فهرست شیندلر، فیلمی دربارهی وقایع جنگ، توصیف شده است
ولی وقایع جنگ بیشتر بستر داستان را فراهم میکند
تا این که موضوع اصلی باشد.
فیلم حقیقتا مطالعهی دو شخصیت موازی است-
یکی از آنها کلاهبردار و دیگری یک روانی است.
اسکار شیندلر، کسی که به رایش نیرنگ میزند،
و اِیمون گوس، کسی که نشاندهندهی شرارت محض
تفکرات رایش است.
آنها مردانی هستند که فرصتهای جنگ به وجودشان آورده است.
شیندلر قبل یا بعد از جنگ هیچ موفقیتی در خرید و فروش نداشته،
ولی از پوشش خود استفاده کرده تا کارخانههایی به راه اندازد که جان
بیش از هزار اسیر را نجات میدهد.
قاعدتا کارخانهها هم منجر به ورشکستگی او میشوند،
ولی این نقشهی اوست :
«اگر این کارخانه عملا پوکهی فشنگی تولید کند
که بتوان آن را شلیک کرد، خیلی ناراحت خواهم شد.»
گوس بعد از جنگ اعدام شد،
و اعتقادات میهنپرستانهی او فقط پوششی
برای جنون آدمکشی او بود.
برای روایت داستان آنها، استیون اسپیلبرگ
راهی به فجایع جنگی پیدا کرد؛
موضوعی بسیار گسترده و غمانگیز،
تا داستان بتواند به هر ترتیب معقولی که شده به آن بپردازد.
در بین شواهد باقیمانده از غمانگیزترین جنایت تاریخ بشریت،
او پایان خوشی برای داستان خود پیدا نکرد،
ولی دست کم این مطلب را نشان داد
که مقاومت و کامیابی در مقابل شر امکانپذیر است.
در برابر کورههای آدم سوزی نازیها چنین حرفی باید زده شود
در غیر اینصورت ما غرق در ناامیدی میشویم.
بعضی از منتقدان رویکرد اسپیلبرگ را خوشبینانه یا «تجاری» میبینند،
یا او را به معکوس کردن منابع مستند
بر روی یک داستان خوشنقل محکوم میکنند.
کلاد لانزمن فیلم عمیقتری به نام شوآه (1985)
دربارهی جنایات جنگ ساخت،
ولی تعداد کمی حاضر بودند هشت ساعت فیلم ببینند.
توانایی منحصر به فرد اسپیلبرگ در فیلمهای جدی او این است
که هنرمندی و عامهپسندی را به هم میپیوندد_ یعنی گفتن یک چیز
به روشی که میلیونها نفر از مردم خواهان شنیدن آن هستند.
دستآورد فوقالعادهی اسپیلبرگ در فهرست شیندلر (1993)، شخصیتِ
اسکار شیندلر ( با بازی لیام نسون) است.
مردی که هیچوقت، تقریبا تا پایان داستان،
به کسی نمیگوید که واقعا چه میکند. شیندلر مسأله را به اطرافیان خود
و به خصوص به حسابدارش آیزاک استرن (بن کینگزلی)، محول میکند،
تا آن چه را ناگفتنی است بفهمند: شیندلر از کارخانهاش برای کلاهبرداری از نازیها
و برای نجات جان کارگرهایش استفاده میکند. او فهمیدن این موضوع را به استرن
محول میکند و اسپیلبرگ هم به ما؛ فیلم موضوع نادری دارد که در آن یک مرد
کاری را مخالف آن چیزی که به نظر میرسد، انجام میدهد، و کارگردان به تماشاگر
اجازه میدهد تا خود به این موضوع پی ببرد.
شهامت شیندلر شگفتآور است.
کارخانهی اول او دیگ و ماهیتابه میسازد.
کارخانهی دومش روکش فشنگ.
هردو کارخانه بسیار ناکارآمد هستند و به سختی
کمکی به جنگ نازیها میکنند. یک مرد محتاطتر ممکن بود برای اینکه کارخانهها
دیگ و روکشهای قابل استفاده تولید کنند پافشاری کند،
تا تولیداتش برای نازیها ارزش زیادی داشته باشد.
تمام وسواس فکری شیندلر این است که او میخواهد
زندگی اسرا را نجات بدهد و کالای غیرقابل استفاده تولید کند
– او تمام این کارها را همزمان با وصل کردن نشان طرفدار نازی
بر روی یقهی کت گران و مشکی رنگش انجام داد.
کلید شخصیت شیندلر در اولین صحنهی بلند او و در یک کلوپ شبانهی پر رفت و آمد
افسرهای نازی است.
ما متوجه میشویم که کل سرمایهی او پول داخل جیبش و لباسی است
که به تن دارد. او وارد کلوپ میشود،
بهترین نوشیدنی را برای میز نازیهای عالیرتبه میفرستد،
و خیلی زود نازیها و زنان همراهشان سر میز او میآیند،
که تعدادشان با ورود افراد تازهوارد
بیشتر میشود. این مرد کیست؟
اسکار شیندلر، البته. و او کیست؟
رایش هیچوقت جواب این سؤال را پیدا نمیکند.
راهبرد شیندلر به عنوان یک کلاهبردار این است
که همیشه ظاهری مسئولانه داشته باشد،
با نفوذ به نظر برسد، برای نازیهای قدرتمند
هدایا و رشوه بفرستد، دست و دلبازی کند،و بلند و آمرانه قدم بردارد.
او همچنین استعداد یک کلاهبردار را در مخفی کردن هدف واقعی حقه دارد.
نازیها رشوههای او را قبول میکنند و فکر میکنند که هدف او
ثروتمند شدن از طریق جنگ است. هیچ وقت به ذهن آنها خطور نمیکند
او درواقع اسرا را نجات میدهد.
حالا به فرمانده ایمون گوس (رلف فینتس) توجه کنید.
یک نازی که اداره کنندهی منطقهی کراکو و اردوگاهی است
که بعدا اسرا به آنجا منتقل میشوند. او در ایوان
اقامتگاه اِسکی خود که در بالای اردوگاه قرار گرفته میایستد
و به اسرا مثل هدف تیراندازی شلیک میکند.
او حتی ذرهای امید در سیاست نازیها به اسرا باقی نمیگذارد.
گوس به طور واضح دیوانه است.
جنگ، طبیعت واقعی او، یعنی یک قاتل زنجیرهای را
پوشانیده است. بیرحمی او معطوف به قربانیانش است:
او از گرفتن جان یک نفر صرفنظر میکند
فقط برای مدتی که به قربانی خود امید دهد و سپس او را میکشد.
در این اواخر با تماشای دوبارهی فهرست شیندلر، به این فکر میکنم
که شاید دیوانه نشان دادن گوس یک نقص بود.
آیا برای اسپیلبرگ بهتر نبود به جای یک دیوانه
بر روی یک مأمور نازی متمرکز میشد؟
یک مرد «معمولی» که به سادگی دستورات را اجرا میکند؟
وحشت از جنایتهای جنگی به دلیل این که یک هیولا مثل
گوس مردم را کشت ایجاد نشده، بلکه به دلیل آن بود که
هزاران نفر دست از زندگی روزمرهی خود کشیدند تا در یک کلام وحشتناک،
جلادهای آماده به خدمت هیتلر شوند.
من نمیدانم. فیلمی که استیون اسپیلبرگ ساخت
فراموشنشدنی و قدرتمند است؛
قدرت فیلم اسپیلبرگ در شرح شرارت نیست،
بلکه پافشاری بر روی این موضوع است که انسان میتواند
در برابر شر مقاومت کند و خوب باشد، و آن خوبی میتواند
بر چیزهای دیگر مستولی شود.
پایان فیلم من را به گریه میاندازد.
در پایان جنگ، اسرای شیندلر در زمین ناشناسی هستند-
درمانده ولی زنده. یک عضو نیروهای آزادگر روسی به آنها میگوید:
شهری اونجا نیست. و آنها در خط افقی راه میروند.نمای بعدی به تدریج
از سیاه و سفید به رنگی تبدیل میشود. در ابتدا فکر میکنیم که شاید
ادامهی حرکت نمای قبلی باشد، تا این که میبینیم مردان و زنان در نوک تپه
به طور متفاوتی لباس پوشیدهاند!
و ناگهان به ذهن ما میرسد که آنها اسرای شیندلر هستند.
ما با بازماندگان حقیقی و فرزندانشان، هنگامی که به زیارت آرامگاه شیندلر میروند
روبرو میشویم.
فیلم با فهرستی از اسرایی که در محلههای فقیرنشین محبوس هستند
شروع میشود و با فهرستی از کسانی که نجات یافتهاند تمام میشود.
فهرست چیز کاملا خوبی است.
این فهرست زندگی است و دورتادور شکافهایی عمیق دارد.
منبع
100 فیلم بزرگ جهان
راجر ایبرت
ترجمه امیرحسین قاسمی
خلاصهای از صص 445-450
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…