جشن، رامون بی‌خداحافظی با داردلو مجلس را ترک می‌کند. چارلز و کالیبان به خانۀ الن می‌روند و می‌خواهند آرمونیاک بخورند که ناگهان شیشۀ آن از دست کالیبان می‌افتد.

در پایان استالین و کالینین می‌گریزند، شراب می‌ریزد، فرشته‌ها سقوط می‌کند و معنای پسِ پشت تمام این ماجراهای طنزآلود خنده‌دار روشن می‌شود «این روزها، بی‌معنایی را زیر نورِ شدیدتر و روشن‌کننده‌تری می‌بینم. بی‌معنایی، دوستِ من، جوهرِ زندگی است. همیشه و همه‌جا با ماست. حتی جایی که کسی نمی‌خواهد ببیندش، حی و حاضر است: در فجایع گوشه و کنار جهان، در جنگ‌های خونین، در سخت‌ترین مصیبت‌ها. شهامتی بسیار باید تا بتوان در شرایطِ سخت و غم‌انگیز بی‌معنایی را بازشناخت و به اسم صدایش زد. اما بازشناختنش کافی نیست، باید دوست داشتنش را یاد گرفت…دوست من، این بی‌معنایی را که ما را دربرگرفته، نفس بکشید که همانا کلید دانایی است، کلیدِ شادیِ بی‌پایان…»

این رمان همان‌طور که با گردش در پارک لوکزامبورگ و پیاده‌روی شروع شده بود، در همان پارک و با گردش به پایان می‌رسد تا ما را یادِ رمان «جاودانگی» کوندرا و گردش‌های طولانی گوته و همینگوی در پارک و خوشگذرانی ساده و بی‌آلایش آن دو بیندازد!

جشن بی‌معنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!

مسائل جدیِ یک رمانِ غیر جدی

1.     رویِ روشنِ بی‌اعتنایی: در این کتاب، از همان صفحۀ اول شیوۀ خاص کوندرا که مبنی بر تعمق‌برانگیزی و اندیشه‌آفرینی است نمود می‌یابد. نویسنده به بهانۀ صحنه‌های ساده، واکاوی‌های عمیقی ارائه می‌دهد. مثلا ًزمانی که رامون در باغ لوکزامبورگ در حال گردش است، از مشاهدۀ پسرک برنزه‌ای که صورتک‌های بالزاک، هوگو و دوموا را می‌فروشد، به جنبۀ مثبت بی‌اعتنایی پی می‌برد: «نتوانست لبخندی نزند و هم‌چنان به گشت‌وگذارش در پارکِ این نوابغِ درگذشته که فروتنانه در میانِ بی‌اعتنایی مهربانانۀ گردشگران محصور شده بود، ادامه داد. به گمانش این درگذشتگان احساس آزادی شیرینی داشتند، چون هیچکس نمی‌ایستاد تا صورت‌هایشان را نگاه کند یا نوشتۀ حک شدۀ زیر تندیس‌شان را بخواند. رامون با خود اندیشید گاهی بی‌اعتناییِ آدم‌ها تا چه اندازه می‌تواند آرامش‌بخش باشد، وقتی مطمئنی کسی تو را نمی‌پاید، چه سبک‌بالی؛ پس، نفسی از سرِ خشنودی کشید.» با این نگاه کوندرایی همۀ ما می‌توانیم بسیاری از موقعیت‌های تراژیک زندگی را به موقعیتی کمیک تبدیل کنیم و مانند رامون بخندیم. و هدف کوندرا همین است رهاندن بشر از روحِ منقبض کلاسیک (که در چهرۀ بدون لبخند مجسمه‌ها و نقاشی‌هایشان پیداست) و دعوت او به سازگاری با  روحیۀ عصر مدرن و پذیرش کمدی. شاید از همین‌روست که پابلو پیکاسو پس از دورۀ آبی در کار هنری‌اش به دورۀ صورتی و کشیدن چهره‌هایی شکلک‌گونه روی آورد و روح طنز را به کالبد آثارش دمید.

2.     لحظۀ خوش یک دروغ: در اولین صحنۀ رمان زمانی که دِاردلو به رامون برخورد می‌کند به او می‌گوید سرطان دارد، درحالیکه ندارد و دروغ می‌گوید. اما چرا این‌کار را می‌کند؟ میلان کوندرا اسم این کار او را «عشوۀ پنهان» می‌گذارد و دربارۀ آن چنین می‌نویسد: « چرا داردلو دروغ گفت؟ داردلو هم بی‌درنگ همین را از خودش پرسید و او نیز پاسخی نیافت. نه، از دروغ گفتن شرمگین نبود، بلکه ناتوانی‌اش در درک علت این دروغ، فکرش را سخت مشغول کرده بود. بدیهی است وقتی دروغ می‌گوییم می‌خواهیم کسی را اغفال کنیم و بهره‌ای ببریم. اما با یک سرطان دروغی چه نصیبش می‌شد؟ کنجکاوانه به بی‌معنی بودن دروغش می‌اندیشید و نمی‌توانست نخندد. چرا می‌خندید؟ دلیل رفتار کمدی‌وارش چه بود؟ نمی‌دانست. وانگهی سررشته‌ای هم در امر کمدی نداشت. ساده‌دلانه و بی‌آن‌که بداند چرا از سرطان خیالی‌اش سرخوش است، به راهش ادامه داد. هم‌چنان می‌خندید. می‌خندید و از حالِ خوشی که داشت، راضی بود.» در این قسمت، می‌بینیم شخصیت داستان به ما برخود سخت نگرفتن، از خود حساب نکشیدن، خنده و تبدیل گناه به کمدی را می‌آموزد و از لحظه‌ _تنها دارایی حقیقی‌اش _ لذّت می‌برد. از طرف دیگر شوخی دیگر این رمان در آنجاست که این دروغ، در دل رامون برای نخستین‌بار احساس خوبی نسبت به داردلو ایجاد می‌کند:

«شیوۀ کلامش، وقتی این موضوع را با من در میان می‌گذاشت، دگرگونم کرد…بسیار موجز و کوتاه حتی شرمگنانه… بدون آب‌وتاب، بدون جلب ترحم، عاری از خودشیفتگی. به یک‌باره شاید برای اولین‌بار، نسبت به این کودن، احساس دوستی و هم‌دلی کردم…احساسی راستین…»

3.     زیان‌مندی زیرک بودن: رامون برای چارلز از مشتری‌اش می‌گوید. از دِاردلو زیرک که دیوانۀ زن‌هاست اما نکته‌سنجی و هوشش او را از آن‌ها محروم می‌کند. برعکسِ دوست دیگرش همه‌هیچ که کودن است و قدرت عجیبی دارد در ادامه دادن با وجود نادیده گرفته شدن «بی‌وقفه حرف زدن بدون کمترین جلب توجهی کار آسانی نیست! همیشه حرف زدن و باوجوداین، نشنیده ماندن، هنرمندی خاصی می‌طلبد.» با این‌حال او به یک دلیل موفق‌تر عمل می‌کند و می‌تواند آن زن‌ها را به چنگ آورد: «وقتی مردی زیرک می‌کوشد دل بانویی را به دست آورد، آن بانو احساس می‌کند با کسی وارد رقابت شده. بنابراین او نیز ناچار است بدرخشد. نمی‌تواند بی‌مقاومت به عشق تن دهد. وانگهی، نکته‌پراکنی‌های بی‌معنی و بی‌سروته، او را از این اجبار می‌رهاند. از دوراندیشی و ملاحظه‌کاری رهایش می‌کند. نباید ذهنی حاضر و آماده و هوشیار داشته باشد. بی‌معنایی او را بی‌قید و بی‌خیال و، راهی عشق می‌کند، این‌گونه او در دسترس‌تر است.»

4.     درک ِشوخی‌های کوچک و بزرگ استالین: در این رمان از ماجرای بیست و چهار کبک یاد می‌شود که در کتاب خاطرات خروشچف آمده است. شوخی استالین با هم‌قطارانش با این مضمون که روزی استالین می‌رود شکار و از 24 کبک روی درخت، 12 تای آن‌ها را می‌کشد، بعد تیرش تمام می‌شود و می‌رود که تفنگش را پر کند. وقتی برمی‌گردد همان دوازده کبک روی شاخه‌ نشسته و آمادۀ شکار شدن‌اند، پس او همه را می‌کشد. سربازان استالین از این دروغ فرمانده عصبانی می‌شوند و فقط در دستشویی جرأت دارند خشمشان را بر زبان آورند اما نکتۀ حیرت‌آور این است که هیچکدام متوجه نمی‌شود استالین دارد شوخی می‌کند: «هیچ‌یک از اطرافیان دیگر نمی‌دانست شوخی چه جور چیزی است. از این‌جاست که به گمان من، دورۀ جدیدی از تاریخ، آغاز می‌شود.»

شوخی دیگر استالین گذاشتن نام یک مرد پروستاتی ضعیف و رنجیده و ملیجکی فقیر و معصوم بر روی شهر زادگاه کانت است! الن از این راز که چرا استالین نام آدمی چنان رنجور و بی‌اهمیت را بر آن شهر نامی می‌گذارد، پرده برمی‌دارد: «همانا حس مهربانی به مردی که درد می‌کشد… به همان نسبت که فشار ادرار در مثانۀ کالینین شدت می‌گرفته، حس شفقت هم در قلب استالین افزون می‌شده. کشف دوبارۀ احساسی که مدت مدیدی از تجربه کردنش محروم بوده، برایش زیبایی شگرفی داشته.»

استالین که در زمان خود قدرتمندترین مرد دنیا بوده از این که می‌توانسته تصمیمی کاملاً شخصی، غیرعاقلانه و هوسبازانه، عجیب و بی‌معنی بگیرد احساس شادی موذیانه‌ای کرده است. الن همچنان استالین را درک می‌کند: «رنج کشیدن برای کثیف نکردن زیر شلواری خود… شهیدِ پاکیزگی خود شدن… جنگیدن با ادراری که زاده می‌شود، فزونی می‌یابد و پیش می‌آید، ادراری که تهدیدت می‌کند، حمله‌ور می‌شود و می‌کشدت…شجاعتی معمولی‌تر و انسانی‌تر از این می‌شناسید؟ من که وقعی قایل نیستم برای مردان بزرگی که نام‌هایشان بر خیابان‌ها نشسته، مردانی که خود، خود را بزرگ می‌نامیدند. آنان به خاطر جاه‌طلبی، تکثر، دروغ‌ها و بی‌رحمی‌هایشان نامی شده‌اند. کالینین تنها کسی است که نامش به یاد دردی که هر آدمی در طول زندگی‌اش آن را چشیده، در یادها خواهد ماند، به خاطر نبردی مأیوسانه که جز به خودش به هیچ‌کس دیگری آسیبی نرساند.»

در این رمان، یاد استالین و کالینین بهانه‌ای می‌شود تا کوندرا بر جهان دستاوردسالار بتازد و همه را به هیچ و سخره بگیرد. اما در کنار این شوخی‌های کوچک، استالین با تمام جهان یک شوخی بزرگ می‌کند: «در این دنیا به اندازۀ آدم‌هایی که در آن زندگی می‌کنند تصویر ذهنی وجود دارد و این امر بی‌شک آشفته بازاری می‌سازد، چگونه می‌توان به این آشفته بازار سروسامان داد؟ پاسخ روشن است: با تحمیل کردن یک تصویر ذهنی به همۀ دنیا. و نمی‌توان چنین کرد مگر با حاکم کردن تنها یک اراده، ارادۀ استوار، اراده‌ای ورای همۀ اراده‌ها، و این همان است که من کردم، با تمام توان خود خواستم ارادۀ خود، تصویری را که خود از دنیا دارم، به همگان تحمیل کنم. به شما اطمینان می‌دهم که فقط در قلمروِ اراده‌ای برتر و استوار است که سرانجام همگان هر چیزی را باور می‌کنند! آه رفقایم، هر چیزی را!» و استالین با صدایی شاد خنده سر داد. 

5.     لذّت از توهم فردیت. کوندرا در پایان رمان از این راز پرده برمی‌دارد که چرا گردش در پارک صحنۀ مورد علاقۀ اوست. در این قسمت نیز او از یک اتفاق ساده نقبی به اعماق می‌زند: «این روزها هر طرف را که نگاه می‌کنم جز یکنواختی چیزی نمی‌بینم. اما این پارک، انتخاب گستره‌تری از یکنواختی پیش رویت می‌گذارد، می‌توانی یکنواختی دلخواه خودت را برگزینی. این‌طوری می‌توانی از توهم «فردیت» داشتن دلخوش شوی  و هم‌چنان متوهم باقی بمانی.»

جشن بی‌معنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!

رقص دیگر رمان‌های کوندرا در جشنِ بی‌معنایی

این رمان کوچک و فروتن خلاصۀ شگفت‌آوری از آثار قبلی کوندراست. اگر کوندرا در «بار هستی» جدی نگرفتن جهان را مطرح می‌کند، در جشنِ بی‌معنایی به آن جامۀ عمل می‌پوشاند. اگر در رمانِ «هویت»[4] چنین اعتقادی را ابراز می‌دارد: «دوستی واسه من اثبات وجود چیزی قوی‌تر از ایدئولوژی، دین و کشوره. تو کتاب دوما، چار تا دوست همیشه رو به روی هم قرار می‌گرفتن و مجبور می‌شدن با هم بجنگن. ولی این مسئله هیچ تأثیری تو دوستی‌شون نداشت. اونا به حقایق گروه خودشون محل سگ هم نمی‌ذاشتن و بازم با حیله و مخفیانه همدیگه رو کمک می‌کردن. اونا دوستی رو بالاتر از حقیقت، هدف، دستورای فرماندهان، بالاتر از شاه و ملکه و بالاتر از هرچیزی می‌دونستن.» در جشن بی‌معنایی می‌نویسد: «در دایرۀ لغات دین‌مآبانۀ من تنها یک کلمۀ مقدس وجود دارد و آن «دوستی» است.» در رمان «خنده و فراموشی»[5] کوندرا از خنده‌های ناب و اصیل صحبت می‌کند:

« خنده؟ آیا تاکنون هرگز کسی به خنده اهمیت داده است؟ منظورم خندۀ واقعی است_ خنده‌ای ورای شوخی، مسخره کردن و ریشخند کردن. خندۀ ناشی از شعف بیکران، شعف دلپسند، شعف مطلق…» و در جشنِ بی‌معنایی می‌نویسد: «هگل در اندیشه‌هایش به مقولۀ کمدی می‌پردازد. هگل می‌گوید که طنز واقعی، بدون شادی بی‌پایان غیرقابل تصور است. خوب گوش کن، آن‌چه هگل می‌گوید موبه مو همین است: «شادی بی‌پایان». شادی بی‌پایان و نه ریشخند، نه هجویه، نه طعنه و کنایه. فقط از بلندای شادی بی‌پایان است که می‌توانی آن پایین، حماقت جاودانۀ آدم‌ها را ببینی و به آن بخندی.»

در این رمان، مادر الن که با آوردن فرزند سر ستیز دارد پس از تولد او پدرش را ترک می‌کند. این ماجرا محتوای رمان «مهمانی خداحافظی»[6] کوندرا را به خاطر می‌آورد: «تنها چیزی که مرا درباره‌ی تولیدمثل انسان‌ها قدری شکاک می‌کند انتخاب غیرهوشمندانه‌ی والدین است. برخی از بی‌جاذبه‌ترین آدم‌های دنیا احساس می‌کنند به هر قیمت که شده باید تولیدمثل کنند. آن‌ها ظاهرا دچار این توهم هستند که بار زشتی، در صورتی که آن را با فرزندان خود قسمت کنند، سبک‌تر می‌شود.» در جشن بی‌معنایی مادر الن در گفت‌وگویی خیالی با او می‌گوید: «آدم‌ها را نگاه کن! نگاه کن! دست‌کم نیمی از این آدم‌ها که می‌بینی زشتند! زشت بودن نیز جزو حقوق بشر است؟ و می‌دانی چه دشوار است بار زشت بودنت را همه عمر بر دوش بکشی؟ بی‌وقفه، بی‌آن‌که بتوانی دمی بیاسایی؟» ماجرای کالینین _مردی که از شدت فشار ادرار می‌میرد_ هم در رمان جاودانگی[7] آنجا که کوندرا دارد از جاودانگی مسخره حرف می‌زند، آمده است.

جشن بی‌معنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!

ادای احترام به رابله و پانورژ

میلان کوندرا اولین فصل مجموعه مقالات خود به نام «وصیت فراموش شده»[8] را به رابله و پانورژ شخصیت رمان او اختصاص می‌دهد. از نظر کوندرا کار رابله پیوند شوخی با امرِ ترس‌آور است. (همان کاری که خودش در رمان جشن بی‌معنایی انجام می‌دهد و در رمان خنده و فراموشی و شوخی) «به این صحنه از کتاب چهارم رابله بنگرید: در دریای آزاد، قایق پانتاگروئل به کشتی‌ای پر از تاجران گوسفندفروش برمی‌خورد؛ یکی از آن‌ها می‌بیند زیپ شلوار پانورژ باز است و عینکش را هم به کلاهش بسته است، وقت را برای درشت‌گویی مغتنم می‌شمرد و او را ناکس می‌نامد.پانورژ به سرعت انتقام می‌گیرد: گوسفندی از آن مرد می‌خرد و به دریا می‌اندازد؛ بقیۀ گوسفندان هم بنا بر طبیعتشان که پیروی از رهبر است، بنا می‌کنند به انداختن خود در آب. تاجرها هم که وحشت‌زده و سراسیمه به پشم و شاخ گوسفندها چنگ زده‌اند به دریا کشیده می‌شوند. پانورژ پارویی برمی‌دارد، اما نه به قصد نجات دادن آن‌ها بلکه برای این‌که نگذارد دوباره از کشتی بالا بیایند؛ با زبان‌آوری تشویق و ترغیبشان می‌کند، به شرح بدبختی‌های این دنیا و مزیت‌ها و خوشبختی‌های آن دنیا می‌پردازد و اظهار می‌کند که مرده‌ها خوشبخت‌تر از زنده‌ها هستند. با این حال، اگر تصادفاً همچنان زندگی در میان آدم‌ها را ترجیح بدهند، آرزو می‌کند که مثل یونس به کام نهنگ بیفتند. سرانجام وقتی همه غرق می‌شوند، برادر دینی ژان نازنین به پانورژ تبریک می‌گوید و فقط او را به این خاطر که عجولانه به تاجر پول داده و به این ترتیب پول را دورانداخته است، سرزنشش می‌کند. پانورژ می‌گوید: «به خدا قسم من با آن پول به اندازۀ پنجاه هزار فرانک کیف کردم!»

صحنه، غیرواقعی و ناممکن است. ولی دست‌کم نتیجه‌ای اخلاقی دارد؟ آیا رابله نیش و کنایۀ تاجران را محکوم می‌کند؟ آیا مجازات آن‌ها خوشحالمان می‌کند؟ یا هدفش این است که ما را از بی‌رحمی پانورژ برآشفته کند؟ یا چون ضد کلیسا و کشیش است، به حماقت حرف‌های تکراری‌ای می‌خندد که پانورژ سرمی‌دهد؟ حدس بزنید! هر پاسخی یک دام است.» کوندرا در ادامه چنین نتیجه‌ای می‌گیرد: «آن‌ها که نمی‌توانند از مضحکۀ پانورژ که می‌گذارد تاجرهای گوسفندفروش در آب غرق شوند و در همان حال برایشان در تحسین و تمجید از دنیای دیگر داد سخن می‌دهد لذت ببرد، هرگز چیزی از هنر رمان نخواهند فهمید. رمان قلمرویی است که در آن اخلاق به حالت تعلیق درمی‌آید.»

در جشن بی‌معنایی هم صحنۀ خودکشی مادر الن به مضحکه و امر ترسناک پیوند می‌خورد. مادرِ او خود را به داخل رودخانه می‌اندازد اما کسی سد راه مردن او می‌شود. او نجات‌دهنده را به خاطر دخالت در تصمیمش غرق می‌کند و به ناگاه از میل به خودکشی خالی می‌شود و به زندگی برمی‌گردد! بعداً می‌فهمیم این‌ قساوت قصه‌ای است که باید به آن بخندیم (شبیه بی‌رحمی پانورژ). اما منظور کوندرا خندۀ ساختگی نیست. او می‌خواهد ما روح طنز و تساهل نیاکانمان را در خود زنده کنیم و به بی‌معنایی جهان بخندیم. بنابراین جشن بی‌معنایی که از اولین صحنه تا آخرین صحنه در گردش و جشن خلاصه می‌شود، دعوتی است به آسان گرفتن بر خود و لذت بردن از شعف بی‌پایانی که در خنده‌های واقعی وجود دارد. خنده‌ای که انسان را در برابر سرنوشت غم‌انگیزش در این جهان مسلح می‌کند و به او نیروی روبرویی با آن را می‌دهد. شاید برای همین رامون در جشن بی‌معنایی مدام از مردمی حرف می‌زند که برای دیدن نقاشی‌های مارک شاگال صف کشیده‌اند. آثار او روایتی خوشرنگ از دوستی، امور غیرواقعی، شادی، جشن و موسیقی است.

منابع

[1] جشن بی‌معنایی، میلان کوندرا، ترجمۀ الهام دارچینیان، نشر قطره

[2]  رمان آهستگی، میلان کوندرا، ترجمۀ کیومرث پارسای، نشر علم

[3] رمان بارهستی، میلان کوندرا، ترجمۀ پرویز همایون‌پور، نشر قطره

[4]  رمان هویت، میلان کوندرا، ترجمۀ حسین کاظمی یزدی، نشر نیکا

[5] رمان خنده و فراموشی، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان

[6] رمان مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان

[7]  رمان جاودانگی، میلان کوندرا، ترجمۀ حشمت الله کامرانی، نشر علم

[8] وصیت فراموش شده، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر ثالث

 

مطالب بیشتر

1. رمان شوخی میلان کوندرا اصالت هبوط، اعتراض و سقوط مشتاقانه

2. نمایشنامۀ بالاخره این زندگی مال کیه؟ خودکشی به مثابه عمل اخلاقی

3.  رمان عالیجناب کیشوت ساتورنی که عدالت را می‌بلعد

4. رمانِ اگر گربه‌ها نبودند روایتی مدرن از فاوست گوته

5. رمانِ زن چهل ساله تراژدی سن‌هراسی و ملالی که به حماسه می‌انجامد

6. نمایشنامۀ نوای اسرارآمیز اریک امانوئل اشمیت تقابل دو نوع عشق کاستی‌مدار و هستی‌محور

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

دربارۀ بیژن الهی…

دربارۀ بیژن الهی...

12 ساعت ago

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات

«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات آیدا گلنسایی: «دیروز خیلی…

2 روز ago

گفت‌وگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوان‌ثالث و…

گفت‌وگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوان‌ثالث و... گفت‌وگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوان‌ثالث و... گفت‌وگوی…

5 روز ago

«نکاتی دربارۀ معناداری شعر»، دکتر تقی پورنامداریان

«نکاتی دربارۀ معناداری شعر»، دکتر تقی پورنامداریان

6 روز ago

«بی‌تو به سر نمی‌شود»، مولوی با صدای فریدون فرح‌اندوز

«بی‌تو به سر نمی‌شود»، مولوی با صدای فریدون فرح‌اندوز (بیشتر…)

7 روز ago

از «حکیم عمر خیام» چه می‌دانیم؟

از «حکیم عمر خیام» چه می‌دانیم؟

1 هفته ago