درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
حسین نوروزپور: عجیباً غریبا… فرض کنید یک پازل هزار تکه را خوب مخلوط کنند و یکی یکی به شما بدهند… اگر صبرتان ایوبی نباشد احتمالاً بعد از پنجاه، صد یا دویست تکه، بیخیال میشوید… اما به این سختی هم نیست، چون برخی تکهها منفرداً تصویر زیبایی دارند و همچنین بعد از کنار هم گذاشتن چند تکه اول یک نیمچه تصویری هم خواهیم داشت که این دو مورد به کمک هم میتوانند شما را یاری کنند تا بیشتر جلو بروید و اگر خودتان را به دو سوم کتاب رساندید، آنگاه تکههایی در اختیارتان قرار میگیرد که میتواند شما را به سمت پایان کتاب هول بدهد… حالا به پایان رسیدهاید! انتظار نداشته باشید که به یک جمعبندی مشخصی در مورد تصویر نهایی رسیده باشید چون قرار هم نبوده که به چنین جایی برسید! اگر همت کنید و بار دوم را هم شروع کنید قطعاً لذت بیشتری خواهید برد و ارتباطات و نکات تازهتری دریافت خواهید نمود …روی هم رفته کتابی سختخوان است که من نمیتوانم به هرکسی آن را توصیه کنم… هرچند به قول یکی از دوستان، وقتی چنین چیزی بیان شود اتفاقاً تعداد بیشتری به سمت این کتاب میروند!
خلاصه ای از نمای ظاهری داستان
خاویر و همسرش الیزابت، به همراه دو شخص دیگر (فرانتس و ایزابل) با اتوموبیل از مکزیکوسیتی به مقصد ساحل دریا در وراکروز حرکت کردهاند. بعد از ظهر روز روایت (یکشنبه یازدهم آوریل 1965) به علت بروز نقص فنی در ماشین بالاجبار در شهری کوچک و باستانی و مقدس به نام چولولا توقف میکنند و به هتلی درجه دو جهت اقامت وارد میشوند. در همین زمان راوی داستان هم در این شهر حضور دارد و ورود این چهار تن را نظاره میکند… شش تن دیگر هم در همین زمان با هیبتی راهبوار وارد شهر میشوند و به راوی میپیوندند که در یک سوم پایانی نقش عمدهای خواهند داشت!
خاویر، مردی مکزیکی و حدوداً 40 تا 45 ساله است که در یکی از نهادهای وابسته به سازمان ملل کار میکند و در دانشگاه هم درس میدهد. او در ابتدای جوانی رمانی نوشته است و به واسطه همین رمان بورس تحصیلی از آمریکا دریافت میکند و به نیویورک میرود. در دانشگاه با الیزابت که دختری یهودی و آمریکایی است آشنا میشود و این آشنایی به ازدواج ختم میشود و در حال حاضر سالهاست که با هم زندگی میکنند اما از همان ابتدای داستان میبینیم که این دو روابط همدلانهای ندارند. خاویر در نویسندگی ناکام است و از آن عشق اولیه چندان اثری نیست…
فرانتس مردی چک تبار و همسن خاویر است. در جوانی در پراگ معماری میخوانده و به موسیقی هم علاقمند بوده و عاشق دختری یهودی است. جنگ دوم جهانی آغاز میشود و… حالا که بیست سال از پایان جنگ میگذرد در مکزیک زندگی میکند و…
ایزابل دختری بیست و سه ساله و از دانشجویان خاویر است و به او نیز علاقمند است…
بعد از فعل و انفعالاتی در نیمه شب روایت این چهار نفر به دیدار هرمی باستانی میروند… جایی که همه اشخاص داستان حضور دارند و قرار است اتفاق ویژهای رخ دهد….
راوی و نوع روایت
راوی مردی مکزیکی و در ظاهر امر راننده تاکسی است… او بخش عمدهای از داستان را خطاب به الیزابت و ایزابل روایت میکند (همانند آئورا راوی دوم شخص) و بخشهای دیگر را (مثلاً کودکی خاویر و جوانی فرانتس و…) به صورت سوم شخص بیان میکند. این راوی با احاطه کامل به گذشته این افراد میپردازد که البته برای این تسلط و دانستنها، اسباب و وسایل قابل باوری تعبیه شده است. راوی با الیزابت و ایزابل آشنایی دارد و هرکدام را با القاب خاصی خطاب میکند و…
راوی کسی است که آن تکههای پازل فوقالذکر را در اختیارتان میگذارد. او از موضع حال حاضر مدام به گذشته نزدیک و دور افراد میرود تا چرایی وضعیت اکنون این افراد را نشان دهد. لیکن توالی این رفت و آمدها در نگاه اول چندان به هم پیوسته نیست و برخی تکهها علامت سوالی را در ذهن خواننده ایجاد میکند که اساساً این تکه اینجا به چه کار میآید؟! اما در انتها تصدیق خواهید کرد که هیچ چیزی در داستان اضافه نیست و حتا اگر چشم بسته غیب نگویم تکههایی هم کم است!…
فوئنتس این کتاب را به خولیو کورتاسار تقدیم کرده است که پیشگام در امر مشارکت خواننده در شکلگیری اثر است و طبیعتاً میتوان انتظار داشت که این کتاب هم چنین سبکی را داشته باشد. در واقع چنین هم هست، با تکههای در اختیار گذاشته شده میتوان چند تصویر متفاوت و معنادار ساخت و این به سلیقه و حوصله خواننده برمیگردد.
این را هم در نظر بگیرید راوی داستان از روشن شدن همه زوایا حتا برای خودش فراری است! پس زیاد توقع نباید داشت… تازه این را هم بگذارید در کنار دیدگاهش در مورد دروغ و حقیقت…
«من آهی میکشم، می خواهم از اتومبیل پیاده بشوم. حالا دیگر دلم نمیخواهد خیلی چیزها را بدانم. اگر همه چیز روشن بشود، دیگر برایم جالب نیست…»(ص529)
درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
آئورا و پوست انداختن
نام رمان نشانهایست از پوست انداختن شخصیتها در طول زمان و در طول رمان… اما علاوه بر این تغییر شخصیتها با پدیده دیگری از نوع آئورایی هم روبروییم:
تو جوانیت را فراخواندی. از برکت تلاش مداوم و ناشاد، تلاشی که کم و بیش به هلاکت میکشاندت سرانجام توانستی به جوانیات جسمیت ببخشی، جوانیای نه در جسم خودت که جدا از تو: شبحی.
…
برای چند ساعت، چند روز، میتوانی تصویری از گذشته را که دوباره تجسم یافته بود حفظ کنی. خب، حالا با آن چه میکنی؟ وقت عشقبازی به کارت میآید. دوباره جوان میشوی و حالا میتوانی به راستی عشق بورزی، به واسطه شبحی که تو هستی، با همه تجربههایت، با آن نوستالژی، و آن تمنای برجا مانده از گذشته، که وقتی به راستی جوان بودی نمیتوانستی احساسش بکنی. بله، به او میگویی که ما فقط وقتی میتوانیم موضوع تمنایمان را به دست بیاوریم که دیگر تمنایش نمیکنیم. یک همچو چیزی. و خاویر این گفته را یادداشت میکند و دستمایه کتاب دومش می کند. رمان کوتاهی در هشتاد صفحه که با جلد زیبایی منتشر شد.(ص233 و234)
درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
مسلماً این کتاب دوم که کوتاه بود و جلد زیبایی داشت همان کتاب آئورا است که فوئنتس چند سال قبل آن را نوشته بود. از این که بگذریم آن تکنیک شخصیتهای شبح مانند که تجسم بیرونی آرزوها و تمناهای درونی افراد هستند در این جا هم به کار میرود و کلید بخشی از داستان همین است.
البته داستان را میتوان فارغ از این موضوع و با اتکای صرف بر ظواهر آن، خواند و به تصویری هم دست یافت… اما میتوان با این دید هم نگاه کرد که ایزابل همان تجسم جوانی الیزابت است و یا فراتر از آن میتوان فرانتس را هم زاییده ذهن مثلاً راوی دانست تا از این راه بین رفتار یک انسان معمولی همچون خاویر با کسی که در شرایطی دیگر تصمیم به ظاهرفجیعتری گرفته است مقایسهای بکند…یا فراتر از آن شش راهبی که در انتهای کار با انجام محاکمهای نمادین برخی گرهها را میگشایند را زاییده ذهن راوی دانست (در این مورد میتوان نص صریحی هم در متن پیدا کرد) و یا فراتر از آن همه شخصیتها را خلاصه کرد در دو نفر، یک راوی و یک الیزابت و در ادامهاش حتا میتوان همانند من متصور شد که راوی همان خاویر است که حالا در آسایشگاه یا تیمارستانی چیزی بستری است… و یا فراتر از همه اینها میتوان به صورت بدیهی گفت یک فوئنتس داریم و یک داستان … به قول خودش:
تنها راه برای درک این رمان این است که داستانی [خیالی] بودن مطلق آن را بپذیرید. گفتم مطلق. این داستان محض است. اصلاً قصد آن ندارد که بازتاب واقعیت باشد.
قسمت دوم
چگونه عشق به نفرت تبدیل میشود؟
فکر کنم اولین موضوعی که باید باز شود چگونگی رابطه زوج خاویر- الیزابت است. ساده هم نمیشود قضاوت کرد که مثلاً این دو عاشق هم بودهاند و حالا از هم متنفرند، این هست اما به این سادگی هم نیست چرا که به نظرم میرسد این دو در خیلی از لحظات دارند رمانی را خلق میکنند، بازی میکنند و… و علاوه بر این در آخر هم میخوانیم که علیرغم همه اتفاقات، آن دو در کنار هم هستند و صحبت از ادامه زندگی میکنند.
خاویر جوانی است که به واسطه نوشتن یک کتاب بورس تحصیلی در آمریکا گرفته است و در دانشگاه با الیزابت که یک دختر یهودی است آشنا میشود. خاویر خوش قیافه و جذاب است. قدر مسلم این است که این دو عاشق یکدیگر میشوند و ازدواج میکنند و ماه عسل طولانی و رویا گونهای که با سفر و اقامت طولانی آنها به ساحل رودس در یونان (سرزمین اساطیر) به گونهای کاملاً رومانتیک روایت میشود… حالا این را که در کنار نحوه برخورد این زوج در ماشین و هتل (زمان حال روایت) بگذاریم و با در نظر گرفتن غم سنگینی که در این دو شخصیت (و البته کل شخصیتهای داستان) مشاهده میشود ناخودآگاه این سوال تیتر برایمان پیش میآید. (البته در یک صحنه مجادله مانند این جمله تیتر را الیزابت عیناً به کار میبرد)
درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
یکی از موضوعاتی که در این زمینه به ذهن میرسد بحث تکرار است. آیا تکراری شدن آدمها موجب این تحول میشود؟ در ابتدا با توجه به علاقه خاویر به تکرار یک سری از عقاید و اتفاقات به نظر میرسد او پیرو تز خود مبنی بر تکرار یک چیز معنادار، یک آفرینش ناب، که به تداو لذت منتهی میشود، است. به عنوان مثال راوی در گفتگو با الیزابت برای ما روشن میکند که اولین برخورد نزدیک این دو نفر زمانی رخ میدهد که الیزابت با یک بارانی خیس وارد اتاق خاویر میشود و سراغ او که روی تختخواب خوابیده است میرود و … و در جای دیگر به همین ترتیب روشن میشود که خاویر در اولین برخورد نزدیکش با ایزابل از او میخواهد یک بارانی بپوشد و با آب ریختن روی او خیسش میکند و به او میگوید برود بیرون اتاق و دوباره وارد شود، در حالیکه او خودش را روی تخت به خواب زده است! (آیا خاطره میتواند همان تجربه قبلی را زنده کند؟)
او به دنبال آفرینش مجدد آن لحظه نابی است که در ذهنش نقش بسته است و با تکرار آن در پی تداوم لذت است (این مثال با فرض اینکه ایزابل تجسم جوانی الیزابت است معنادارتر هم میشود). در نقطه مقابل ابتدا به نظر میرسد که الیزابت از تکرار گریزان است و این را در گفتگوهای مختلف با خاویر مدام گوشزد میکند. از نظر او هیچ چیز آن قدر جالب نیست که در اثر تکرار ملال آور نشود.
تا اینجای کار اختلاف این دو نظر کاملاً مشهود است اما همانطور که در قسمت قبل هم اشاره کردم روایت تقریباً حالت دایرههای تو در تویی است که به نوعی تکرار میشود و در لوپهای مختلف بعضاً آدم با تناقضاتی روبرو میشود که به نوعی ساختار رمان را به هم میریزد. مثلاً در همین زمینه جایی دیگر میبینیم که در یک گفتگوی طولانی و هیجانانگیز (از قسمتهای درخشان کتاب از 421 تا 455) الیزابت از لحظه نابی در آغوش خاویر صحبت میکند و از آن به عنوان تنها لحظهای که زندگی کرده یاد میکند و این که همیشه امید به تکرار آن لحظه را داشته است که هیچ وقت هم تکرار نشده است.
یا مثلاً در مورد علت علاقه خاویر به ایزابل میبینیم که او را دوست دارد چرا که همه با او جدید و تر و تازه است. خب اینها را چگونه با هم جمع کنیم؟ (البته این آخری را شاید بتوان اینگونه تفسیر کرد که تر و تازگی شاید به تازگی عقاید خاویر برای ایزابل دارد و این فرصتی را برای او پدید میآورد تا همان دو سه فکری که همیشه داشته است و در طول زندگی به صراحت خودش فقط اینها را تکرار کرده برای کسی دوباره بگوید و او مجذوبانه گوش کند… تفسیری است که با خصوصیات روانی خاویر قابل جمع است)
یا مثلاً یکی از آن لوپهایی که چند بار تکرار میشود صحنه مهمانی شبانه است… این خاطره را چند بار خاویر تکرار میکند و هر بار البته برای ما بخشهایی جدید از آن روشنتر میشود… تکرار خاطرهای که برای الیزابت ملالآور است اما این خاطره چیست؟ وقتی این زوج به مکزیک باز میگردند، گاهی اوقات خاویر، الیزابت را به مهمانیهای شبانه میفرستد و خودش دیرتر به مهمانی میرود و در آنجا به عنوان یک غریبه با همسرش روبرو میشود و این دو با توافق و تظاهر تن به یک بازی میدهند … یک بازی که به آشنایی این دو منتهی میشود، آشنایی ای که به یک تختخواب پرشور منتهی میشود. صرفاً برای این که از تکراری شدن بگریزند. جالب است که خاویر در این سیستم گاهی هم برای غافلگیر کردن یک ابتکارهای مازوخیستی هم میزند… و الیزابت هم حداقل در یک نوبت به صراحت از تعلقش به عادت همیشگی میگوید و پرهیزش از غافلگیری…
«خب که چی؟ من که نمیخواستم غافلگیر بشوم. میخواستم به عادت همیشگی رفتار کنم. همان عادت قدیمی که زمانی تازه بود، قبل از اینکه قدیمی و عادت بشود. همان عشقبازیهای اولمان.»
میبینید! شخصیتها مدام پوست میاندازند…تلاش همه ما برای تفاوت داشتن با آن چیزی که هستیم منجر به پوست انداختن میشود…
*
خاویر در همان اوایل کتاب تزی در مورد عشق و تفاوتهای زن و مرد بیان میکند که یکی از مولفههایش الزام مرد به خلق تصویری از زن است که با عشق خودش هماهنگی داشته باشد. این نکته اهمیت کلیدی در شناخت خاویر و رابطه زناشویی و سوال تیتر دارد. (شاید ریشه این نظر از دیدگاه من همان نابگرایی است و این که هر رابطهای باید حاوی معنایی باشد و…در قسمت بعد!) اما این دیدگاه به کجا منتهی میشود؟ به اینجا که خاویر و خاویرگونهها همیشه عاشق اشباحاند و تصاویر ذهنی خودشان… و نه عاشق یک زن زنده تشکیل شده از گوشت و پوست و عقاید و… (که به نوعی مسئولیتهایی را به انسان تحمیل میکند) این به نوعی منجر به احساس تحقیر شدن در طرف مقابل میشود و در نهایت احساس تحقیر هم به نفرت مبدل میشود.
«فکر میکردم میفهمی.آنجا بود، همان وقت. هیچ وقت فهمیدی که چطور دوستت دارم، دورادور، اما هر لحظه حاضر در تخیل من؟ طبیعتی وانموده، به یاد آمده، نه خود طبیعت، یعنی آن چیزی که تو میخواستی باشد. کتیبه یونانی عتیق من، دور، بیجنبش، دستنیافتنی، کامل، زنی که میتواند جامع تمام عطش من برای تنوع باشد و آن را تسکین دهد، آن چند همسری ذهنی مرا…»(ص345)
درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
«… و من دلم میخواست تو دور از من باشی. در دوردست باشی. آماده جواب دادن و آمدن پیش من هر وقت که صدات میکردم. خیالی که هر وقت بهش احتیاج داشتم احضارش میکردم.» (ص 435)
درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
قسمت سوم
1- برخی از قطعات به نوعی نقیضه برخی قطعات دیگر هستند و این یکی از بازیهایی است که بر سر خواننده میآید. خاویر و الیزابت به نوعی در حال نوشتن رمان زندگی خود هستند یا نوشتن سناریوی فیلم زندگی خود… گاهی آدم به برخی گفتگوها شک میکند! (تازه این را بگذاریم در کنار یکی از قولهایی که آنها به هم دادهاند؛ این که دلیل واقعی چیزها را نگویند!!)
خاویر نویسنده سترونی است که بعد از موفقیت اولین کتابش دیگر نتوانسته است بنویسد (اگر کتاب دوم را که در اثر فداکاری الیزابت، ایدهاش به دست آمده را حساب نکنیم!!!) و مدام ایدههایی را در ذهن میپروراند اما دریغ از خلق… دریغ از عمل… اما به هر حال آدمی هست که بتواند همه جور دیالوگ و جملهای را خلق کند. در طرف مقابل الیزابت است که علاوه بر داشتن قوه تخیل بسیار قوی، دلبستگی عمیقی به سینما و کلاً دنیایی که به قول خودش دنیایی که “بهش میگویند پارامونت تقدیم میکند” دارد (و به قول طعنهآمیز خاویر بخش اعظم زندگی خود را در یک فیلم طولانی گذرانده است). او از سفر رویایی به یونان میگوید و اتفاقات آن، که چند بار مچش را راوی میگیرد و چند بار هم با انکار همسفرش مواجه می شویم!… پس از این دو نفر بر میآید که برخی از دیالوگهایشان صرفاً برای خلق داستانی جدید باشد…
به عنوان مثال به صفحات 430 به بعد میتوان نگاه کرد… دیالوگهای این قسمت به نظرم ابتدایش این گونه است و البته از یک جایی به بعد جدی میشود و بالاخره الیزابت به صورت واقعی رودرروی خاویر میایستد و …
2- یک صحنه در قسمت انتهایی دارد که راوی و ایزابل در کافهای نشسته اند و نوازندهها روبرویشان… ایزابل از شنیدن صحبتهای الیزابت به خاویر میگوید مبنی بر اینکه زندگی باید ادامه داشته باشد … اساساً وجود این صحنه خودش جالب است چون گویی کسی دوباره از عدم پا به وجود گذاشته است… اما جالبیاش این است که راوی کاری میکند که انتهای این صحنه کاملاً مشابه همان صحنه پایانی مهمانیهای معروفی است که الیزابت و خاویر با هم میرفتند… منظورم بیان بازی های تودرتویی است که سر خواننده میآید…
درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
3- در لابلای این داستانی که به ظاهر سمت و سویش یک مسئله عاطفی است تحلیلهای ظریفی از جامعه مکزیک ارائه میشود که بعضاً دلنشین هستند. در چندین جای مختلف این مضمون تکرار میشود که علیرغم اینکه مکزیکیها نسبت به آمریکاییها بد و بیراه میگویند اما همیشه مشغول تقلید از آنها و ادای آنها را درآوردن هستند. این چند بار بیان میشود تا بالاخره در یک تکهای این عمل ناموفق را خیلی قشنگ توضیح میدهد که خلاصهاش میشود این: تو پیش از این که بخواهی ادای دیگری را دربیاری، باید خودت یک کسی باشی.
در قسمت قبل از این هم الیزابت با ذکر خاطره جالبی، فساد و دزدی در جامعه و حکومت را بیان میکند تا میرسد به این که : توی مکزیک یک وقت کارت به جایی میرسد که میبینی داری به خودت رشوه میدهی. عجب جنونی. و راوی هم بلافاصله این تحلیل را ارائه میدهد که:
«این همان هرم قدرت قدیمی است، دراگونس، همین و بس. یعنی تو میتوانی زیباییاش را تحسین نکنی؟ توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست، اقتصاد، عشق، فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل میکند، تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه است و اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همهمان صورتهای بدلی داریم، وقتی به پایین نگاه میکنیم یک صورت، وقتی به بالا نگاه میکنیم یک صورت دیگر.
درنگی در رمان «پوست انداختن» نوشتۀ کارلوس فوئنتس
قسمت چهارم
1- کتاب با نقل پراکندهای از نحوه ورود فاتحان اسپانیایی به شهر مقدس چولولا در اوایل قرن شانزدهم آغاز میشود (با نقل همزمان ورود این چهار نفر و ورود راوی و ورود آن شش راهب نوازنده در زمان حال). ارنان کورتس اسپانیایی با شعار صلح بر لب وارد شهر میشود و بزرگان شهر به استقبالش میآیند و قرار است در روزهای آتی ضیافتی هم برپا کنند. او از بزرگان میخواهد که به تبعیت از پادشاه اسپانیا گردن نهند و همچنین دین مسیحیت را بپذیرند. بزرگان با خواسته اول مشکلی ندارند اما رها کردن خدایان امر سادهای نیست. شب قبل از ضیافت شایعه ای به گوش کورتس میرسد و بر اساس آن شایعه، مردم شهر قتلعام می شوند… در تکههای مهمی از داستان هم به وقایع هولوکاست پرداخته میشود (جنایتی که به قول راوی اگر یک قربانی هم داشت باز ننگ آور بود)… در قسمتهایی هم جسته و گریخته به ویتنام و بمبهای ناپالم اشاره دارد… شاید از نظر نویسنده وجود این خشونتها در طول تاریخ بیانگر آن است که شرارت یک صفت انسانی است که در درون همگان به نوعی وجود دارد (بند 3 همین مطلب) و لذا با مقابله این خشونتهای عام و خشونتی که خاویر به صورت انفرادی و نرم اعمال میکند، به گونهای به ما میگوید که حتا دومی چند درجه از اولی هم بدتر است! و این را به زیبایی هم در ذهن خواننده جا میاندازد.(همینجا داخل پرانتز بگم که راوی وقتی شهر چولولا را در زمان حال به زیبایی توصیف میکند و از مردمان درب و داغون آن که نوادگان تجاوزهای سربازان اسپانیایی هستند میگوید و یا از ساخته شدن چهارصد کلیسا بر خرابههای چهارصد معبد، توصیفش به فروشگاه بزرگ شهر میرسد که در ورودیاش بر روی یک مقوا نوشته شده “شایعه پراکنی موقوف، حتا شما” … این را خیلی پسندیدم… )
2- با هر نوع خوانشی باز هم به نظر میرسد که خاویر گناهکار است… به نظرم حتا گزینهای مثل فرانتس که به صورت غیر مستقیم نقشی در هولوکاست داشته است، صرفاً جهت مقایسه با خاویر خلق شده است. شاید در ابتدا به نظر برسد که خاویر در مقایسه با فرانتس واقعاً پاک است اما وقتی به انتها میرسیم به نوعی با روایت در این زمینه همدلی میکنیم (صفحات درخشان 591 الی 593). بحث دیکته نوشته شده و دیکته ننوشته است … ما درست مثل همیم. با این تفاوت که در او عمل بود و در من احتمال…
3- یکی از حرفهای اساسی رمان (با آن طرح پیچیدهاش) با توجه به دو مورد بالا از نظر من جایی است که شخصیت نقش وکیل مدافع چنین میگوید:
«شما این را نمیفهمید چون امروز احساس میکنید حقانیت و تقدس خودتان را در مقابله با جنون آشکار متهم ثابت کردهاید. با همه اینها او منجی شماست. جنون پر برکت او چیزهایی را که شما همگی فراموش کردهاید به یادتان میآرد، این که هر کدام از ما ازش برمیآید که تا آنجا که شقاوت پیش میرود شقی باشد، غرور محض داشته باشد، حتی قادر است کمی رنج ببرد. » (ص527)
4- به همین دلیل است که اتفاقاً برعکس ظاهر نظر راوی باید به گفتههای وکیل مدافع توجه کرد. و آن نظر راوی در باب این که هیچکس به حرفهای او توجه نمیکند چون کار وکیل بافتن دروغ است هم با توجه به علامت سوالی که در انتهای اون فراز گذاشته است (ص515) و مدافعات او، به نظرم در همان راستای بازیهایی است که سر خواننده بیچاره پیاده میشود.
5- … هستی آدمیزاد در نهایت یک راهپیمایی سخت و انفرادی است که برندهاش نه آدم تیزپاست و نه آدم شجاع یا حتی آدم مریض و وامانده بلکه آن کسی است که تصوری از عظمت احتمالی خودش دارد و آن قدر دلیر هست که به خاطر آن عظمت زندگی کند. راز آلمان هم این بود که هر فرد آلمانی، خودش تک و تنها، چنین تصویری از خودش دارد. مهمترین کار رایش سوم این بود که این تصویر پنهان و فردی را به یک مقصد ملی تبدیل کرده بود، چیزی مایه ستایش و ارضا کننده. مشابه این تحلیل را در چند جای دیگر هم دیده بودم اما این نحوه گفتن فوئنتس واقعاً چسبید.
6- در دوران ما و در فرهنگ ما، عمل نوشتن همواره عملی انقلابی است. نویسنده دارد ساختارهای ذهنی را درهم میشکند، عادات ذهنی را درهم میشکند، نقبی به دل خاموشی میزند که خود واقعیتی نمایان در آمریکای لاتین و فکر میکنم، در کل دنیای اسپانیایی زبان است. این هم دلیل این که چرا این قدر ساختار رمان، غریب و عجیب است.(نقل از فوئنتس ص625)
7- این هم بدون شرح: و من دلم میخواهد ریشخندشان کنم. راست توی صورتشان بگویم که به من دروغ گفتهاند. مگر ادعا نمیکردند که این بازی کوچک زندگی را تنهایی به عهده میگیرند؟ این که دنیا را همانطور که هست قبول میکنند، و این که هر کدام از ما به نوعی به خاطر تقصیری که به دیگران نسبت میدهیم مقصریم؟ دلم میخواهد این حرفها را بزنم توی صورتشان… (ص592)
8- چیزی که آواز پر مفهوم آنها به من میدهد این هشدار آرامشبخش است که داستان ما یگانه داستان نیست، داستانی بزرگتر هم هست که در درون آن داستان ما چیزی کمتر از کابوسی کوتاه است که برای چند لحظه بیتابی در خواب جاودانی مرگ ذخیره شده. (غیر از نثر ادیبانه فوئنتس در بخشهایی که انتخاب کردم ترجمه خوب کوثری را هم دارید دیگه)
منبع: میلۀ بدون پرچم
و تو را به سان روزی بزرگ آواز میخوانم... سرچشمه در تاریکی چشمانت را…
«چه بیتابانه میخواهمت» شعر و صدای احمد شاملو چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمون…
با فرزانه میلانی دربارۀ نامههای فروغ به ابراهیم گلستان
هان کانگ: همۀ نویسندگان، خوانندگان پرشوری هستند نشست مطبوعاتی جایزه نوبل ادبیات در تاریخ ۶…
بریدهای از کتاب «سیری در هنر ایران» آرتور پوپ ترجمۀ نجف دریابندری جام نقرهای زن…