ستارۀ دوردست» نوشتۀ روبرتو بولانیو رمانی برای آنها که میخواهند دربارۀ شرّ بیشتر بدانند»
الهام مقدم راد: شیلی قلمروی باریک از سرزمینی است که در آن سنتهای جادویی، فقر ریشهدار، دیکتاتورهای مستبد و پیشرفتهای ناگهانیِ تکنولوژیک به همزیستی جذابی دست یافتهاند. همان چیزهایی که برای سالها دستمایهی پرداختن به کلیشههایی اسرارآمیز شد و ادبیاتِ آمریکای لاتین را در سراسر جهان بر سر زبانها انداخت.
اما در اواخر قرن بیستم نسلی به عرصهی ادبیات پا گذاشت که دیگر از کیچ Kitsch متنفر بود. نسلی که این ادبیات متخلص به رئالیسم جادویی را نمودِ کیچ در ادبیات میدانست. کیچ به هر چیزی که مملو از کلیشهها و دور از واقعیت و در عین حال فریبنده و پر زرقوبرق و چشم پرکن باشد گفته میشود.
از نظر این نسل، پرداختنِ ادبیات معاصرشان به موضوعاتی مانند جنایت، ترس، جنگ، عشق و مرگ صرفاً با کلیشههایی خاص که به کار پوشاندن حقایق زشت اطرافشان میآید، در واقع نمونهی کاملی از کیچ است. کیچ ادبی به مثابهی پردهای عمل میکند که هر چه را با مذاق عاطفی مخاطب سازگار نیست، میپوشاند و صرفاً چیزی برای فروش به خوانندههای خارجیست.
آنها باور داشتند که آمریکای لاتین دیگر عوض شده است، در اواخر قرن بیستم مظاهر جدیدتری از خیر و شر پدیدار شدهاند، نئولیبرالیسم به جای جوخههای مرگ، سرمایهداری و بانکهای جهانی به جای دیکتاتورهای خونریز شکنجهگر و تجارت شبکهای و رسانه به جای سنتهای جادویی نشستهاند. سرعت و پویایی غافلگیرکنندهی این تحولات، شگفتی نسل پیشین را هم عمیقاً برانگیخته و حتی گاهی به زبانشان راه یافته است. مثلاً از زبان مارکز در بازگشت پنهانی به شیلی: یک شیلیایی در روز دوشنبه به من گفت، هیچ شیلیایی باور ندارد که فردا سهشنبه است.
حالا در تلاطم تغییرات، ادبیات و داستاننویسی نیز راههای جدیدی پیش پای خود دارند که نه تنها زمان و مکان خود را توصیف کنند؛ بلکه حتی از آن فراتر هم بروند. به نظر میرسد ادبیات آمریکای لاتین در حال تبدیل به چیزی پراکندهتر شده است که لازم میبیند آثاری خلق کند و نشر دهد که کنشگرانه و دارای فاعلیت باشند نه واکنشی. حتی در این مسیر با جسارت بیشتری از سنتها و اوهام و پایبندیهای بیخاصیت بومی خود فاصله میگیرد.
روبروتو بولانیو Roberto Bolaño Ávalos نمایندهی این نسل در شیلی است. نسلی که با مانیفست «دوباره همه چیز را رها کن» حاضر شد همه چیز را به خاطر ادبیات رها کند و کنار بگذارد. بولانیو تمام عمر کوتاهش را دیوانهوار خواند و نوشت و سرود. از نظر او نوشته هرگز از میان نخواهد رفت و هر چه که شود، قدرت مقاومتناپذیر نوشته به گونهای دیگر به بیان درخواهد آمد.
تلاش بیوقفهی او برای نوشتن تقلای نسلی است که میخواهد تجربههای زیستهاش را با روایت کردن شکل دهد و همچنین به رویاهایی بپردازد که هرگز ممکن نشدند. «ستاره دوردست» حاصل یکی از این تلاشهاست. کتاب کوچکی که با وجود بزرگی موضوع و جسارت روایتش باز هم البته در مقابل کارهای دیگر همین نویسنده کوچک است. تلاشی کوچک ولی قابل توجه در متن زمان برای ساختن تاریخی که گذشته یا باید میگذشته ولی نادیده مانده و حالا باید با ابزار داستان روایت شود تا ساخته شود.
ادبیات هر چند که اغلب اوقات نمیتواند از زیر تیغ سانسور جان سالم به در ببرد؛ اما در مقابل میتواند خبرهای سانسورشدهی روزگار سکوت و خفگی را زنده کند. خواست و آرزوی بولانیو پیدا کردن نظمی در گذر زمان است، نظمی که نادیده مانده و شاید هنوز جاهایی خالی برای جادادن به رویاهای ناممکن نسل او داشته باشد، به این ترتیب جملهی تقدیمنامهی رمانش را به عنوان آغازی کوبنده از ویلیام فاکنر وام میگیرد «کدام ستاره نادیده فرو میافتد؟»
بولانیو با تلخی جاری در داستان ستاره دوردست پافشاری میکند که اگر چه ما در کشورمان به مثابهی بدترین واقعیت ساکن شدهایم؛ ولی تنها «روایت» رنج است که بقا در تاریخ را برای شکستخوردگان اینجا ممکن میکند. چیزی که بولانیو را در موج نوی داستاننویسی آمریکای لاتین امروز برجسته میکند، همین باور عمیق و استفادهی خلاقانه و جسورانه از عنصر روایت است.
شاهدیم که تجربهی تاریخی هر تمدنی نشان میدهد، فلسفه و علم و ایدئولوژی هرگز بر زمان احاطه نیافتهاند، زیرا این ما انسانهای سازندهی تمدنایم که همیشه با آنچه یافتهایم و میدانیم و میفهمیم، در اقیانوس زمان شناوریم. اما چیزی هست که به ما مجال میدهد در اقیانوس زمان مدتی کوتاه شناور بمانیم و با وجود موج های متلاطم، بتوانیم مسیری معین را با شناگری طی کنیم و شاید نجات یابیم. آن چیزی نیست مگر هنر داستانسرایی و روایتگری. در حقیقت در حوزهی تجربه و کنش بشری، پیدایش و دوام هرگونه معنا و هویتی انسانی و تمدنی حتی با منشأ علم یا فلسفه وابسته به روایت است. رمان بهعنوان روایت عصر ما، ابزاریست برای شکلدهی به کنشها و ثبت و معنابخشی به تجربههای یک نسل.
پایبندی کمنظیر بولانیو به ادبیات و سرسختیاش در نوشتن، نمونهای است که نشان میدهد رمان میتواند حتی راوی نفس انسان شورشی عصرِ جدید باشد. انسانی که زندگی و هویتاش در آشوب و تکثر حوادث زمان و جبر جغرافیا پارهپاره شده است. این پتانسیل رشکبرانگیز در رمان وجود دارد و به کمک تبدیل خاطرههای فردی و جمعی به روایت ادبی و بازنویسیهای مکرر پالایش شده و ممکن میشود.
این همه در ستاره دوردست نیز در حد جالبی ممکن شده است. کتاب، تصویری از نفوذ نهادهای امنیتی به محافل روشنفکری و دانشجویی شیلی است که در قالب داستانی جذاب و حیرتانگیز روایت میشود. دانشجویانی که در دورهی آشفته و پرتلاطم روی کارآمدن دیکتاتوری پینوشه با کودتا، همیشه دفتر شعر و اسلحه را در کنار هم همراه داشتند. شاید چون «شور» مسیر خود را سریعتر از دیگر عواطف بشری طی میکند:
«خیلی حرف میزدیم نه فقط دربارهی شعر که از هر دری حرف میزدیم، سیاست، سفر، نقاشی، معماری، عکاسی، انقلاب و مبارزهی مسلحانه که به زندگیِ تازه و دوران جدیدی میانجامید، خوب این فکر و خیالمان بود و برای بسیاری از ما رویایی دستنیافتنی به حساب میآمد. با کلیدی که دروازهی آمال و آرزوها و آرمانها را میگشود، آرمانهایی که ارزش داشت برای آنها زندگی کنی و البته تصویر گنگی از آنها در ذهن داشتیم.»
البته رژیم جدید بر سرِکارآمده هم ظاهراً مشکلی با روشنفکربازی ندارد. پس ماجراهای رمان از جلسات شعرخوانی و نقد ادبی چند دانشجوی شاعر که با هم رقابتهایی شاعرانه و عاشقانه دارند، پا میگیرد. پس از آن، واقعیتِ سیاسی حاضر در جامعه، به شکل حضور یک شخصیت جالب توجه در میان دانشجویان، که به قول خودش دانشجو نیست؛ بلکه خودآموخته است، خودش را نشان میدهد. محیط امن و شورانگیزِ هنر رفتهرفته و با شیبی ملایم و هنرمندانه به فضایی تاریک و خشن تبدیل میشود. رژیم جدید آمده با کودتا، قهرمان خود را برای همین بر سرکار میآورد. با او میخواهند کاری کنند. کاری چشمگیر که به دنیا حالی کنند، رژیم جدید و هنرِ آوانگارد تضادی با هم ندارند که هیچ، بلکه برعکس با یکدیگر جورِ جور هستند.
خشونت در عریانترین شکلِ ممکن چهرهاش را نشان میدهد و فضا به اندازهای از دروغ و خشونت لبریز و متعفن و در نتیجه رعبآور میشود که در مواجهه با آن فقط سکوتی کرد، بیاندازه بهتزده و سهمگین و شرمگین.
مضمون برجستهی بولانیو در این کتاب ابتدا فراوانیِ شخصیتهایی روشنفکر است که شاعر و نویسندهاند یا خود را شاعر و نویسنده میدانند. پس از آن بیمکانی و سرگردانی این شخصیتهاست. این شخصیتها با هر ویژگی فردی که دارند، تا پایان داستان نمیتوانند خود را از بندهای فرهنگ غالب در جامعه رها کنند و تأثیری در امور بگذارند. سیل حوادث در نهایت آنها را با خود میبرد؛ ولی برخی در عین رفتن به سمتِ نیستی، برای مخاطب به شدت برانگیزاننده و تأثیرگذارند:
«لورنسو در چنین وضعیتی در شیلی، بدون دست بزرگ شد. وضعیتی که برای هر بچهای أسفبار بود؛ اما او در شیلیِ تحت حاکمیت پینوشه بزرگ شد، جایی که اسفباری وضعیتها جای خود را به فلاکت و استیصال میداد. بدتر از همه طولی نکشید که فهمید همجنسگراست، وضعیت استیصال او بدتر شد…. با جمیع جهات به هنر رو آورد. جای تعجب هم نداشت که لورنسو هنرمند بشود، مگر کار دیگری از دستش برمیآمد؟»
بولانیو به گواهی داستان زندگی خودش و سرگردانیاش میان اروپا و آمریکای لاتین نویسندهای است که میداند در کشور نامتمدنش راهِ نقد و فعالیت سیاسی و اجتماعی راهی نیست که با گلبرگهای گل سرخ فرش شده باشد، ادبیات حتی در سرزمین مالکان ابتدایی آن پدیدهای غریب است و حتی در اسپانیای اروپایی هم کسی برای «چگونه خواندن» ارزشی قائل نیست. با این همه باز هم همیشه خواندن را حتی مهمتر از نوشتن میداند و حریصانه از هر راهی که بتواند حتی با دزدیدن کتاب، ادبیات جهان را میبلعد. به همین جهت با شناخت ژرفی از ادبیات، فکر میکند نویسنده حتماً باید درگیر چیزی که مینویسد شده باشد. بولانیو میگفت اگر نویسنده آن چه را که مینویسد زیسته باشد، خواننده هم ضرورت را احساس کرده و آن را زندگی میکند و اگر نویسنده درگیر شود، خواننده هم قطعاً درگیر میشود.
به همین جهت هرگز سازش با ادبیات مسلط را نمیپذیرد و نقدهای گزندهاش را نثار دوران شکوفایی رئالیسم جادویی میکند. بولانیو میل و غریزهی بنیادین یک رماننویس را بو میکشد و میشناسد و خود از آن بیبهره نیست. میلِ اینکه به رویدادهای تاریخی علاقهمند است و میخواهد به اشتباهات آنها اشاره کند و حتی اصلاحشان کند…. البته اگر بتواند. هر نویسندهای میل دارد این انتظارات را برآورده کند؛ اما خیلی زود واقعیت – همان واقعیتی که این امیال را شکوفا کرده بود – تلاش میکند، محصول نهایی اثرش را بیاثر کند:
«دلش میخواست زبان فرانسوی یاد بگیرد. آن قدر که آثار استاندال را به زبان اصلی بخواند. دلش میخواست در پناهِ استاندال سنگر بگیرد تا سالها بگذرد. (اگر چه بلافاصله حرف خودش را نقض میکرد که این جور کلکها با شاتو بریان – اکتاویو پاز قرن نوزدهم – جواب میدهد، ولی با استاندال نه)… »
همچنین به واسطهی شخصیتپردازی هوشمندانه در داستانش، میگوید جهانی که دربارهاش مینویسد بهشدت رنجدیده است. رمان بولانیو لحظهای هم فراموش نمیکند که این بهشت تمدن از اروپای پس از جنگی ویرانگر آمده و به تازگی ساخته شده و ممکن است رانههای ابدی انسان برای بروز خشونت را پنهان کند. او میداند که برای دنیای اروپا خصوصاً انگلیسی زبانها، درککردن این نکته که ادبیات و سیاستِ رادیکال چقدر درهم تنیده است، بسیار سخت است. از زبان راوی داستان که یکی از دانشجویان از همه جا بیخبر شرکتکننده در جلسات شعرخوانی است، گفته میشود:
«میخواستند به قول خودشان بروند که از چهرهی کریه و زشت زندگی بگریزند… چون به نظر میرسید میزبان جام جهانی کراهت و خشونت هستیم … نمیدانم چرا فکر میکردم تنها زندانیی که به آسمان نگاه میکند منم! لابد برای این بود که نوزده ساله بودم. ولی همهی زندانیها و زندانبانها یخ کرده بودند و به آسمان نگاه میکردند. در تمام عمرم این همه اندوه دریک جا ندیده بودم.»
راوی البته شخصیتِ محوری داستان نیست، نویسنده برای مرکز داستانش قهرمانی خلق کرده که نبوغی هراسانگیز دارد، کسی که فکر میکند هنر شیلی را گلهای نمیشود تماشا کرد. هویت قهرمان/ضدقهرمان به اندازهی یک انسان، به تمامی پیچیده، پارهپاره، لغزنده و سیال است. برای مثال به همان راحتی که در مورد زیباییشناسی شعر اسپانیایی حرف میزند، میتواند گلوی کسی را بشکافد یا بدنی را مثله کند.
«رفتارش مشابه همانی بود که در کارگاه اشتاین بروز میداد. گوش میداد اظهارات انتقادیاش سنجیده مختصر و خیلی باملاحظه بود و بسیار مؤدبانه ادا میشد. شعرهای خود را با آرامش و وقار خاصی میخواند و حتی تندترین انتقادات گزنده را هم میپذیرفت و طوری تواضع نشان میداد که انگار شعرها مال خودش نیست و یکی دیگر سروده است…. جنازهی آنخلیکا پیدا می شود تا ثابت شود که کارلوس وایدر انسان است و نه فوق بشر.»
همین انسان به اندازهای پرجزئیات و پیچیده توسط نویسنده ساخته و پرداخته شده که سایه و حضورش نه تنها تمامی مکان و زمان و بستر زندگیِ آدمهای داستان را در برگرفته؛ بلکه مخاطب را نیز از ابتدا تا انتها مبهوت و درگیر خودش میکند. حدس زدن رفتار و کارهای او به سادگی ممکن نیست:
«اولین شعرنویسی کارلوس وایدر در آسمان با دود هواپیما، در ذهن نوگرای ملت بلافاصله طرفدارانی پیدا کرد … آقایانی که اثر هنری را به محض رویت تشخیص میدهند حالا بماند که سر در میآورند یانه ؟ آنچه را وایدر با هواپیمایش میکرد کاری کارستان به حساب میآوردند. کارستانی نه در یک جنبه که در بسیاری از جنبهها؛ ولی نه در شاعری! »
شاید برای همین هم نویسنده از زبان راوی داستان به ضعف و بهتزدگی خودش در مقابل شخصیتی که خلق کرده اعتراف میکند:
«زور میزد که پلک نزند؛ مبادا که طرف (کارلوس وایدرِ خلبان و رونیس تاگلهی خودآموخته) از جلو چشمش دور و ناپدید شود، ولی همه آخرش پلک میزنند؛ حتی نویسندهها و بخصوص نویسندهها… و وایدر مطابق معمول غیبش میزند.»
اما بولانیوی شورشی که پایبند شخصیت داستانش نیست. پایبندی در نظر بولانیو مضحک است، از جمله پایبندی به بسیاری چیزها. این نوع نگاه، به روش نویسنده برای نوشتن نیز راه باز کرده است:
«قانونی در کار نیست. به آن آرنولد بنت احمق بگویید که تمام قانونهایش دربارهی پیرنگ فقط به درد رمانهایی میخورد که از روی دست رمانهای دیگر نوشته شدهاند. و همینطور بگیر و برو تا آخر.»
شاید به همین خاطر است که بولانیو احتمالاً نمیتواند خوانندگان زیادی در انبوههی کتابخوانها برای خودش دستوپا کند. او اساساً نویسندهای نخبهگراست که به قواعد معمول و مرسوم پشتِ پا میزند و هر آن چه در مرکز نگاه دیگران است را بیرحمانه نقد میکند، بتها را میشکند و میگریزد.
یک شورشی ولگرد که مثل شخصیتهایش نه تنها از مکانی به مکان دیگر که بیدرنگ از زمانی به زمانِ دیگر نیز عزیمت میکند و هرجا بخواهد با جسارت خود به تاریکیها و روشناییهای درون انسانها نقب میزند، زمانها، صحنهها، اتفاقات و احساسات در عبور از فیلتر روایتی ساختارشکنانه در یکدیگر جاری میشوند و شکل میگیرند. ستاره دوردست از یک سو به من میگوید که چرا هنر مهم است؟ چون هنر پیامدهایی عمیق در سیاست و زندگی انسانها دارد و از سوی دیگر میگوید که سیاست با هنر چه میکند؛ چون موضوع این رمان انواع همکاری با رژیم سلطه و سرکوب است از فعال تا بخشهایی که خود را بیگناه و درحاشیه و غیر مؤثر میدانند.
در انتها نیز با پایانی غیرمنتظره مواجهیم؛ سرنوشت آدمها همانگونه که از ابهام و تاریکی سر برآورده به تاریکی نیز فرو میرود:
«هیچ کدام از پروندهها به جایی نرسید. مشکلات مملکت بیشتر از آن بود که با قاتلی سریالی درگیر شود که سالها قبل ناپدید شده بود؛ پس شیلی او را فراموش کرد.»
حتی پلیسی که به دلایل شخصی دوست دارد موضوع را پیگیری کند، شیفتهی بازرس ژاورِ ویکتورهوگو از آب در میآید که همه از قبل میدانیم چه بر سرش آمد:
«پاسبانِ ویکتورهوگو بازرس ژاور همدلی و تحسین او را برمیانگیخت و به همین علت شخصیتی است که تجسم خویشتنداری در شرایط خاص میشود.»
نسخهای از کتاب را که من داشتم و خواندم، اسدالله امرایی ترجمه کرده است. حس میکنم تیزی و تِمگریزی زبان اصلی نویسنده در ترجمه انتقال نیافته است و در اصرار مترجم به استفاده از کلمات سنگین و رنگین و گاهی قدیمی تهنشین شده است. در غیر این صورت مثلاً چرا امروز باید به جای آسانسور نوشت آسانبر؟ ترجمهی دیگری هم از پویا رفویی منتشر شده است که میشود دید.
ولی حتی از ورای ترجمه دلایل زیادی برای دوست داشتن بولانیو وجود دارد، چیزی فراتر از نوشتن در نوشتههای او هست، کتاب خصوصاً برای کسانی جالب است که پیچیدگی خیر و شر را میفهمند و میخواهند دربارهی شرّ بیشتر بدانند.
ستارۀ دوردست» نوشتۀ روبرتو بولانیو رمانی برای آنها که میخواهند دربارۀ شرّ بیشتر بدانند»
شناسه کتاب:
ستاره دوردست
روبرتو بولانیو
ترجمهی اسدالله امرایی
نشر نگاه
مطالب بیشتر
1. درنگی در رمان تربیت احساسات نوشتۀ گوستاو فلوبر
2. نگاهی به رمان استاد پترزبورگ نوشته جی.ام. کوتسی
3. درنگی در رمان ظرافت جوجه تیغی نوشته موریل باربری
4. درنگی در رمان طوطی فلوبر نوشته جولین بارنز
5. درنگی در رمان هزار و یک شب نوشته نجیب محفوظ
6. درنگی در رمان خاطرات پس از مرگ براس کوباس
7. درنگی در رمان هرتزوگ نوشته سال بلو
8. درنگی در مجموعه داستان میشائیل کلهاس
9. درنگی در مجموعه داستان حمامها و آدمها نوشته میخاییل زوشنکو
10. درنگی در رمان ببر سفید نوشته آراویند آدیگا
11. درنگی در رمان سومین پلیس نوشته فلن اوبراین
ستارۀ دوردست» نوشتۀ روبرتو بولانیو رمانی برای آنها که میخواهند دربارۀ شرّ بیشتر بدانند»
ستارۀ دوردست» نوشتۀ روبرتو بولانیو رمانی برای آنها که میخواهند دربارۀ شرّ بیشتر بدانند»
ستارۀ دوردست» نوشتۀ روبرتو بولانیو رمانی برای آنها که میخواهند دربارۀ شرّ بیشتر بدانند»
ستارۀ دوردست» نوشتۀ روبرتو بولانیو رمانی برای آنها که میخواهند دربارۀ شرّ بیشتر بدانند»
ستارۀ دوردست» نوشتۀ روبرتو بولانیو رمانی برای آنها که میخواهند دربارۀ شرّ بیشتر بدانند»
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…