داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
مجموعه داستانِ کمنظیر «هیچکاک و آغاباجی» نوشتهی بهنام دیانی با طرح جلدِ مشهور آیدین آغداشلو در سال 1373 برای اولین و البته آخرین بار چاپ شد و در همان سال به همراه کتاب مهم بیژن نجدی –یوزپلنگانی که با من دویدهاند- برندهی قلم زرین بهترین مجموعه داستان سالِ مجلهی گردون شد. پنج داستان نیمهبلند رئالیستی با حال و هوای سینما، پر از ماجرا و تصاویر ناب با نگاه سرزندهی یک راوی نوجوان از تهرانِ قبل از انقلاب. داستان اول که نامِ کتاب هم از آن گرفته شده، بیشک یکی از بهترین داستانهای کوتاه ادبیات ایرانِ بعد از انقلاب بوده است.
هیچکاک و آغاباجی
آن پنج شنبه آفتابی پاییز بین ساعت دو تا هفت بعدازظهر سه حادثهی غیرعادی اتفاق افتاد. سانس سه تا پنج به همراه دوستانم میرویم سینما مهتاب فیلم روح1 هیچکاک را میبینیم. ساعت شش و نیم آغاباجی برای دیدن مادربزرگم به خانهی ما میآید. پانزده ثانیه بعد موزائیک کف دستشویی زیر پایم در میرود و نزدیک است در چاه سنگ آب سقوط کنم. ظاهراْ این حوادث ساده ربطی به هم ندارند. اما در پشت این سادگی، پیچیده گیهای فراوانی هست.
بعدازظهر است. دو زنگ زبان داریم. سر کلاس نشسته ایم. فضا مملو از توطئه و تبانی است. خیال داریم علیه معلمان شورش کنیم. جالب اینجاست که شوراننده ما آقای مدیر است. میخواهد با اینکار زیر آب آقای چابک را بزند. آقای چابک معلم زبانمان است. حتما قراردادی است که میشود به این ترتیب عذرش را خواست. دانشجو و هیکلی است. صورتی استخوانی با آرواره هائی برآمده دارد. همیشه دندانهایش را به هم میساید.
معلمی عصبانی است اما بعضی وقتها هم رفتاری بسیار خودمانی و دوستانه دارد. درست است که هجده سال داریم و کلاس دوازده هستیم، اما روزی که سر کلاس سیگار کشید برق از کله همه مان پرید. عجیب اینجاست که از بچهها کبریت میخواست. میگویند حرفهای «بودار» میزند. من که سر در نیاورده ام. فقط یکبار حرفی زده که زیاد هم بودار نبود. وقتی صحبت از ملکه انگلستان و شوهرش بود گفت که آخر سر دو شاه بیشتر در دنیا باقی نخواهد ماند؛ شاه انگلیس و شاه ورق پاسور.
این قضیه «بو» را طهمورث یزدانی برای اولین بار مطرح کرد. یک روز بعد از اینکه آقای چابک از کلاس رفت بچه ها را جمع کرد و با چشمانی که از هیجان برق میزد گفت: «پشت یقه کتش رو دیدین؟» همه مثل آدمهای گیج و گول نگاهش کردیم. لبخند عاقل اندر سفیهی زد و گفت:
«پشت یقه کتش علامت جبهه ملی سوم رو زده.» راستش ماکه چیزی ندیده بودیم. اگر هم میدیدیم حالیمان نبود. طهمورث کله بزرگی دارد و حرفهای گنده گنده میزند. میگوید پدرش در وزارت امور خارجه است. همیشه در آخر انشاهایش به اصطلاحِ معروفِ «ناسیونالیسم مثبت» میرسد. حتی اگر موضوع انشاء این باشد که «نامهای به پدر خود بنویسید و توضیح دهید چرا رفوزه شده اید.» یک بار من و چند نفر از بچه ها از او سئوالاتی راجع به آقای چابک و حرفهای بودار کردیم. ابروهایش را بالا برد و گفت: «خائنه».
همینطور سر کلاس نشسته ایم و با هم پچ پچ میکنیم. نمیدانیم چرا آقای چابک تا حالا پیدایش نشده. یا از قضیه «بو» برده یا به گوشش رسانده اند. راستش همهمان از آقای چابک خجالت میکشیم که این نامردی را سرش دربیاوریم. مبصرمان میگوید آقای مدیر در جریان است و این حرکت را تائید میکند. اما هنوز هیچکدام باور نکرده ایم. طهمورث که هرچه سوسه آمده به خرجمان نرفته با حالتی کلافه از کلاس خارج میشود و نفس زنان با آقای مدیر بر میگردد. آقای مدیر عصبانی نگاهمان میکند و میگوید: «پس چرا نشستین؟ بیاین برین دیگه. کتابها را بر میداریم و خجل و آویزان از مدرسه در میآییم. بعضیها میروند خانهشان. بعضیها سر چهارراه میایستند و سیگاری روشن میکنند. من و الکساندر و عباس هم میرویم سینما مهتاب. فیلم «روح» با شرکت آنتونی پرکینز، جنت لی، ورا مایلز و جان گاوین. هرسه تایمان «ستاره سینما» خوان هستیم و من هیچکاکی. لیست صحنه هایی را که هیچکاک در فیلمهایش بازی کرده، از فرمول گستردهی «اتان» و «متان» روانترم. تقریبا تمام فیلمهایش را که در ایران نشان داده اند، دیده ام. یکبار عباس با احتیاط هیچکاک را با ساموئل خاچکیان مقایسه کرد. آمرانه نصیحتش کردم دست از این مقایسه ها بردارد. بهترین فیلمیکه در زندگیام دیده ام، سرگیجه است و بهترین کارگردان هیچکاک.
سینما مهتاب تقریبا خلوت است. فقط سه چهار ردیف لژ پر شده است. با عجز و لابه از کنترلچی اجازه میگیریم و میرویم جلو مینشینیم. قرار است به درخواست هیچکاک پس از شروع فیلم درهای سالن بسته شود که نمیشود. اول فیلم یک دقیقه سکوت است و تاریکی. یکی دو نفر خوشمزهگی میکنند و چند نفر سوت میزنند. اما دنیای ما جداست و از آنها بریدهایم. فیلم از همان ابتدا که میرود سراغ پنجره-ای در یک ساختمان تا آخر که آنتونی پرکینز با یک پتو بر روی شانه در دفتر کلانتر نشسته و مگسِ روی دستش را دور نمیکند نفس هرسه نفرمان را میگیرد. صحنهی حمام که جای خود دارد ولی کلافه کننده ترین صحنه فیلم جایی است که ورا مایلز به تنهایی از پله های زیرزمینِ خانه پایین میرود تا ببیند آنجا چه خبر است. هر سه نفر دستههای صندلی را گرفتهایم. قوز کردهایم و خودمان را پس میکشیم. انگار نمیخواهیم همراه او پایین برویم. ورا مایلز کاری به کار ما ندارد. از پله ها یکی یکی پایین میرود. در زیرزمین زنی را از پشت میبیند که بر روی صندلی نشسته. او را صدا میزند. زن جواب نمیدهد. دست به شانه اش میزند. صندلی برمیگردد. موزیک جیغ میکشد. درست مثل وقتی که لبهی تیغ صورت تراشِ تیزی را از پهنا روی شیشه بکشند. دست ورا مایلز از وحشت به لامپ آویزان از سقف میخورد. نور لرزانی که هر لحظه کج و معوج میشود، خطوط و مرز همه چیز را به هم میریزد. بر روی صندلی اسکلت زنی پیر نشسته. گیسهای جمع شدهی خاکستری با فرقی صاف در میان. پوست خشک و چروکیده. حدقه های سیاه و دهان خالی.
یک ساعتی است به خانه رسیدهام. یادم نمیآید چطور از سینما درآمدهام و چه جور برگشته ام. کتاب فیزیک مکانیک، را جلویم گذاشته ام و سعی میکنم درس فردا را بخوانم. کلمات هی از فوکوس خارج میشوند و صورت پیرزن جایشان را میگیرد. با چند تکان سر تصویر را محو میکنم. میایستم پنجرهی خانهی همسایه ها را میبینم. پنجره ها از فوکوس خارج میشوند و صورت پیرزن جایشان را میگیرد. چند قدم راه میروم و به گلهای قالی خیره میشوم. گلها از فوکوس خارج میشوند و صورت پیرزن جایشان را میگیرد. میروم سراغ یخچال چیزی بخورم، لامپ چشمکی میزند و صورت پیرزن جای ظرفهای غذا را میگیرد. لرزان بالای بخاری علاء الدین میایستم و به شعله های آبیاش چشم میدوزم. شعله ها بازی میکنند و صورت پیرزن جایشان را میگیرد. سعی میکنم خودم را مشغول کنم. مثل آدمهای خل، هی بی هدف اینطرف و آنطرف میروم. بدبختی اینجاست که کسی خانه نیست وگرنه میتوانستم حرف بزنم. رادیو را با صدای بلند روشن میکنم. دلنگ و دلونگ تار و کمانچه بلند میشود و کمی آرام میشوم. هنوز کتاب فیزیک مکانیک را برنداشته ام که کسی در میزند. در خانه چوبی است. کوبه ای برنجی و هلالی شکل دارد. تا آنجا که یادم میآید هیچوقت کسی کوبه را به صدا در نمیآورد. همه زنگ میزنند. نمیدانم چرا یک مرتبه ترس برم میدارد. میآیم سر پله ها و خوب گوش میکنم. چند لحظه بعد باز صدای تق تقِ در میآید. ضربه ها نامنظم و کوتاه و بلندند. انگار در زننده دستش جان و قوت ندارد. از پله ها پایین میآیم و چراغ راهرو را روشن میکنم. لامپ چهل وات است و کم سو. سالها محل امنی برای مگسها بوده که بنشینند روی آن و کارشان را بکنند. نوری زرد و کثیف و هاله دار اطراف را روشن میکند. پشت در میایستم و میپرسم: «کیه؟» کسی جواب نمیدهد. لنگهی در را باز میکنم. منتظرم آدمی را ببینم اما هیچکس نیست. چارچوب سیاه و خالی مثل گوری تاریک روبرویم دهان باز میکند. یک مرتبه ضربان قلبم بالا میرود. موهای تنم سیخ میایستند و رودههایم را میکشند. یکی دو قدم عقب میروم و بلند میپرسم: «کی بود؟» کله ای از سمت چپ آهسته وارد کادر سیاه میشود. گیس های خاکستری با فرقی صاف در میان. پوستی چروکیده، چشمهایی گود نشسته، دماغی تیر کشیده، دهانی بی دندان، چند تار موی سیاه بلند بر چانه و همهی اینها در میان چارقدی سفید و چادری مشکی. شعورم این صورت را میشناسد و میگوید: «آغاباجی است»، اما چیزی درونم بالا و پایین میرود و میگوید: «پیرزنِ فیلم روح است». مثل آنتونی پرکینز که هنگام دیدن جسد جنت لی دستش را روی دهانش میگذارد، دستم را روی دهانم می-گذارم که جانم از ترس در نرود. چند قدم پس پس میروم و به دستشویی میخورم. قدیمها وقتی خانه یک طبقه بود به اینجا میگفتیم سنگ آب. ناگهان تعادلم به هم میخورد و حس میکنم یک پایم در حال پایین رفتن است. نعرهای میزنم و لبه دستشویی و لولهی خروج آب را میگیرم. نگاهی به زیر میاندازم میبینم یک پایم تا بالای ران در حفرهی سیاهی به اندازه یک موزائیک فرو رفته و پای دیگرم به لبه موزائیک بغلی که در حال فرو رفتن است گیر کرده. آغاباجی با سرعتی که از سن او بعید است وارد خانه میشود و به طرفم میآید. موزائیک بغلی و چندتای دیگر هم در میروند. حالا نصفهی پایینی بدنم در سوراخ است و نصفه بالایی به دستشوئی آویزان. آغاباجی حساب کار دستش میآید و میایستد. زنجموره کنان از او تقاضای کمک میکنم. چادرش را بر میدارد و یک سر آن را به دستهی چوبی تلمبهی آب میبندد و سر دیگرش را به طرف من پرت میکند. تلمبهی آب دستگاهی یُقر و چدنی است. در گذشته به وسیله آن آب را از آب انبار به منبع آب در پشت بام میرساندیم. به کمک چادر خودم را بالا میکشم و کنار راهرو ولو میشوم. آغاباجی زیاد به من نزدیک نمیشود. پیرزن هوشیاری است. حتما فهمیده که از او ترسیده ام. میرود پای پله ها. مادربزرگم را صدا میزند و چند بار «هو» میکشد. به او هنوز میگوید «زن داداش». هرچند پنجاه سالی هست که دیگر داداشی وجود ندارد. وقتی مطمئن میشود کسی خانه نیست پای پله ها مینشیند. از پتهی چارقدش عینک دور فلزی بیضی شکلش را در میآورد. کش عینک را که پشت کله اش میزان کرد نگران و با دقت نگاهم میکند. با اینکه نجاتم داده هنوز پیرزن فیلم روح است. بویی گس همه جا را پر کرده. چیزی بین الکل و سرکه. حدس میزنم بو از سوراخی که در آن آویزان بوده ام میآید. آنچنان شدید است که آدم را منگ میکند. آغاباجی با حالتی مستاصل چند بار اینطرف و آن-طرف را نگاه میکند. حتما در فکر چاره ای برای حال من است. از پتهی دیگر چارقدش دو جسم نعلی شکل صورتی رنگ در میآورد و در دهانش میگذارد.
چهره اش مثل چرخِ پنچر شدهی اتومبیلی که ناگهان جک زیرش بزنند سرپا میایستد. دندانهای مصنوعی-اش هستند. بدون آنها نه حرفی میزند، نه چیزی میخورد. در همین لحظه مادربزرگم بقچه به دست و هن هن کنان از در خانه میآید تو. صورتش سرخ است و از او بخار بلند میشود. حتما حمام بوده. قبل از اینکه از حال بروم چشمم به آغاباجی میافتد که شکلی انسانی پیدا کرده و دیگر پیرزن فیلم روح نیست.
نیم ساعتی میگذرد. طبقه بالا هستم و حالم کمی جا آمده. مادربزرگم معتقد است قهره کردهام. کنارم نشسته و میخواهد تکههای نمک سنگ را به زور به خوردم بدهد. میگوید خدا به من رحم کرده که توی چاه نیفتادهام. نمک را در دهان میگذارم و حرفش را تایید میکنم. تا حالا پدر و مادر و آباء و اجداد همسایه بغلی را ریخته توی هاون، با فحش و نفرین درست و حسابی کوبیده و از کار درشان آورده. تصمیم گرفته صبح اول وقت به کلانتری محل شکایت کند. همسایه بغلی ارمنی است. هنوز منظورش را از شکایت نفهمیده ام. توضیح میدهد که همسایه از آب انبار خانه شان به عنوان یک خمره بزرگ استفاده کرده و در آن شراب انداخته. دیوار چاه که حد فاصل خانه ما و آب انبار متروک آنها بوده ریزش کرده و در نتیجه موزائیکها فرو رفتهاند. تازه میفهمم بوی گسی که بین الکل و سرکه بوده از کجا میآمده. مادربزرگم پشت دستش میکوبد و لبش را گاز میگیرد. حیران است که اگر من در چاه میافتادم چه خاکی به سرش میکرد. به نظرم میآید حرفش نادرست است. ریزش چاه ما چه ربطی به شراب انداختن همسایه در آب انبارش دارد؟ سعی میکنم رأیش را بزنم. اگر به بحث نجسی و پاکی برسد هیچکس جلودارش نیست. آغاباجی با دو جمله قال قضیه را میکند. برای پاک کردن چاه از شراب پیشنهاد میکند یک کیسه آهک در آن بریزیم. برای کار همسایه هم معتقد است هر کسی خودش جواب اعمالش را در آن دنیا خواهد داد. از این حرفها گذشته به هرحال جهنم جاروکش هم میخواهد. مادربزرگم کوتاه میآید و بساط چای را علم میکند. کنار هم مینشینند و به قول خودشان شروع میکنند به اختلاط کردن. آغاباجی را زیاد نمیشناسم. سالی چند بار بیشتر نمیبینمش. در فامیل گفته میشود که خوش قدم نیست. بعضی ها معتقدند آهش گیراست. اسمش «گل باجی خانم» است اما همه او را آغاباجی صدا میکنند.
چند صفحه فیزیک مکانیک خوانده ام که مادربزرگم صدایم میزند. استکانی چای تازه دم جلویم میگذارد و اشاره ای با آغاباجی رد و بدل میکنند. آغاباجی روبرویم نشسته و به من چشم دوخته. شاید به او برخورده که از دیدنش اینقدر ترسیده ام. میگوید: «نه ماهی یونس رو دیدم نه سدِ سکندرو ساختم، اما اگه طایفه یأجوج و مأجوج هم ریخته بودن دورم اینقدر تنم نمیلرزید.» بعد رو به مادربزرگم گلایه کنان میگوید: «همچی که چشم نوهت به من افتاد از ترس داشت دل باد میداد.» مادربزرگم نگاه سرزنش آمیزی به طرفم میاندازد و دلجویانه به او میگوید: «قصد بی حرمتی نداشته، بایست ببخشینش آغاباجی، یه خورده سودایی مزاجه.» میگویم: «آخه امروز یه فیلمی دیده بودم.» مادربزرگ دستی به علامت بی اهمیت بودن حرفم تکان میدهد و میگوید: «باز نقل فیلم و سیم نماس؟، هرکاری کرده ام نتوانسته ام به او یاد بدهم بگوید «سینما». میگویم فیلمش خیلی عجیب و ترسناک بود. هر دوتایشان کمیکنجکاو میشوند. در چند جمله هستهی اصلی داستان را تعریف میکنم. مادربزرگم خنده ای میکند و میگوید: «باجی جون سوراخ واکن، حدیث جا کن.» آغاباجی یک مرتبه حالتش عوض میشود. زیر نگاهش احساس ناامنی میکنم. حدسم اینست که میخواهد چیزی را از درونم بیرون بکشد. بدون اینکه از زمین بلند شود مثل ملخ روی پاهایش به طرفم میآید و کنارم مینشیند. از من میخواهد داستان را تمام وکمال برایش تعریف کنم. تمام و کمال که نه ولی خلاصهی داستان را برایش تعریف میکنم. بهت زده و دقیق چشم به دهانم دوخته و پلک نمیزند. داستان که تمام میشود مادربزرگم یکی یک چای جلویمان میگذارد. اطاق به نحو عجیبی ساکت است. آغاباجی در خودش فرو رفته و به گلهای قالی ماتش برده. منهم جرأت اینکه حرفی بزنم ندارم. میترسم باز دوباره تبدیل به پیرزن فیلم روح شود. مادربزرگم برای اینکه سکوت را بشکند سرفه ای میکند و با خنده میپرسد: «حالا کار چرخون این فیلم کی بوده؟.» از من یاد گرفته که هر فیلمی «کارگردان» دارد. اما این کلمه را هم مثل سیم نما، همیشه میگوید «کارچرخان». قبل از اینکه جواب بدهم آغاباجی را میبینم که لب ور میچیند. گریه اش بی صداست. شگفت زده در پی توضیحی به مادربزرگم نگاه میکنم. با چشم و ابرو اشاره ای میکند که بیرون بروم. بلند میشوم میروم سراغ فیزیک مکانیک.
یک ساعتی گذشته وقت شام است. مادربزرگم میخواهد آغاباجی را نگه دارد. صدای اصرار و انکارشان را از بالا میشنوم. بالاخره آغاباجی با گفتن اینکه میخواهد حلوا بپزد و فردا برود زیارت اهل قبور پایین میآید. هنگام خداحافظی سعی میکنم اتفاق ناخوشایند لحظه ورود را از دلش بیاورم. چند تا تعارف قلنبه سلنبه را که از بزرگترها یاد گرفتهام برایش تکه پاره میکنم: «مشرف فرمودین»، «قدمتون روچشم»، «بنده نوازی کردین»، «بازم سرافراز بفرمایین.» آغاباجی صبر میکند تا پرت و پلاهایم تمام شود. آنوقت میگوید: «یه وقت آغاباجی رو میبری این نمایش رو سِیر کنه؟» منظورش را نمیفهمم. دستپاچه میشوم. نگرانم مبادا وقت خداحافظی هم دلخورش کنم. از میان تمام حدسهای مختلفی که میزنم ساده ترینش منظور اوست. میخواهد او را ببرم فیلم روح را ببیند. به همین خاطر هم باورم نمیشود. جوابی خنثی میدهم که گاف نداده باشم. میگویم: «خواهش میکنم، اختیار دارین». سری تکان میدهد و در تاریکی ناپدید میشود.
وقتی موضوع را به مادربزرگ میگویم زیاد تعجبی نمیکند. میگوید: «آغاباجیو اینطوری نگاه نکن که یه کلوزه پنبه شده، به وقتی زمین زیر پاش میلرزید.» کنجکاو میشوم و پرس و جوی بیشتری میکنم. بعد از شام داستان زندگی اش را برایم تعریف میکند. شب وقتی که در رختخواب دراز میکشم باز نزدیک است پیرزن فیلم روح به سراغم بیاید. برای اینکه حواسم را پرت کنم به آغاباجی فکر میکنم. زندگیاش بیشتر به فیلم شبیه است تا به واقعیت.
در پانزده سالگی، «حکومت کربلا» از او خواستگاری میکند. (بعدها میفهم قضیه مربوط به زمانی است که عراق هنوز جزئی از امپراطوری عثمانی بوده). حالا پاشای ترکی که در کربلا حکومت میکرده وصف زیبایی او را از کجا شنیده کسی نمیداند. گیس گلابتون تا گودی کمر، پیشانی تخته مرمر. چشمها میشی مثل آهو. ابروها پهن و پیوسته مثل کمان. دماغ یک نخودچی. دهان پستهی خندان و چالِ زنخدان که چاهی بوده برای عشان طاق و جفت. هرچه سعی میکنم نمیتوانم چهرهی آغاباجی را با این اجزاء و این اوصاف مطابقت بدهم. از همه ناجورتر آن چانه پرچین و چروک و موهای روئیده بر آن است که اصلا ربطی به چال زنخدان ندارد. پاشای ترک هدایای فراوانی پیشکش کرده که یک قلم آن اسبی است سفید و بالغ ولی به اندازهی یک کُرّه، با نعل هائی از طلا. باجی خانم غیابی عقد میشود. در میان جهیزیهاش که دوازده شتر آنرا حمل میکنند و عساکری فینه به سرراهی مرز میشود. (عرصات جنگ اول است. پایان کار قجرها در ایران و پاشاها در ترکیه و همه جا بلبشو است.) میان راه خبر میآورند که دامادِ پیرناکام از دنیا رفته. باجی خانم پانزده ساله میماند و تعدادی عساکر فینه به سر عرب عزب و هدایای حاکم ناکام و دوازده شتر جهیزیه. شبانه تمام لیرهها و اشرفیها را لای آستر پیراهنش میدوزد و صبح زود سوار بر اسبِ سم طلا به طرف خانه پدری فرار میکند..
ده سال بعد گل باجی خانم را بار دیگر عروسش میکنند. این بار شوهرش رئیس یکی از عشیرههای لُر است. مردی آفتاب سوخته و ایلیاتی با قدی در حدود دو متر که به قول مادربزرگم خر را با خور میخورده و مُرده را با گور. شغلش خرید و فروش گنجنامه است و سرگرمیاش ورق گنجفه، یعنی در مجموع گره بر باد میزند. اسمش جعفر قلی است ولی صدایش میکنند «جف» (یادگار دوستان انگلیسی است یا ذوق و سلیقه شخصی کسی نمیداند. عصر پهلوی است و زمان تخته قاپو کردن ایلات و عشایر. قرار است هر چه در این صد سال شرارت کرده اند از دمانشان در آید. حالا دیگر قهوه قجری از مُد افتاده، صحبت از آمپول هوا در رگ است و آمپول آب در زانو) جف مردی است یک دست. بازوی راستش در جنگی تیر خورده و خودش با شوشکه آن را از زیر شانه قطع کرده. آدمیاست جان بشکسته و زمین خورده که تمام نامرادیها را با دو چیز تاخت میزند: تریاک و چزانیدن زنش، و در این هر دو چیز وسواس و سلیقه خاصی دارد.
همان شبِ زفاف گربه را دم حجله میکشد. عروس جوان را با لباس سفید بخت و برهنهسر به خانهی پدر باز پس میفرستد. دستمالی بدون لک به یک دست او میدهد و چراغی موشی به دست دیگر. (بنابر تعریف مادربزرگم چراغ موشی چیزی است شبیه به قوری که از سر لولهی آن فتیلهای در آمده و به وسیله روغن چراغی که در آن است میسوزد) هنوز آفتاب پهن نشده باجی خانم تبدیل میشود به «باجی موشی». پدر سکته ناقص میکند و در همان بستر بیماری شرط و شروط دامادِ دروغگو و طمعکار را میپذیرد. ارثیه دخترش را پیش پیش و خشکه میپردازد به اضافه یک من شاه (که شش کیلو باشد) زعفران قائنات. هنوز آفتاب سر دیوار است که «باجی موشی» تبدیل میشود به «باجی زعفرانی» و به این ترتیب زندگی زناشویی شان آغاز میشود.
جف دست سنگینی دارد (باید هم داشته باشد، چون یک دست است بدنش تعادلی ندارد) و جواب هر اشتباهی را با «توپوزی» میدهد. (توپوزی اصطلاحی است برای چک و کشیده و سیلی). مادربزرگم می-گوید مردهای تریاکی برای آنکه سر و گوش زنشان نجنبد دو راه بیشتر ندارند. یا آنقدر بچه پس بیاندازند تا زنشان وقت سر خارانیدن نداشته باشد چه رسد به گوش جنبیدن یا در گرما گرم نشئه بازار، وقتی وافور کوک است و خودشان سرحال گوش درد زنشان را بهانه کنند و دودی بر آن بدهند تا فردا زنشان دندان درد را بهانه کند و دودی بگیرد و بالاخره روزی برسد که دو نفر در طرفین منقل لم بدهند و دماغشان را بخارانند و با صدائی کلفت شده حرفهای صد تا یک غاز بزنند. باجی خانم در هیچ یک از این دو راه استعدادی ندارد. هفت بچه میزاید که شش تایشان میمیرند، تریاک هم به مزاجش سازگار نیست. اما چون با لباس سفید بخت به خانه شوهر آمده با کفن سفید مرگ هم میباید از آنجا برود. پس میسوزد و میسازد.
شبهای مهتاب بچه را به پشتش میبندد و به همراه جف راهی «کوه سُفّه» میشوند. صخرهای مشرف بر «تخت پولاد» که گورستان اصفهان است. زن زیر نظر شوهر و در پرتو مهتاب تا صبح تریاک میمالد. در آن زمان تریاک را یا در حریم آتش میمالیدند یا در آفتاب. اما به اعتقاد جف تریاکی که زیر نور مهتاب مالیده شود نشئگی اش چیز دیگری است. مهتابها میآیند و میروند. ماهها نو کهنه میشوند. هلال به بدر و بدر به هلال. تا اینکه شبی جف راه را کوتاه میکند و همان بالا زیر نور مهتاب میمیرد. صبح جمع سوگواران متوجه مطلبی عجیب میشوند. دست سالم جف از مچ قطع شده. همان دستی که با آن توپوزی میزده. پرس و جوها و جستجوها به جایی نمیرسد. اقوام و خویشان چند اعتراض آبکی میکنند و بالاخره جسد را به خاک میسپارند. و راستی چه اهمیتی دارد مردی یک دست که هیچکس از دست او راضی نیست هنگام مرگ دست دیگرش را هم از دست داده باشد.
باجی خانم میماند و چند تکه مس و یکی دو پلاس و دختری ده ساله و صورتی که باید آن را با سیلی سرخ نگه دارد. چند هفته بعد باجی خانم اثاثیه و ته خانه را میفروشد، دست دخترش را میگیرد و ناپدید مشود. پنج شش سالی میگذرد. خبر میآورند خانه و زندگی نقلی و جمع و جوری دارد و ساکن تهران است. حتما اینقدر زرنگ بوده که ده لیرهای را در آستر پیراهنش لو نداده باشد. دخترش از آب و گل در میآید. عروسی آبرومندانهایی میگیرد و جهازی درخور همراهش میکند. دختر حامله میشود ولی سرِ زا میرود. برای اینکه نامادری نوه اش را بزرگ نکند با دامادش کنار میآید. بچهی شیرخواره را نزد خود میآورد و طی سالها به دندان میگیرد و بزرگ میکند. حالا دیگر مدتهاست پیر شده و او را به احترام آغاباجی صدا میکنند.
هنوز خوابم نبرده. هر چه فکر میکنم نمیتوانم بفهم چرا آغاباجی میخواهد فیلم روح را ببیند. حتمأ هوسی پیرزنانه است که فردا فراموش میشود. ناگهان کشف میکنم که دیگر از پیرزن فیلم روح نمیترسم. با خیال راحت صحنهی زیرزمین را مرور میکنم و به خواب میروم.
چند شب بعد به خانه که میرسم میبینم نوهی آغاباجی آنجاست. اسم نوه اش را سیاوش گذاشته. (از کدام امتحان سالم در آمده و از کدام آتش گذشته معلوم نیست. شاید حدیث نفس خودش است) سیاوش دانشجوی پزشکی است و انترن بیمارستان. جوانی چاق، آرام با موهائی صاف که حرف زدنش بیشتر به زمزمه میماند. بعد از کمیسکوت و دست به دست مالیدن کنجکاو راجع به فیلمیکه قول داده ام مادربزرگش را ببرم سئوال میکند. باز دستپاچه میشوم. راستش این است که خجالت میکشم همراه آغاباجی به سینما بروم. شاید به خاطر اینکه دوستانم پز میدهند و میگویند با «گرل فرند»شان به سینما رفته اند و من میباید با آغاباجی به سینما بروم. ماجرای آن روز و فیلم روح را که میگویم خنده اش میگیرد. میگوید آشی است که خودم پخته ام. دست میکند و بیست تومان به من میدهد. میخواهم از زیر بار شانه خالی کنم و آنرا به گردن سیاوش بیاندازم، اما خجالت میکشم. حتما خیلی گرفتار است وگرنه خودش به این فکر میافتاد. مادربزرگ هم شیرم میکند. خودم هم به خودم دلداری میدهم که این یک کار نیک است، هرچند شک دارم هیچ فرشته ای آنرا به حسابم بنویسد. سیاوش یک چای میخورد و قرار را برای فردا میگذاریم. خجولانه تشکر میکند و میرود.
فردا صبح سرقرارمان میروم. ثلث اول است و کلاسمان تق ولق. آغاباجی حاضر و آماده به انتظار نشسته. لباس میهمانی اش را پوشیده چادری سُربی با خالهای سفید ریز و گالشهای لاستیکی سیاه تا قوزک پا که بجای بند زیپ دارند. تاکسی میگیرم و سه راه شاه پیاده میشویم. هنوز خجالتم نریخته. اما متوجه میشوم کسی کاری به کارمان ندارد. پس ظاهرمان غیرعادی نیست. بازویش را میگیرم و نم نمک به طرف پایین راه میافتیم.
به سینما که میرسیم شق و رق میشود. مثل اینکه تا حالا خوابگردی میکرده و ناگهان بیدار شده. همه چیز را به دقت نگاه میکند. همهی حرکات مرا زیر نظر گرفته. انگار دارد خاطره جمع میکند. شاید هم در پی کشف رمز و رازی است. بلیط میخرم و وارد سینما میشویم. مثل آدمهای محو و مات وسط سالن انتظار ایستاده و به اطراف مینگرد. برای اینکه او را از این حالت در بیاورم به بوفه اشاره میکنم و میپرسم چیزی میخورد؟ با حرکت سر جواب منفی میدهد. سهل انگارانه میپرسم نمیخواهد به دستشویی برود؟ بلافاصله احساس پشیمانی میکنم. حدس میزنم سوال برخورندهای بوده. گذشته از آن بالا و پایین رفتن از پله های توالت سینما مهتاب نفس مرا بند میآورد، چه رسد به آغاباجی. خوشبختانه سینما خلوت است و همه سرشان به کار خودشان گرم. هنوز چند دقیقه ای ننشسته ایم که سه چهار صدای زنگ آغاباجی را از جا میپراند. درهای سالن را باز میکنند و من بلند میشوم. پرسشگرانه نگاهی به طرفم میاندازد. زیر بالش را میگیرم و به در سالن اشاره میکنم. از مردی که جلوی در ایستاده اجازه میگیرم که برویم جلو بنشینم. نگاهی کنجکاو به هر دوتایمان میاندازد و میگوید اشکالی ندارد. وارد که میشویم آغاباجی از حرکت باز میماند. ایستاده و با دهان باز به آن همه صندلیِ خالی نگاه میکند صدای چند زنگ دیگر او را به خودش میآورد. میرویم جلو و چند ردیف مانده به پرده مینشینیم. زیر چشمینگاهش میکنم. چار زانو نشسته و در حال تنظیم کردن چادرش است. چراغها خاموش میشوند و همه چیز به مدت یک دقیقه در تاریکی و سکوت فرو میرود. لحظاتی بعد نور چراغ یک کنترلچی رویمان میافتد. حتما فکر میکند خیلی زرنگیم و میخواهد مچمان را بگیرد. آغاباجی که به طرف نور بر میگردد چراغ دستی بلافاصله خاموش میشود. با خیال راحت تکیه میدهم و منتظر شروع فیلم میمانم.
مطمئنم که از آخر فیلم نخواهم ترسید. آغاباجی در کنارم است. در تمام طول فیلم نُطُق نمیکشد. سرفه-ای، عطسهای، خمیازهای، آهی، غرغری، تکانی. هیچ. قوز کرده و خاموش مثل مجسمه به پرده خیره شده. صحنهی حمام که تمام میشود نگاهش میکنم. باز هم بی حرکت است. شک برم میدارد مبادا خوابیده باشد. کمی به جلو خم میشوم تا بیینم در چه حال است. اخم کرده به طرفم برمیگردد. خجالت زده تکیه میدهم و دوباره غرق فیلم میشوم. تصمیم داشتم در سکانس زیرزمین او را بپایم. اما خودم آن چنان میخ شدهام که تصمیمم از یادم رفته. اواخر فیلم جایی که آنتونی پرکینز را به دفتر کلانتر میبرند محتاطانه نیم نگاهی به طرفش میاندازم. تنها فرقی که کرده صندلی جلویی را دو دستی چسبیده. چراغها روشن میشوند. نفس عمیقی میکشم و برمیخیزم. دستم را روی شانه اش میگذارم و صدایش میکنم. سرش را چند بار تکان میدهد. مثل اینکه دارد با خودش حرف میزند. مؤدبانه توضیح میدهم که فیلم تمام شده و باید برویم. کمیخودش را بطرف جلوی صندلی میکشد. پاهایش را بر زمین میگذارد و بلند میشود. در مجموع خسته و فرسوده به نظر میرسد اما چشمهایش برق میزنند. از کوچهی کنار سینما که در میآییم دستش را جلوی صورتش میگیرد تا نور اذیتش نکند. بعد چند بار اینطرف و آنطرف را نگاه میکند. انگار فراموش کرده کجاییم. از آن روزهایی است که آفتاب میدرخشد و همه چیز زنده است. نسیمی ملس و مطبوع میوزد. دخترها و پسرهای مدارسِ «هدف» از کنارمان میگذرند. گنجشکها میان شاخه های درختان جیک جیک کنان از سر و کول هم بالا میروند. ناگهان دچار شادی عظیمی میشوم. دستم را دور شانه اش حلقه میکنم و ذوق زده میپرسم: «آغاباجی از فیلم خوشتون اومد؟» لبخند کمرنگی میزند و سرش را به علامت مثبت تکان میدهد. میپرسم: «از داستانش سر در آوردین؟» چند لحظه ای طول میکشد تا بگوید: «آره، اما از کار دنیا سر در نیاوردم.»
خرخوانیهای نزدیک امتحان نهایی است. صبح زود در کوچهی پشت سفارت سوییس اواسط خیابان پاستور بالا پایین میروم. یکی توی سر خودم میزنم یکی توی سر کتابها. چشم مادربزرگم که به من میافتد با عصبانیت میگوید: «نه به ریق بیفتی نه به سرفه، ریختشو نیگاه کن، عین دوک شده، یه چیزی بخور، یه خورده بخواب، آخرش میافتیها.» این حرفها حالیم نیست. مثل کسانی که ورد میخوانند یا پیرمردهایی که دندان مصنوعی دارند مدام لبهایم تکان میخورند. دارم درسها را با خودم دوره میکنم. فیزیک، شیمی، جبر، جانوری، گیاهی، تکامل، انگلیسی. آخ آخ، فرمول اصطکاک اجسام در سطوح صاف چی بود؟ لعنت بر این تأثیر اسید کلریدریک بر متان. ترسیم منحنی پرواز آپولوی هشت در محور مختصات. در هُموسیانینِ خونِ بیمُهرگان چه نوع پروتئینی وجود دارد؟ سوبریفیکاسیون در گیاهان یعنی چه؟ آلکونکین، کامبرین، سیلورین، دوونین، دوره های ماقبل و اول زمین شناسی است. هاملت هوز فادر ایز دد ایز دِ چیف کاراکتر این دِ پلی. بدجوری همه چیز را با هم قاطی کردهام. یک روز صبح ساعت هفت و نیم سیاوش را در میدان پاستور میبینم. اصلا حوصلهی سلام و علیک ندارم، اما آنچنان از روبروی هم سر در آورده ایم که هیچ رقم نمیشود از زیرش در رفت. چند بار به ترتیب حال همدیگر را میپرسیم و چند بار به ترتیب از هم تشکر میکنیم.
یک مرتبه یاد آغاباجی میافتم. به قدر کافی خودم را با هم سینمایام نزدیک حس میکنم که از او سراغ بگیرم. با لحنی افسرده زمزمه میکند که در بیمارستان است. «بیماریاش چیست؟» در یک کلمه میگوید: «پیری».
شب وقتی مادربزرگم قضیه را میشنود قسمم میدهد که به عیادتش بروم. خودش پایش رگ به رگ شده و نمیتواند قدم از قدم بردارد. نک و نالی میکنم و میپذیرم.
فردا بعداز ظهر بقچهای را آماده کرده که برای آغاباجی ببرم. پته هایش را کنار میزنم و نگاهی به داخلش میاندازم. پاکتی پر از جوز قند، چند حبه نبات که بوی زعفرانش آدم را گیج میکند. تسبیحی ریزدانه به رنگ نیل و قلیانی سفری با تنگی بلور. همراه کیسه ای تنباکو. نمیدانستهام آغاباجی قلیان هم میکشد. میگوید: «کنار گذاشته، اما حالا دیگه عیبی نداره.»
اطاق بیمارستان دو تخته است. تخت کنار در خالی است. آغاباجی روی تختِ طرف پنجره دراز کشیده و آسمان را نگاه میکند. سیاوش روی تنها صندلی اتاق نشسته و روزنامه میخواند. وارد میشوم و سلام میکنم. عقل به خرج دادهام و سه شاخه میخک سفید خریدهام. هر دو نفر از دیدنم متحیر و خوشحال میشوند. سیاوش با حالتی دستپاچه دور اتاق میچرخد. بالاخره لیوانی پیدا میکند و گلها را در آن جا میدهد. بقچه را در دامن آغاباجی میگذارم و سلامِ مادربزرگم را میرسانم. کنجکاو بقچه را باز میکند. با حالتی حق شناسانه هدایا را یکی یکی در میآورد. به قلیان که میرسدگل از گلش میشکفد. سیاوش نگاهی ناراضی به طرفم میاندازد و مادربزرگش را از کشیدن قلیان برحذر میدارد. میخواهد کیسهی تنباکو را بیاندازد توی سطل آشغالِ زیر تخت، اما این کار را نمیکند. حتما حدس میزند ممکن است به من بربخورد. توضیح میدهد کشیدن قلیان برای آغاباجی خطرناک است. چند اصطلاح پزشکی هم چاشنی توضیحاتش میکند که موضوع را چهار میخه کرده باشد و بعد میپردازد به پذیرایی کردن از من. تشکر میکنم و میگویم قصد دارم بروم. مرا به اصرار مینشاند که باید چند دقیقه ای بمانم و مزهی دهانم را عوض کنم. بعد نگاهی به ساعتش میاندازد و میگوید کلاسش دیر شده. یکی دو سفارش ریز و درشت به مادربزرگش میکند. با من دست میدهد و میرود. چند لحظه ای سکوت میشود. چشمم به آغاباجی میافتد. با حرکت ابرو اشاره ای به قلیان میکند. با حالتی تشویق آمیز چشمهایش را به هم میزند و مرا به شرکت در کاری که برایش منع شده فرا میخواند. خوشحال از این همدستی بلند میشوم و حرفهای سیاوش را یادآوری میکنم. سری به علامت بی اعتنایی تکان میدهد و میگوید: «آدم بایست خودش طبیب خودش باشه». تُنگ را تا نیمه پر میکنم و به دستش میدهم. بدنه چوبی را بالای تُنگ جا میدهد. نی قلیان را با دهان خیس میکند و در سوراخش میگذارد. پکی میزند و قل قل قلیان را به راه میاندازد. به نظر میرسد آب تنگ زیاد است. فوتی میکند و به اندازه نیم استکان آب از سر قلیان به زمین میریزد. باز پکی میزند و این دفعه اندازهی آب درست است. زیر نظرش یک مشت تنباکو برمیدارم. با آب دستشویی کنار اتاق تنباکوها را چند بار خیس میکنم و فشار میدهم تا آب خوب به خوردشان برود. بعد در سر قلیان پهنشان میکنم. ناگهان هر دو نفر کشف میکنیم که اصلکاری را فراموش کردهایم. «زغال». زغال از کجا باید آورد؟ دلخور از این اشتباهِ لپی چند بار اطرافش را نگاه میکند. راهی به نظرش میرسد و میپرسد: «این دور و ورا قهوهخونه نیست؟» سر قلیان را بر میدارم و از بیمارستان بیرون میآیم. حدسش درست بود. در خیابان فرعی جنب بیمارستان چند نفری جلوی قهوه خانه زیر سایهی بید مجنون نشسته اند و چای میخورند. وارد میشوم و سراغ آتش را میگیرم. قهوهچی با ظرافت چند گل زغال روی سر قلیان میچیند. میخواهم پول بدهم نمیگیرد. در طول برگشت زغالها را فوت میکنم که سیاه نشوند. وارد میشوم و سر قلیان را میدهم دست آغاباجی. قلیان را میگذارد روی زانویش و راست مینشیند. آب دهانش را قورت میدهد و سینه اش را صاف میکند. نی قلیان را با گوشه لبهایش میگیرد و پُک میزند. روبرویش ایستادهام و محو تماشایش هستم. قلیان به دود که میافتد پلکهایش سنگین و سنگینتر میشوند. چشمهایش را میبندد و مثل پاندول به چپ و راست خم میشود. زیر لب شعری زمزمه میکند که معنی اش را نمیفهمم. حتما به لهجه لری است. با وجودی که کلماتش برایم مفهوم نیست لحنی غمناک دارد. ناگهان در باز میشود و پرستاری کوتاه قد و چاق به داخل اتاق قِل میخورد. با چشمهایی که چهار تا شده به آغاباجی زل میزند و میگوید: «وا، دیگه چی؟ میگفتین سامیه جمالم خبرش کنیم.» آغاباجی با رفتاری که نشانهی بی خیالی است با ته مایه ای از چشم در چشم پرستار میدوزد. رسما میزند زیر آواز و میخواند:
«گفته بودی که بیایی به سر بالینم
به دو دنیا ندهم لذت بیماری را»
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
پرستار پشت چشمی نازک میکند و سرش را چند بار مثل «جم جمک برگ خزون» روی تنه میچرخاند. بعد با عصبانیتی ساختگی قلیان را از دست آغاباجی میگیرد و میگوید: «آب که سر بالا بره قورباغه ابوعطا میخونه.» سر قلیان را در سطل زیر تخت خالی میکند و آب تنگ را میریزد رویش. وقتی از این کار فارغ شد چهار چرخه ای را که پشت در بوده به اتاق میآورد. محتویات آمپول قرمز و آب مقطر را وارد سرنگی میکند و برای اولین بار نگاهی به من میاندازد. میروم طرف پنجره و بیرون را نگاه میکنم. در فاصله ای نه چندان دور گلهای کبوتر در آسمان چرخ میزنند. یکی از آنها سفید یکدست است و بالاتر از همه میپرد. قصدم این بوده که رویم به طرف دیگر باشد تا پرستار آمپولش را بزند اما سرگرم کبوترها شدهام. نمیدانم چه مدت میگذرد. کبوترها تک تک یا چند تا چند تا بر بام خانهای دو طبقه در آنسوی خیابان مینشینند، به غیر از کبوتر سفید که هنوز با سرسختی در پرواز است. ویرم گرفته تا او ننشسته با نگاه تعقیبش کنم. کبوتر هم انگار فهمیده. هی ارتفاعش را کم میکند ولی دو مرتبه بالا میرود. با خودم میگویم اگر تا سیصد شمردم و کبوتر ننشست آغاباجی سالم به خانهاش بر میگردد. شروع به شمارش میکنم. وسطهای کار یادم میرود که گفته ام اگر تا سیصد نشست آغاباجی سالم به خانه اش بر میگردد یا اگر ننشست؟ نمیدانم تند بشمارم یا کُند. ترس برم داشته نکند زندگی و مرگ آغاباجی به شمارش من بستگی داشته باشد. یک مرتبه هول میشوم و قلبم تند شروع میکند به زدن. پشیمان از این قراری که با خودم گذاشتهام نگران پرواز کبوترم. هر چه به سیصد نزدیکتر میشوم نگرانی ام بیشتر میشود. چشمهایم را میبندم و شمارش را قطع میکنم. جوانی های آغاباجی به نظرم میآید. من که ندیده ام اما گیس گلابتون تا گودی کمر، پیشانی تخته مرمر، چشمها میشی مثل آهو، ابروها پهن و پیوسته مثل کمان، دماغ یک نخودچی، دهان پسته خندان و چال زنخدان که چاهی بوده برای عشاق طاق و جفت. چشمهایم را باز میکنم. کبوتر بالاخره پس از چند معلق جانانه بعنوان حسن ختام پرواز مینشیند و قاطی کبوتران دیگر گم میشود. سر برمیگردانم و با چشمان خسته و نمناکِ آغاباجی روبرو میشوم. لبخندی میزنم و برای اینکه سکوت را بشکنم میگویم: «آغاباجی یادتونه با هم رفتیم سینما؟» مثل اینکه خاطراتی را به یاد بیاورد چشمانش را تنگ میکند و سری تکان میدهد. میپرسد: «به نظر شما پسره براچی استخونای بی بی شو قایم کرده بود؟» تا حالا راجع به فیلم روح اینطوری فکر نکرده بوده ام. میخواهم توضیح بدهم که هر فیلمی یک «قوطی بگیر و بشین» دارد. اسکلت مادره هم قوطی بگیر و بشینِ فیلم روح است اما حدس میزنم این شرح و تفصیل طولانی باشد. به همین خاطر هم اصطلاح خود هیچکاک را به کار میبرم و می-گویم: «آغاباجی استخونای مادره مک گافینه.» بلافاصله از این گفته ام پشیمان میشوم. حس میکنم دانش نمایی به خرج داده ام. آن هم برای آغاباجی. خجالت زده نگاهش میکنم. خطوط چهره اش که به علامت نفهمیدنِ حرف من در هم بود باز میشود. لبخند تلخی میزند و عالمانه سری تکان میدهد. از پنجره به آسمان نگاه میکند و میگوید: «بعله درست میگین. منم یه مَحک کافی دارم». میبینم قضیه پیچیده تر شد. آغاباجی «مک گافین» را «محک کافی» شنیده. دنبالهی مطلب را ول میکنم اما به فکر میروم که مک گافینِ آغاباجی چیست؟
آغاباجی بیمارستان را دوام نمیآورد. یک ماه و نیم بعد که مادربزرگم از مراسم کفن و دفن برمیگردد از گرما و عصبانیت مثل برج زهرمار است. تنگ آب یخ و بادبزن دستی را کنارش میگذارم و میروم بیرون که دم پرش نباشم. شب که برمیگردم از چشمهای قرمزش میفهم گریهی سیری کرده. شام حاضری است. در سکوت مینشینیم پای سفره. وقت تلف میکنم و لقمه های کوچکی میگیرم تا خودش به حرف بیاید. آهی طولانی میکشد و میگوید: «آدم چی چیه؟ آهه و دم. خدا بیامرز نه تا وقتی زنده بود کسی به دلش راه رفت، نه وقتی مُرد، کاش اقلا تو اون دنیا به دلش راه برن.» کنجکاو نگاهش میکنم. تعریف میکند بنابه وصیت آغاباجی قرار بوده جعبه ای را در کنارش به خاک بسپارند اما گورکن ها زیر بار نرفته-اند. کار به مسئولین بالاتر رسیده. آنها هم مخالفت کردهاند و گفته اند خلاف مقررات است. بالاخره عقل هایشان را روی هم گذاشته اند و قضیه به این نحو حل شده که گور دیگری در کنار آغاباجی خریده اند و جعبه را در آن گذاشته اند. حیرت زده میپرسم: «جعبه؟ کدوم جعبه؟» تعریف میکند چیزی بزرگتر از جعبهی گز که جنسش آهنی بوده و یک قفل و سه چهار لاک و مهر داشته. آخر توی جعبه چی بوده؟ چند لحظه ای فکر میکند و میگوید: «خدا میدونه.» حس میکنم موهای تنم دارد سیخ میشود. بلند میشوم و چند بار بی هدف اینطرف و آنطرف میروم. میگویم: «مک گافین»… تو جعبه حتما مک گافین بوده. مثل اینکه فحشی به گوشش خورده باشد چهره اش را درهم میکند و میگوید: «چی چی بوده؟ میگویم: «محک کافی، دستِ جف، یادتون نیست.» سرجایش خشک میشود. بدون اینکه پلک بزند چشمها را به این سو و آن سو میچرخاند. لابد مشغول زیر و رو کردن گذشته هاست. ظاهرش نشان میدهد که به شک افتاده. اما بعد چند بار سرش را به چپ و راست تکان میدهد. مثل اینکه دارد لوح ذهنش را از چیز ناخوشایندی پاک میکند. حرکتی به نشانه بی اهمیت بودن حرف من به دستش میدهد و میگوید: «خبه خبه، برو عقلتو آب بکش، این حرفا هشت مَنش نُه شاهیه.» گفتهی مرا نمیتواند قبول کند، شاید هم نمیخواهد.
شب در رختخواب تصمیم میگیرم فردا بروم پیش سیاوش. اما بعد پشیمان میشوم. بروم چه بگویم؟ خبر خوش بدهم؟ تازه از کجا معلوم که حدس من درست است. توی جعبه هر چیزی میتوانسته باشد. هر چیز از جمله دستِ جف. راستی «پسره برای چی استخونای بی بی شو قایم کرده بود؟» من که نمیدانم ولی فکر میکنم در دنیای به این بزرگی و میان سه میلیارد انسانی که بر روی آن زندگی میکنند فقط آغاباجی و احتمالا هیچکاک میتوانستهاند بدانند و میدانند.
1- Psycho (روانی)
منبع: pettrichor
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
مطالب بیشتر
2. داستانِ کوتاهِ شرقِ بنفشه نوشته شهریار مندنی پور
3. داستان کوتاهی از بهرام صادقی
4. خلاصۀ داستان ماهی و جفتش نوشته ابراهیم گلستان
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
داستانِ کوتاه «هیچکاک و آغاباجی» نوشتۀ بهنام دیانی
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…