محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
مهرداد خدیر: دانشآموزان دبیرستانی در درس بیستوسوم کتاب درسیِ تاریخ در پایۀ یازدهم دربارۀ «انقلاب فرهنگی» در ایران چنین میخوانند (و لابد باید همین را از بر کنند و طوطیوار پاسخ دهند و به لطف آموزش و آزمون مجازی از روی کتاب در جواب سؤالی دربارۀ آنچه به نام انقلاب فرهنگی شناخته شده بنویسند)
«در تاریخ انقلاب، پاکسازی گروههای معاند که در مراکز دانشگاهی نفوذ کرده بودند و همچنین ایجاد تحول در درسهای آموزش عالی با عنوان انقلاب فرهنگی شناخته میشود.»
اما اگر انقلاب فرهنگی همین بود و تنها دو هدف داشت (میخواست «گروههای معاند» را پاکسازی و متون درسی را متحول کند) با دکتر محمد رضا باطنی دیگر چه کار داشت تا نامی در اندازه و آوازۀ او که با علم زبانشناسی در ایران گره خورده بود به بازنشستگی اجباری تن بدهد و یک چند مدیر کارخانۀ گچ و بعد از آن افسرده شود و اگر سرگرم ترجمه و فرهنگ نویسی نمیشد در همان میانسالی از پا میافتاد.
محمد رضا باطنی؛ از پادویی بازار تا استادی ام.آی.تی/ زبانشناسی که قربانی انقلاب فرهنگی شد
از محمدرضا باطنی حرف میزنم. مرد خودساختهای که تعبیر دکتر محمد علی موحد دربارۀ نجف دریابندری – بر پایۀ سخنی از نظامی – «استادِ خودکِشته و خود دِرَویده و کباب از رانِ خود خورده» او را نیز میسِزَد و خرسندم که در دی ماه گذشته هم به بهانۀ زادروز او دربارهاش نوشتم با عنوان: بازنشسته کردن اجباری استادان؛ زشت ترین اتفاقی که افتاد.
سخن از برجستهترین زبانشناس ایرانی است که اگرچه نمیتوان گفت این علم را به ایران آورد یا پدر زبانشناسی در ایران است اما بیتردید زبانشناسی را به همگان شناساند و ارتقا داد و خدمات شایانی هم به زبان فارسی و نگاه مدرن به دستور آن کرد. از او که روز سه شنبه 21 اردیبهشت 1400 چشم از جهان بست.
هر قدر زندگینامۀ باطنی پر پند و آموختنی است و همت سترگ او ستودنی اما درک این موضوع که چرا در سال 1360 او را از دانشگاه تهران بازنشسته کردند دشوار و البته تلخ است.
وقتی در سال 1400 درگذشته یعنی 40 سال پس از بازنشستگی هم میتوانسته کار فرهنگی و پژوهشی داشته باشد کما این که داشت و وقتی متولد 1313 بوده یعنی در آن سال تنها 47 سال داشته است.
محمدرضا باطنی البته نه تنها زبانشناس بود که زبان تند و تلخی هم داشت و با کسی زیاد دمخور نمیشد و شاید به همین خاطر نام او را در فهرست استادان اخراجی قرار دادند و وقتی باخبر شد ترجیح داد زودتر تقاضای بازنشستگی کند تا از نان خوردن نیفتد و چون سابقۀ ریاست ادارۀ آموزش در دورۀ دکتر عالیخانی را داشت کار او به سرعت انجام شد.
داستان از این قرار بود که روزی نمایندۀ ستاد انقلاب فرهنگی برای رایزنی به دانشگاه آمده بود تا نظرات استادان را دریافت کند و او تعبیر «ستاد انقلاب فرهنگی» را به سُخره گرفت و گفت: «فرهنگ، نیاز به انقلاب ندارد و به فرض به انقلاب فرهنگی نیاز باشد، ستاد نمیخواهد و تازه ستاد هم بخواهد نباید محدود به شما چند نفر باشد.»
البته بعید است همین دو سه جمله موجب قرار گرفتن نام دکتر باطنی در لیست اخراجیها شده باشد. از نظر مخالفان مشکل داشت نه مانند برخی به خاطر همکاری با ساواک در رژیم قبل. چرا که هیچ صَنَمی با رژیم پهلوی نداشت و تازه در مدتی که رییس ادارۀ آموزش دانشگاه شده بود با سختگیری کار را به شورش کشانده و صابون ساواک به تن او هم خورده بود.
پس چرا مشکل داشتند؟ چون سابقۀ عضویت در شورای منتخب مدیریت دانشکدهها پس از پیروزی انقلاب را داشت و ظاهراً جرم او همین بود و این که به انقلاب فرهنگی باور ندارد و وقتی باور ندارد چگونه میتواند متحول کند و واقعا هم که چقدر متحول شد دروس دانشگاهی در غیاب امثال او.
در همان سال 1358 که مدیریت دانشگاه شورایی شد استادان دانشکدۀ ادبیات هم او را برگزیدند و برخی که خاطرۀ خوشی از او نداشتند ترجیح دادند نباشد. اما چه کسی نباشد؟ او که از پادویی بازار به استادی دانشگاه ام. آی. تی و دستیاری نوآم چامسکی در امریکا رسیده بود.
محمد رضا باطنی که از فقر به آن جایگاه رسیده بود باج نداد و از دانشگاه کناره گرفت:
«بعد از اینکه من استعفا کردم و از دانشگاه بیرون آمدم، چهار سال سرگردان بودم، کاری نداشتم، دچار افسردگی عمیق شدم. اولین کار، شرکت گچ بود. حال شما فکرش را بکنید یک نفر از زبانشناسی و مدیریت آموزش دانشگاه، مدیر عامل کارخانه گچ شود!
صاحبان آن کارخانه رفته بودند، پولی قرض کردم و ژنراتور خریدم. به محض اینکه موتورها روشن شد، سر و کله آقایان پیدا شد، که صاحبان اصلی اینجا رفتهاند و مصادره میشود. ما به خانه آمدیم. یک روز که در حال بهتری بودم. خانم من به من گفت در دانشگاه درس نمیدهی، اما زبان انگلیسی که بلدی، ترجمه کن.
این حرف مانند چکشی در مغزم صدا کرد. همان شب کتاب فلسفه بوخنسکی را پیدا کردم و در اتاق کار یک پاراگراف از مقدمه کتاب را ترجمه کردم که کار شروع شده باشد و خوابیدم. از فردا شروع کردم به ترجمه کتاب نگاهی به فلسفه، نوشته بوخنسکی.
در این دوره چندین کتاب ترجمه کردم، یکی انسان به روایت زیست شناسی که با همسرم ترجمه کردم. دنبال کتابهای علمی بودم تا اینکه دکتر حقشناس شبی به خانه ما آمد و گفت مؤسسهای پیدا شده به نام فرهنگ معاصر. در سال 1364 بودیم. من در سال 1360 از دانشگاه بیرون آمدم و این چهار سال به اشکال گوناگونی خود را سرگرم کرده بودم.»
انقلاب فرهنگی مطابق تعریف رسمی برای تحول در متون درسی و پاکسازی عناصر معاند بود و باطنی خود مرد تحول بود و قربانی برخوردهای ساواک و انگ وابستگی و عنصر معاند بر او نمینشست چندان که پیش از پیروزی انقلاب هم فعالیت داشت:
«یک دانشجوی فعال بودم که مقاله مینوشتم، صحبت میکردم که از نظر آنها (ساواک) سابقه خوبی نبود. ساعت دو نصفه شب، پرواز ایران ایر در فرودگاه مهرآباد نشست و افسر پاسپورت من را که پاسپورت تحصیلی بود گرفت و گفت آقای باطنی شما لطفا روی آن نیمکت بنشینید. بعد که مسافران رفتند گفت که نامهای از ساواک با نام محمد باطنی آمده است. شاید خود شما هستید و یا اشتباه است به هر حال شما باید اینجا بمانید تا صبح که مسئول بیاید. در کف شیر نر خونخوارهای/ جز به تسلیم و رضا کو چاره ای؟
گفتند در ساختمان نیمکت و رختخواب هست تا فردا ساواک باز شود و ببینیم که داستان چیست. شوکه شدم. نشستم روی تخت و فکر میکردم. نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. اولین کار این بود که تلفنهای آشنا را پاره کردم و دور ریختم. بعد جرات پیدا کردم تا ببینم در سایر اتاقها کسی هست. دیدم همه خالی است و فقط من هستم. خلاصه تا صبح بیدار ماندم تا از ساواک آمدند و متوجه شدم دنبال بندهاند. مرا به ساواک بردند و آن چند ماهی که قرار بود روی تزم کار کنم صرف دویدن به دنبال ساواک بود. تا اول سال تحصیلی فرارسید و ساواک به ما فهماند که فکر برگشتن به انگلیس را به کلی از ذهنم بیرون کنم.
در اینجا اتفاق خوبی افتاد. وقتی نزد دکتر مقدم که گروه زبانشناسی را تازه افتتاح کرده بود. رفتم، به من پیشنهاد کرد که به عنوان استاد حقالتدریسی چیزهایی که خوانده بودم را درس بدهم و به عنوان دانشجوی رشته دکتری هم ثبت نام کنم. یک سال گذشت. ساواک بر این فکر بود که نمیتوانستم به انگلیس برگردم. من آن رسالهای را که برای انگلیس نوشته بودم تغییر دادم و به عنوان کتاب «توصیف ساختمان زبان فارسی» منتشر کردم. این کتاب الان ۳۲ بار چاپ شده است. اگر در انگلیس به عنوان رساله عرضه کرده بودم، الان در انبار خاک می خورد!
چه بسا رسالههای بهتر از من که در آنجا خاک میخورد. خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد چون این کتاب به درد بعضی هم وطنانم خورد. این گونه است که عدو شود سبب خیر.ماجراها باعث شد که نتوانم به موقع به انگلیس برگردم. بعد که اجازه دادند، وقتی به انگلیس رفتم، گفتند دفاع از این رساله منتفی است،چون از این رساله درتهران دفاع کردید و از یک رساله هم بیش از یک بار نمیتوان دفاع کرد پس در تهران در سال 1346 دکتری زبانشناسی در زبانشناسی زبانهای باستانی گرفتم.»
دربارۀ سفر به امریکا هم چنین گفت:
«از آموزش رها شده بودم و درس میدادم. یک روز وزیر وقت، آقای کاظمزاده تماس گرفتند و گفتند با من کار دارند. گفتند فورا به اینجا بیا، گفتم حتما چیز بدی است آقای کاظمزاده گفت ما بخشی در اینجا داریم به نام “علوم برای همه” ولی کسی را پیدا نکردیم تا این بخش را راه اندازی کند. حال که شما در عمومی کردن علوم توانا هستید بیایید و این بخش را برای ما راه اندازی کنید و من حس کردم خبری شده است. گفتم آقای کاظمزاده میتوانیم به عنوان دو نفر با هم صحبت کنیم؟ گفت بله. ساواک گفته که باطنی در دانشگاه نباشد. شما اگر اصرار کنید کارهای ساواک در این کشور موسمی است، شاید بیرونت کنند. گفتم چه کنم؟ پس اجازه بدهید بروم فکر کنم. وقتی فکر کردم دیدم بورسی دارم برای سال بعد در آمریکا. به کاظمزاده گفتم این کار را دوست دارم و 10 ماه از کارم باقی مانده است. شما اگر با آقای نهاوندیان صحبت کنید تا این 10 ماه را هم به من مأموریت دهند خیلی خوشحال میشوم. او با نهاوندیان صحبت کرد و گفت مشکل حل شده است. شما میتوانید فردا بروید و احکام خود را بگیرید و فردا صبح دو ابلاغ همراه هم رسیده بود. یکی برای 10 ماه “مأمور تحقیق” در فرانسه و یکی برای یک سال به برلین و ما راه افتادیم. از برکت اینکه “باطنی در دانشگاه نباشد” به فرانسه رفتم و مقداری فرانسه هم آموختم. سال بعد به کالیفرنیا رفتم که خیلی پربرکت بود. سال بعد نامه نوشتم به دانشگاه تهران که بورس من تمام شده و میخواهم بازگردم. دکتر مفیدی که معاون آموزش بود نوشت شرایطی که باعث شد شما بروید کماکان باقی است. من هم نامه نوشتم به چامسکی که داستان من این است. میتوانید به من بورس دهید؟ چامسکی پاسخ داد: شما به عنوان استاد میهمان به اینجا بیایید ولی پولی نداریم به شما بدهیم. این داستان کسی است که نزد کسی رفت و گفت شما صد تومان به من قرض بده و دو ماه مهلت که پول را پس دهم. فرد گفت من که پول ندارم، اما هرچی بخواهی مهلت میدهم. داستان چامسکی هم همین بود.
یکی از خوبی های شهر بوستون این است که در آن خیابانی به نام ماساچوست وجود دارد، که یک طرف MIT و یک طرف هاروارد است. شما اگر استاد میهمان در یکی از آنها باشید مجازید به کلاسهای دیگری هم بروید.این بزرگترین نعمت برای من بود. یک سال با درسهای چامسکی و سمینارها در آنجا گذراندم و برگشتم.»
به سبک فیلم های سینمایی حالا وقت فلاش بک است تا بدانیم کودکی خود را چگونه گذراند:
«اگر بپرسید چه کسانی روی من تأثیر گذاشتهاند؟ بدوندرنگ به شما جواب میدهم: اول از همه، مادرم. این زن بیسواد در عمل به من آموخت که چشم به مال دنیا ندوزم. به من آموخت که عزت نفس خود را با هیچ چیز معامله نکنم. به من آموخت که چطور صورتم را با سیلی سرخ نگه دارم ولی جلوی ناکسان گردن کج نکنم…
در خانهای زندگی میکردیم که هر اتاقش در اجارۀ یک خانواده بود. یک شب، مادر چراغ خوراک پزی را روشن کرده بود و قابلمهای هم روی آن غلغل میکرد. موقع شام، مادر سفره را پهن کرد، مقداری کنارۀ نان و نان خشکیده دوروبر سفره پهن کرد و سپس مکث کرد و به من و خواهرانم گفت: “بچه ها من و پدرتان آبرو داریم. به من قول بدهید که سرّ مرا فاش نکنید”. و پس از آن که از سه بچه ۷ و ۹ و ۱۱ ساله قول گرفت، گفت: توی آن قابلمه هیچ غذایی نیست، فقط آبجوش است که غلغل میکند. من برای حفظ آبرو، جلوی همسایهها این چراغ خوراکپزی را روشن کردهام. نمیدانم ولی شاید پس از گذشت پنجاه سال مادرم اگر بشنود سرّ او را فاش کردهام هنوز هم آزرده خاطر شود.» (گفت و گوی مجدالدین کیوانی با دکتر باطنی، مترجم، ش۱۷ و ۱۸، بهار و تابستان۱۳۷۴،ص۱۹).»
دربارۀ محمد رضا باطنی بسیار میتوان نوشت. همین که در کودکی و نوجوانی هم در بازار پادویی میکرده و هم درس می خوانده و همه کار کرده تا بعدها از انگلستان و فرانسه و آمریکا هم سر در میآورد و در قامت یک زبانشناس برجسته به ایران بازمیگردد و استاد مهمترین دانشگاه ایران میشود.
میتوان از سالها بعد نوشت که پس از دانشگاه به فرهنگنویسی روی آورده و فرهنگ معاصر، حاصل همان سالهاست که ده ها بار تجدید چاپ شده است. این که به زبان به مفهوم علمی کلمه پی برده بود و خطاب به ابوالحسن نجفی نوشت : «اجازه بدهید غلط بنویسیم!» هر چند به خاطر لحن تند آن مقاله عذرخواهی کرد و استاد هم پذیرفت.
این که خداوندگار زبان انگلیسی بود اما بسیار به ندرت و مگر از سر اجبار واژگان بیگانه را به کار نمیبرد. این که حتی حاضر به دریافت جایزۀ کتاب سال نشد و البته این که محمد رضا شفیعی کدکنی دربارۀ او گفته است:
«به عنوان یک شاهد و گواه، در تاریخ معاصر ایران، و بیشتر برای آیندگان و ثبت در تاریخ، میتوانم گواهی دهم که دکتر باطنی یکی از مردان آزادۀ عصر ما و نسل ماست که با پارسایی و زهدی از نوع زهد عارفان تذکرهالاولیاء، بیاعتنا و سربلند از کنار تمام وسوسههای قدرتطلبی و جاذبههای حیات اداری و مادی و نان به نرخ روز خوردنها گذشت و این جایگاه اخلاقیاش، حتی، از جایگاه علمی و دانشگاهیاش ارزش بیشتری دارد و میدانم که او بعد از انقلاب درین راه رنجی درازدامن را با شکیبایی خویش آزموده است».
اما کاش یکی بگوید چرا آدمی با این سطح از دانش را 40 سال قبل از مرگ، بازنشسته و از گچ تخته سیاه دور و افسرده کردند؟
مقایسۀ دو مورد محمد رضا باطنی و نوام چامسکی در ایران و آمریکا نمونههایی برای یک پژوهش علمی میتوانند بود که نشان میدهد چگونه چامسکی در دانشگاهی که مستقل باشد بالندهتر شد و تازه اهل سیاست هم هست و منتقد جدی سیاست ها و دخالت های آمریکا تا جایی که گاه تیتر یکِ کیهان هم میشود و باطنی را از دانشگاه دور کردند.
حتی وقتی درگذشته هم در این روزها ندیدم تلویزیون برنامهای دربارۀ او پخش کند و باز گلی به جمال شبهای بخارا که گویا دو بار موضوع نشست و میهمان بود و غالب آنچه در بالا در گیومه نقل شد مربوط به خاطرات از زبان خود آقای زبانشناس است در همان شبهای بخارا.
زبانشناسی که زبانی سرخ داشت اما نه آن قدر که سرِ سبز او را بر باد دهد . نوع مواجههها البته به مرور بهتر شد و شاید اگر قدری انعطاف نشان میداد زمینۀ بازگشت او هم فراهم میشد.
با این همه هرگز به رفتن نیندیشید. فرزندان او مثل جوانانی دیگر رفتند و می توانست نزد آنان برود که از آب و گل درآمده بودند اما ماند و میگفت:
«من کجا بروم؟ اصلا چرا بروم؟ اینجا خانه من است، وطن من است …به قول شاملو من اینجاییام. چراغم در این خانه میسوزد».
او سال های متمادی هر روز صبح سر وقت پشت میز خود در مؤسسه فرهنگ معاصر نشست و به کار فرهنگنویسی و آموزش جوانترها پرداخت.
هر چند نیکوتر برای مُلک و ملت و فرهنگ آن بود تمام این مدت را در دانشگاه به سر کند و چون ایران را دوست داشت به کار در دانشگاه های اروپا و امریکا هم نیندیشید. حال آن که با آن سطح زباندانی و زبانشناسی و گواهی چامسکی درها به روی او باز میشد اما ماند و ماند تا تمام بدن او آرتروز مفاصل گرفت تا جایی که از حرکت بازایستاد و از شدت درد قلم هم در دست نمی توانست گرفت و راستی نباید از قلم بیفتد که او را به سبب سالهای طولانی همکاری با مطبوعات و خصوصا مجلۀ بخارا در ردیف روزنامهنگاران هم میتوان قرار داد و این یک ادعا نیست. اگر در بالا گواهی شفیعی کدکنی را آوردم برای روزنامهنگاری او کدام گواهی بالاتر از تأیید سیروس علینژاد؟
و سرانجام سه شنبۀ هفته پیش چشم از جهان بست. او که میگفت زندگی من حاصل اتفاقهاست نه انتخابها و نان از دانش خود میخورد و «نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد.»
منبع: asriran
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
محمدرضا باطنی مردی که نوالۀ ناگزیر را گردن کج نمیکرد
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…