الهام مقدم راد: تأملی در رمان «خاطراتِ پس از مرگ براسکوباس»
تا زمانی که زندهایم بسیار کارها میکنیم، بسیار حرفها میزنیم و عمرمان را بسیار در جستجوی پروژههایی تلف میکنیم که ارزش پیگیری ندارند. در راههایی گم میشویم که ارزش رفتن نداشتهاند و گاهی از این بنبست به بنبستِ بعدی میرانیم. خوب که دقت کنیم وجودمان انباشته از این زوائد است، جریان زندگی بیثبات و نامطمئن است، در تصویر نمیگنجد، جزئیات زیاد است، کمرشکن است. توصیفناپذیر در زبان است، کمر زبان را هم میشکند؛ پس بهتر است عصارهاش را بگیریم. اما چگونه؟
زندگی بیشکل و سیال میماند؛ اگر روایتی نباشد که به آن معنا و نظم بدهد. وقتی کتاب زندگی ورق میخورد نمیتوان آن را خواند؛ چون تا زمانی که کامل نشده باشد، فقط آشوبِ ممکنات است. همه چیز برای فهمیده شدن باید روایت شود. کسی که این روایت را تدوین میکند، باید جزئیات بهدردنخور را بسوزاند، خردهحقایقِ خجالتبار و لحظههای شرمآور را هم و چیزهایی را حفظ کند که داستان موجهی ساختهشود که بشود گفت یک زندگیِ بهیادماندنی داشتهایم. بهیادماندنی! چون میارزد که یادآوری شود و روایتپذیر است. چیزی که روایتپذیر نباشد به حساب نمیآید و آن کس که تدوینگری تواناست «مرگ» است.
مرگ بزرگترین داستانساز است؛ چون در نهایت مرگِ شخص است که روایت زندگیاش را شکل میدهد. بهقول پازولینی مرگ دست به تدوینی ناگهانی از زندگیمان میزند. بشر همیشه مفتونِ آن بوده که مرگ چطور با خلاقیت ماهرانهای ما را در چنگ خود گرفته است؟ مرگ چون حاکم مستبدی همه چیز را به هیچ میکاهد. جلال و جبروت را خاکستر میکند. ما را خوراک کرمها و کودِ خاک میکند. مرگ هر چه بخواهد با ما میکند؛ حتی ترس از مرگ ذهن را تیره و روح را فلج میکند.
جایی نیست که دستِ مرگ به ما نرسد، انسان بودن یعنی پیشروی مدام به سوی مرگ. اما اشتباه بسیاری از مردم این است که میخواهند با فکر نکردن به مسأله حلش کنند. کافی است نامِ مرگ به زبان بیاید تا روی ترش کنند یا به وحشت بیفتند؛ اما آنها با ذهنی کودکانه که در تنهای بالغشان دارند، بازیچهی مرگ خواهند شد. نه یکبار که چندین بار میمیرند. با مرگ چه طوفانی، چه ضجههایی، چه یأسی بر آنها غالب میشود.
پس باید به گونهای دیگر با مرگ مواجه شد. نه آنگونه که ادیان کار را به زاری و تضرع و فریب میکشانند و نه آنطور که شیادان پوچانگار کنترل مرگ را با خودکشی بهدست میگیرند؛ بلکه با رویکردی به تمامی انسانی که در عین سادگی جسورانه است… انسان ناتمام رها شده و این خود اوست که باید خود را به تمامی برساند. میتوان در پروژهی خلق خویشتن، مرگ را مصادره به مطلوب کرد. با فرارفتن از خویشتن و روایت ساختن از خود میتوانیم میز بازی را بچرخانیم تا آن اربابِ نابودی و ویرانی به نفع طرف مقابلش یعنی ما بازی کند.
در نهایت چه میتوانیم با مرگ بکنیم؟ فلسفه هنر و ادبیات شگردی دارند که مرگ را غافلگیر میکند و به شما یاد میدهد با مرگ شاخبهشاخ شوید. اگر در خانهتان را زد کاری کنید که انتظارش نمیرود، راهش بدهید! اگر سعی کرد شما را بترساند فرار نکنید لبخندی بزنید؛ در آغوشش بکشید و اگر پوزخندی زد نهایت نزاکت را نشانش بدهید. چون مرگ به چنین ادب و آدابی عادت ندارد، مطمئناً دستپاچه خواهد شد. خلاصه برای اینکه زندگیتان قابل زیستن شود، باید در آن جایی برای مرگ باز کنید. وقتی اجازه بدهید مرگ وارد وجودتان شود، وحشیترین عنصرش را از آن گرفتهاید، غیرمنتظره بودن را.
این به استقبالِ مرگ رفتن نیست، اهلی کردنِ مرگ است. به سان مونتنی که میگفت میخواهم مرگ که به سراغم آمد ببیند کاهو میکارم بیآن که نگران مرگ یا باغبانی ناتمامم باشم.
اگر مرگ را بیش از اندازه وارد زندگیتان کنید، مسمومش کردهاید و اگر هم به اندازهی کافی وارد نشود، زندگیتان را ویران کردهاید؛ چون بیمزه و بیروحش کردهاید. بنابراین هم از ناتورالیسم تقلیدگر و هم از رمانتیسیسم احساساتی باید فاصله گرفت.
مرگ شاید استادِ کمنظیری در بازی روایتپذیر کردن زندگی باشد؛ اما به زبانی بیگانه و نامفهوم حرف میزند و همیشه محتاج یک داستانسراست تا مترجمش شود. دشوارترین آزمون نویسنده همینجاست. جایی که مرگ را میبیند و میخواهد روایتش را بنویسد تا رامش کند.
یکی از کسانی که از آزمون اهلیکردن مرگ سربلند بیرون آمد، ژواکیم ماریا ماشادو دِآسیس Joaquim Maria Machado de Assis نویسندهی برزیلی است. او در سنت روایت سرخوشانهاش از زندگی تا جایی پیش رفت که راوی داستانش را در گور خواباند تا زندگی خود را از پسِ مرگ روایت کند.
بهاینترتیب کتابی را در دست میگیرید که «خاطرات پس از مرگ براسکوباس» را در 160 فصل کوتاه و بلند جذاب و طنازانه از زندگی یک مرد عادی که حال دیگر مرده است، به شما نشان میدهد. تمثیلی هوشمندانه که مرگ و زندگی را به یک اندازه به بازی و نقد میگیرد؛ از مضامینی مثل عشق، خانواده، روابط اجتماعی و سیاست میگوید؛ اما به شکلی بسیار امروزی و فراتر از زمانهی خود هر گونه قطعیت را از رئالیسم خود میزداید.
براسکوباس در آغاز از موقعیت اقتصادی و اجتماعی ممتازی برخوردار است؛ اما نه به سبب شایستگی خودش. بازی پیشرفتی که درگیرش شده بیشتر در گرو شانس و تصادف است نه مهارت و رعایت قواعد بازی. اما زندگی براسکوباس چرا باید روایت شود؟ مگر او هم به سان دیگران برندهای حقیر و بیمایه نیست که اگر امروز برنده میشود فردا باید بازنده شود؟
نوشتن از خود و دربارهی خود یعنی داستان شخصی به طور معمول که موفقیت عظیم یا جنایتی هولناک در زندگیاش نداشته گستاخی شمرده میشود. گویی نویسنده باید توجیهی داشته باشد؛ دستکم باید نوعی شکستهنفسی از خود نشان بدهد که از اتهام خودبینی و جلوهفروشی دربارهی زندگیاش دور باشد.
«راستش را بخواهید این کتاب همهاش رودهدرازی و پرگویی است و من که براسکوباس باشم، اگر هم در نوشتن آن تقلید کرده باشم، احتمالاً یک جور بدبینی آکنده از نقونوق و گندهدماغی خاص خودم را چاشنی آن کردهام. کاملاً امکانش هست. چون این زندگی آدمی است که دیگر مرده … اگر رضایت تو خواننده را جلب کند که من مزد زحمت خود را گرفتهام و اگر هم از آن راضی نباشی من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم میکنم و از شر تو خلاص میشوم.»
البته این نوعی تواضع و گلو صاف کردن برای شروع صحبت از خود نیست؛ بلکه اولین شلیک نویسنده برای اغوای خواننده است. نگرانی نویسنده برای همراهکردن خواننده با خود در چینش و ترکیب فصلها و یادآوریهای بازیگوشانه که جابهجا خواننده را مینوازند دیده میشود.
«و اما نقص بزرگ این کتاب تو هستی، ای خواننده! تو دلت میخواهد سریع بگذری و به آخر برسی، کتاب سلانهسلانه میرود. تو روایتی سرراست و منسجم و سبکی پرنرمش را دوست داری؛ اما این کتاب و سبکِ من مثل یک جفت آدم مستاند؛ یکسر تلوتلو میخورند، راه میافتند و درجا می زنند، به تتهپته میافتند، غرولند میکنند، قاهقاه میخندند، به زمین و آسمان بدوبیراه میگویند، میلغزند و میافتند.»
دنیای ماشادو سرشار از ابهام و عدمقطعیت است و به خاطر ساختار اپیزودیک رمان به آسانی مانورش را روی مضامین مختلف زندگی میدهد. حتی راوی داستانش غیرقابلاعتماد است؛ چون نه تنها مرده است، بلکه بارها لحنش را تغییر میدهد. او داستان خود را به اولین کرمی تقدیم میکند که پس از مرگ بر کالبدش افتاد.
«وقتی به پایان روزهای خود رسیدم … نه اضطراب هملت را داشتم و نه تردیدهای او را. خیلی آرام و خوشخوشک، درست مثل آدمی که بعد از پایان نمایش در بیرون رفتن از تئاتر اینپا و آنپا میکند. سلانهسلانه بیحال … ویرژیلیا رفتنم را تماشا میکرد. هویتش را برایتان فاش میکنم، فعلاً به همین قناعت کنید که این خانم از همهی بستگان غمگینتر بود. نمیگویم موی خودش را چنگچنگ میکند یا مثل آدمهای غشی در خاکوخل غلت میخورد. آخر درگذشت من هیچ چیز دراماتیکی نداشت. مردن آدمی مجرد در شصتوچهار سالگی همچو تراژدی دلخراشی نبود. تازه اگر هم بود هیچ چیز نابهجاتر از این نبود که آن خانم ناشناس پیش چشم مردم شیون سر بدهد… ویرژیلیا گناه پنهان روزهای جوانی من بود.»
همینطور گریز زدن از موضوع، ترفندی است که نویسنده برای جلوگیری از سرریز شدن هیجانات خواننده بهکار گرفته است. راوی/ نویسنده به خوبی میداند که ادبیات چگونه میتواند احساسات را برانگیزد، به آنها دوام ببخشد یا منتقلشان کند؛ در عین حال میخواهد به واقعیتها پایبند بماند. در حالی که مراقب است شخصیت راوی در طول رمان تکامل یابد، وسط ماجرایی مختصر میپرد، نگاه طنزآمیزش را با خواننده شریک میشود و بعد از خواننده میخواهد که سختگیر نباشد. در عین حال نگران توجه خواننده است که آیا او را خسته یا دلزده نکرده است؟ آیا مطلب را گرفته است؟ آیا لذت میبرد؟
«رشد میکردم و در این کار خانواده کمک نمیکرد. طبیعی رشد میکردم همان طور که ماگنولیا و گربه رشد میکنند. اما در مقایسه با بچگی من شاید گربه شرارتش کمتر باشد و ماگنولیا هم حتم دارم، به اندازهی من آتش نمیسوزاند.»
زندگی براسکوباس مثل اغلبِ زندگیها از هرحادثهی عجیبی بیبهره است، مهمترین رویدادها در این زندگی آنهایی است که پیشنیامده یا مایهی سرخوردگی بوده است، به همین جهت راوی قصد دارد تا پایان از هر نوع نتیجهگیری طفره برود. این جستزدن به درون زندگی و بیرون زدن از آن، طفره و گریز در دل داستان نشاندهندهی نقیضه و خشمی است که در انتهای کتاب به صورتی برآشوبنده دردناک و تلخ آشکار میشود.
«میتوان نتیجه گرفت که حساب من نه مازادی دارد و نه کسری، بنابراین من وقتی مُردم با زندگی بیحساب شده بودم و این نتیجهگیری البته نادرست است، چرا که من همین که به این سوی عالم اسرار رسیدم، فهمیدم که اندک مازادی دارم و این مازاد آخرین وجه سلبی در این فصل سلبیات است: من زاد و رودی نداشتم، من میراث فلاکت خودمان را بر دوش دیگری نگذاشتم.»
بدون شک اگر ماشادو برزیلی نبود و سراسر عمرش را همانجا در ریودوژانیرو زندگی نمیکرد، اکنون جایگاه سزاوارتری در ادبیات جهان داشت. عجیب است که حتی در آمریکای لاتین هم با نوعی نخوت نژادپرستانه به کار او نگریسته شده است. کتابهای او خیلی دیر به زبانهای اروپایی ترجمه شده؛ اما ساختار و زبان نوشتاری او از جذابترین آثاری است که در قالب نقیضهی رمان مدرن مرگ را به مواجههی مستقیم با زندگی کشانده است. گویا موفقیت این کتاب را در رمانهای دیگرش هم تکرار کرده است او با زبانی سرخوشانه و سرشار از نشاط صداهایی متفاوت از یک حنجره ساخته و این پادزهری است که توانسته است به افسردگی و نومیدی راوی در مقابل مرگ غلبه کند. این نوع چیره شدن بر اندوه و ترس از مرگ بسیار مؤثرتر است از چیزی که مثلاً براسکوباس در جوانی به آن چنگ زده، استعارهی اختراع مشمایی که ضدمالیخولیا باشد و بشر را برای همیشه از دلمردگی نجات بدهد.
«نمیگویم دانشگاه چیزی به من یاد نداد چند تا فرمول و مقداری واژه و چند نکته از بعضی نوشتهها ازبرکردم. مثلاً در درس لاتین سه سطر از ویرژیل، دو سطر از هوراس و ده دوازده تا از امثال و حکم اخلاقی و سیاسی را در جیبم گذاشت تا در بحثها و گفتگوهای آتی خرج کنم. چیزهایی از تاریخ و حقوق هم ازبرکردم… لفاظی و عبارتپردازی بود و زرق و برق ظاهری ….»
این نمونهی موفق امکانات خلاقانهی ادبیات در برساختن روایت زندگی و غلبه بر روایت مرگ را نشان میدهد. شاید دیگر وقت آن است که از سادهلوحی دربارهی ادبیات دست برداریم. زندگی درسهای تلخش را میدهد و میرود؛ اما انسان میتواند هر طور خوش دارد بنویسدش و این شکلی مهیج از آزادی است.
«در دوران حیات چشمهای فضول افکار عمومی تعارض منافع جدال بیامان حرص و آز آدم را ناچار میکند که ژندهپارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از اینوآن بپوشاند و افشاگریهایی که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریبدادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است معاف میکند. اما در عالم مرگ چقدر چیزها متفاوت است. چقدر آدم آسوده است … چه آزادیی! … چه شکوهی!»
پیداست نویسنده تصمیم گرفته است، خود را از سنتهای ادبی متداول عصر خود که تناسبی با شخصیتاش ندارد خلاص کند. بنابراین به شیوهای بدیع مرگ، فضیلت، آرمان، اخلاق، ایدهی اَبَر مرد نیچهای و حتی شیوهی روایت خود را به هجو میگیرد. او با طنزی که به خندیدن هم میخندد، زبانی چنان پیشرو خلق کرده که مرگ را غافلگیر میکند. وقتی متوجه میشویم این داستان در 1880 نوشته شده است شگفتزده میشویم.
«بگذار پاسکال بگوید انسان کتابی متفکر است. اشتباه میکند انسان اشتباه چاپی متفکر است. هر دورهی زندگی چاپ جدیدی است که چاپ قبلی را تصحیح میکند و خودش هم در چاپ بعدی تصحیح میشود تا برسد به چاپ متن نهایی که ناشر به کرمها تقدیمش میکند.»
پیش از مقدمهای که از قول راوی یعنی براسکوباس خطاب به خواننده نوشته است، ناشر انگلیسی کتاب جستاری درخشان از زبان سوزان سانتاگ را دربارهی ماشادو و برترین اثرش آورده است. از نظر سانتاگ خاطرات پس از مرگ براسکوباس کتاب برانگیزاننده و بزرگی است که لازم است از نو کشف شود؛ چون با بیشترین اصالت و صراحتی که به تصور درمیآید با ما حرف میزند. به خواننده قدرتی اصیل، مثل کشف و دریافتی شخصی میدهد:
«شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم؛ اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هر کسی برازندهی آدم مرده است.»
مترجم کتاب نیز عبدالله کوثری است که بخش وسیعی از ادبیات و سیاست لاتین را با ترجمههای خوب او شناختهایم. وی دربارهی این داستان میگوید این کتاب برای کسانی نوشته شده که رسم و راه خواندن میدانند. کسانی که به دنبال چیزهای واقعنما نیستند؛ بلکه خواهان حیرت ذهن، آزادی تخیل، غافلگیری و خندهای هستند که از انگیزشهای ناخودآگاه مایه میگیرد.
«رذیلت اغلب کودِ قوتبخش فضیلت است؛ البته این مانع آن نمیشود که فضیلت گلی خوشبو و پرطراوت باشد.»
بنابراین میتوان با اشتیاق به خواندن دو جلد دیگر سهگانهی معروف ماشادو هم فکر کرد.
الهام مقدم راد: تأملی در رمان «خاطراتِ پس از مرگ براسکوباس»
شناسه کتاب:
خاطرات پس از مرگِ براسکوباس
ماشادو د آسیس
عبدالله کوثری
انتشارات مروارید
منبع :yanaar.blogsky.com
مطالب بیشتر
1. الهام مقدم راد: تأملی در مجموعه داستان میشائیل کلهاس
2. الهام مقدم راد: تأملی در مجموعه داستان حمامها و آدمها نوشته میخاییل زوشنکو
3. الهام مقدم راد: نگاهی به رمان استاد پترزبورگ نوشته کوئتسی
4. الهام مقدم راد: نگاهی به رمان سومین پلیس
5. الهام مقدم راد: نگاهی به کتاب طوطی فلوبر اثر جولین بارنز
الهام مقدم راد: تأملی در رمان «خاطراتِ پس از مرگ براسکوباس»
الهام مقدم راد: تأملی در رمان «خاطراتِ پس از مرگ براسکوباس»
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…