لذتِ کتاب‌بازی

رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالتِ هبوط، اعتراض، جستجو و سقوط مشتاقانه

رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالتِ هبوط، اعتراض، جستجو و سقوط مشتاقانه

آیدا گلنسایی: رمان«شوخی»[1]نوشتۀ میلان کوندرا دربارۀ جوانی به نام لودویک یان است که به خاطر یک شوخی با معشوق در ترم دو دانشگاه، مورد بازخواست هم‌حزبان خود قرار می‌گیرد و از دانشگاه اخراج می‌شود. پس از آن، او را به عنوان دشمنِ حزب کمونیسم به کار سخت در معدن می‌گمارند. او حتا نمی‌تواند در مراسم خاکسپاری مادرش شرکت کند. در کنار روایت لودویک دو روایت دیگر وجود دارد که هر دو به او مربوط‌اند. یاروسلاو کوستکا استاد مسیحی دانشگاه که به خاطر اعتقادات مذهبی‌اش از دانشگاه اخراج می‌شود و برای کار به مزرعه‌ای می‌رود و با اخراج از آنجا چند شغل دیگر را تجربه می‌کند. (حمایت‌های لودویک از او در حزب باعث شکل‌گیری دوستی‌شان شده است. همچنین ماجرای لوسی _عشق ناکام و حقیقی لودویک_ مربوط به این بخش از رمان است). روایت دیگر مربوط به هلنا و پاول زمانک است. پاول زمانک همان مافوق لودویک در حزب است که رأی به اخراج او داده است. سال‌ها بعد، هلنا همسر زمانک، دلباختۀ لودویکِ روشنفکر می‌شود. لودویک که تصور می‌کند بالاخره فرصت انتقام از پاول زمانک به وی داده شده، سرمستانه زن را می‌فریبد اما بعد از یکبار معاشقه، واقعیت را به او می‌گوید و ضربۀ سنگینی به روح وی وارد می‌کند.

در این رمان مفصل 411 صفحه‌ای (که بنا به گفتۀ مترجم محترم خانم فروغ پوریاوری حذفیات هم دارد)، نویسنده از موسیقی سنتی موراویا (روستای زادگاه لودویک)، آیین محلیِ اسب سواری شاهان و اسطوره‌های یونانی، آیات انجیل و آموزه‌های حزب کمونیسم روایتی منسجم و یکدست می‌آفریند که ظاهراً داستانی عاشقانه است اما باطناً شرح زندگی درونی یک روشنفکر آرمان‌باخته است که به شعارهای سوسیالیستی مردم سرزمینش لقب دروغ بزرگ می‌دهد و تمام وجودش از آن آکنده از نفرت و خشم است. خود میلان کوندرا دربارۀ این رمان چنین می‌نویسد:

«کار هلنا در دام شوخی فریب‌آمیزی که لودویک برایش گسترده تمام می‌شود؛ کار لودویک و تمام آن دیگران در دام شوخی‌یی که تاریخ با آن‌ها کرده است، تمام می‌شود: دام آوازۀ آرمانشهر. آن‌ها به زور راهی به دروازه‌های این بهشت برای خود گشوده‌اند، اما هنگامی که در با صدا پشت سرشان بسته می‌شود، خود را در جهنم می‌یابند. در چنین وقت‌هایی حس می‌کنم که تاریخ حسابی دارد می‌خندد.»

رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالتِ هبوط، اعتراض، جستجو و سقوط مشتاقانه

شوخی‌های رمان شوخی!

میلان کوندرا در این رمان وقایعی را تعریف می‌کند که وقتی خوب به آن‌ها دقت می‌کنیم، می‌بینیم تمامشان شوخی‌اند. در طول داستان سخت‌ترین و تلخ‌ترین وقایع رنگ می‌بازد و مخاطب می‌فهمد چیزی که زمانی بسیار جدی فرض می‌شده با گذشت زمانی گاه حتا نه چندان طولانی به مضحکه بدل می‌شود. شوخی‌های این رمان عبارت‌اند از:

1. ماجرای کارت پستالی که لودویک برای اذیت کردن نخستین معشوقه‌اش مارکتا می‌فرستد. فقط برای اینکه از خوشحالی، خوشبینی و بی‌توجهی‌اش نسبت به خود دلگیر است (چون خودش بسیار دلتنگِ مارکتا بوده) روی کارت می‌نویسد: «خوشبینی افیون توده‌هاست. جوّ سالم بوی گند حماقت می‌دهد. درود بر تروتسکی!»

2. ماجرای لوسی که لودویک در هنگام سربازی عاشقش می‌شود. این دختر برای لودویک از قبرستان گل می‌دزدد و از لابه‌لای نرده‌های پادگان به او می‌دهد. هنگامی که لودویک می‌خواهد این رابطۀ احساسی را جسمانی‌ کند، دختر از او می‌گریزد و چون غباری از زندگی‌اش بیرون می‌رود. لودویک سال‌ها فکر می‌کرده که لوسی باکره است درحالیکه بعدها می‌فهمد فرار او به خاطر این بوده که در نوجوانی مورد تجاوز دسته‌جمعی قرار گرفته و این رابطه را صرفاً روحی می‌خواسته است. بعدها دوست لودویک، یاروسلاو کوستکا برای او از دختری به نام لوسی می‌گوید که عاشق اوست و مشتاقانه با وی رابطۀ جسمانی برقرار کرده است!

3. هلنا. در آغاز رمان، لودویک یان از یک مأموریت حرف می‌زند که در پراگ هم می‌شد انجام داد اما او زادگاهش را انتخاب می‌کند. وی برای انتقام از پاول زمانک همسر او را به بازی می‌گیرد (در شهر زادگاهش این قرار ملاقات صورت می‌گیرد) اما پس از رابطه می‌فهمد پاول و هلنا سال‌هاست که باهم کاری ندارند. اینجاست که بر نفرت و خشم لودویک، حس تحقیر هم اضافه می‌شود. در پایان رمان هم که هلنا می‌خواهد با نابودی خود از لودویک انتقام بگیرد، با داروی ملین خودکشی می‌کند تا این اقدام هم رنگ مسخره و شوخی به خود ‌بگیرد ضمن اینکه کوندرا از قصد اسم این شخصیت را هلنا گذاشته تا جنگ تروآ را به خاطر آورد که به خاطر دزدیده شدن هلن (دختر زئوس و لدا و همسر منلائوس) به دست پاریس شاهزاده تروآ برپا شد. اما در اینجا اولا هلن دزدیده نشده بلکه برعکس، او لودویک را دزدیده و ثانیاً نه تنها از سر او جنگی در نمی‌گیرد بلکه شوهرش بابت خلاص شدن یک نفس راحت هم می‌کشد. بنابراین انتقام لودویک به فتحی بی‌شکوه بدل می‌شود و به او می‌خندد!

4. تغییر عقاید پاول زمانک. او سال‌ها بعد از اخراج لودویک، درحالیکه با دختر جوان و باکره‌ای دوست شده، به عقایدی که پیشتر داشته و همان‌ها باعث تغییر سرنوشت لودویک شده، می‌خندد و این‌چنین طرف نسل جوان را می‌گیرد: «به نظر من آن‌ها کاملا تأثیرگذارند. آن‌ها به جسم خود عشق می‌ورزند. اما ما از جسم خودمان غافل بودیم. آن‌ها عاشق سفرند، ما همانجا که بودیم ماندیم. آن‌ها عاشق ماجرا هستند، ما تمام وقتمان را در جلسات گذراندیم. آن‌ها عاشق جاز هستند. ما به تقلید بی‌رنگ و بو از موسیقی سنتی‌مان راضی بودیم. آن‌ها خودشان را دوست دارند. ما می‌خواستیم دنیا را نجات بدهیم اما با افکار ناجیگری خود آن را تقریباً نابود کردیم. شاید آن‌ها با اصالت خودپرستی‌شان همان‌هایی باشند که دنیا را نجات می‌دهند.»

5. شاه شدن ولادیمیر پسر یاروسلاو کوستکا در مراسمِ آیینی «اسب سواری شاهان» که پدرش آن‌همه به برگزاری‌اش حساس بود. پسر مخفیانه نقش را به کسی دیگر داده (زیرا چهرۀ شاه معلوم نیست) و با دوستش به تماشای موتورسیکلت‌سواری رفته است. تمسخر آیین‌ها و سنت‌های نسل قدیم به دست نسل جدید و دردناکی این اتفاق برای سن و سال‌دارها از دیگر شوخی‌های این کتاب است.

رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالتِ هبوط، اعتراض، جستجو و سقوط مشتاقانه

رمان شوخی بر ضدّ شادی؟

تمام وقایع ناگوار رمان «شوخی» از حس دلتنگی و حسادتی عاشقانه آغاز می‌شود: «دوره آموزشی تمام نقشه‌هایم را به هم زد: همان دو هفته‌ای بود که نقشه کشیده بودم تنها با مارکتا در پراگ بگذرانم…هنگامی که مارکتا، بی‌توجه به حال من ذّره‌ای دلتنگی و نگرانی از خود نشان نداد و حتا به من گفت که منتظر فرا رسیدن آن دوره است، دچار حسادت دردناکی شدم.»

جوامع کمونیستی حق فردیت و اندوه شخصی را به افراد نمی‌دهد و این‌گونه مسایل در آن، از روحیات خیانت فرض می‌شود. برای همین حزب به خود اجازه می‌دهد پیام کارت‌پستال لودویک به مارکتا را بخواند و از او به خاطر همان پیام بازخواست کند زیرا به نظر آن‌ها در قلمرو انسان، هیچ چیز خصوصی وجود ندارد: «همیشه معتقد بوده‌ام که بشر وجودی واحد و تقسیم ناپذیر است و فقط خرده بورژوازی است که آن را ریاکارانه به خودِ اجتماعی و خودِ خصوصی تقسیم می‌کند.» اگر به اولین شوخی برگردیم لودویکِ جوان، از دوری معشوق دلتنگ و اندوهگین است ولی برعکس، معشوقِ او بسیار خوشحال و راضی می‌نماید و دوری یار را به چیزی نمی‌گیرد. سخت‌ترین شوخی تاریخ در اینجا شکل می‌گیرد: آدم‌ها را قربانی ایدئولوژی‌های زودگذر کردن. و در اینجا، نابود کردن سرنوشت انسان‌ها و مجازات ایشان فقط چون عواطف فردی دارند و به خاطر چیزی جز گروه و اجتماع و آرمان‌های جهانی غمگین شده‌اند!

در این کتاب می‌بینیم که چگونه ایدئولوژیِ حزب، شادی را از معنای صادقانه‌اش تهی کرده و آن را به صورت نقابی وحشتناک بر صورت هراسیدۀ افراد کوبیده است. در جایی از رمان چنین آمده: «به مردم می‌گفتند که آن سال‌ها مشعشع‌ترین سال‌ها هستند، و هرکس که نمی‌توانست خوشحالی کند بلافاصله مورد سوءظن قرار می‌گرفت که عزای پیروزی طبقۀ کارگر را گرفته یا اینکه به غم‌های درونی ناشی از فرد گرایی تسلیم شده است.»

بنابراین لودویک و معشوق اول او، تقابل اندوه حاصل از فردگرایی و شادی تعلّق به ایدئولوژی و گروه را نشان می‌دهند. در رمان «میرا» اثرِ کریستوفر فرانک، بندی هست که موقعیت لودویکِ رمان «شوخی» را بهتر برای ما ترسیم می‌کند:

«همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصی‌ات بترسی، برای این‌که از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن‌های زشت خواهی رفت و از ترحم آن‌ها بهره‌مند خواهی شد و همچنین از لذّت آن‌ها، برای آن‌ها کار خواهی کرد و در میان‌شان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گله‌وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستانِ بی‌شمارت، و وقتی مردی را ببینید که تنها راه می‌رود، کینه‌یی بس بزرگ در دل گروهی‌تان به وجود خواهد آمد و با پای گروهی‌تان آنقدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند.»[2]

در رمان «شوخی» هم لودویک مدّت زیادی با زنانی که به قول راوی زشت‌اند و هیچ حسی به آن‌ها ندارد هم‌خواب می‌شود: «ما بلافاصله نظرمان را روی یک چیز مطمئن میزان کردیم_ زنی که به علت قد و بالای غول‌آسایش به او لقب شمعدان داده بودند. زن بی‌ریختی بود، اما چکار می‌توانستیم بکنیم؟»

علاوه بر این، لودویک تنهاییِ دردناکی را تجربه می‌کند که مردان حزب فقط به جرمِ مجال دادن به اندوه و دلتنگی شخصی برایش تدارک دیده‌اند! «دهانت را می‌بویند مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم»[3] جرم دیگر او تمسخر خوشبینی است.

رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالتِ هبوط، اعتراض، جستجو و سقوط مشتاقانه

رمان شوخی بر ضدّ کدام نوع خوشبینی؟

در رمان «کاندید» اثر «ولتر»[4] با انتقاد از خوشبینیِ فلسفی لایب‌نیتس روبروییم. کاندید مرد جوانی است که در پناه بارونی ثروتمند در رفاهی بهشت‌گونه زندگی می‌کند و پروفسور پنگلاس، بزرگ‌ترین فیلسوف امپراتوری مقدس روم، وظیفه تعلیم او را به عهده دارد. چیزی که پنگلاس به کاندید می‌آموزد، خوش‌بینی است و اینکه ما در بهترین جهان ممکن زندگی می‌کنیم. پس از اخراج از قصر به اتهام نظر داشتن به دختر بارون، کاندید از دشواری‌های سنگین زندگی سرخورده می‌شود و کتاب به رگباری از مصیبت‌های بی‌پایان طبیعی و انسانی تبدیل می‌شود با این وجود، پروفسور پنگلاس تحت هیچ شرایطی دست از خوش‌بینی و توجیه برنمی‌دارد.

آن خوش‌بینی که ولتر در رمان کاندید به باد استهزا می‌گیرد، خوش‌بینی فلسفی لایب‌نیتس است که شرّ موجود در جهان را غیرضروری نمی‌داند و آن را زمینه‌ساز خیری بزرگ‌تر می‌بیند. در رمان «شوخی» با این نوع از خوش‌بینی مواجه نیستیم بلکه به نظر من این رمان با «دنیای قشنگ نو» اثر آلدوس هاکسلی[5] قابل مقایسه است که در آن ساختنِ آرمان‌شهر با استهزاء نگریسته می‌شود. (فیلم دندان سگ ساختۀ یورگوس لانتیموس هم نقد اندیشۀ آرمان‌شهر است)

در رمان «دنیای قشنگ نو» انسان‌هایی که با شیوۀ مصنوعی به دنیا می‌آیند، از ابتدا به آلفا، بتا، گاما، دلتا و اپسیلون تقسیم می‌شوند. آلفاها و بتاها طبقات عالی‌تر را تشکیل می‌دهند و برای سروری بر دیگران ساخته شده‌اند، در حالی که اپسیلون‌ها از ابتدا چنان تقدیرشان را می‌سازند که در تابستان‌های داغ به معدن کنی در آفریقا بپردازند، و البته هیچ گروهی از خلقت خود ابراز ناخرسندی نکنند و همواره راضی و قانع بدان باشند که برایشان مقدر شده است. (به خاطر بیاوریم که لودویک در ابتدای رمان «شوخی» نوشت: جوّ سالم بوی گند حماقت می‌دهد)

در این جامعۀ طبقاتی، طبیعت بد است، ‌حیات طبیعی ممنوع است، عشق چیزی مسخره است چون اساسا «دلی» برای هیچ‌کس تعبیه نشده. زنده‌زایی و واژه «مادر» یا «پدر» بلافاصله قهقهه و تمسخر را به همراه دارد. تاریخ حرف مفت است. علم، ‌اندیشه و تنها الفاظی بازمانده از آن اعصار عقب‌ماندگی تلقی می‌شود. فلسفه، هنر، ادبیات، دوست‌داشتن گل، یکسره تحریم شده است. در چنین دنیایی هر گروه هم از خود و خلقت خود متشکر است و هم از زندگی و اوضاع راضی است و باید هم باشد چون جور دیگری ساخته نشده، و اصلا نمی‌داند «جور دیگر بودن» یعنی چه. در آنجا اسباب خنده و تفریح نیز وجود دارد و جایی شبیه باغ وحش! آن‌ها سرخپوست‌ها را به دلیل آنچه عقب‌ماندگی می‌خوانند (چرا که به خدا، عشق، عاطفه، انسانیت، دلیری، جوانمردی و غیره معتقدند) در «وحشی‌کده» یعنی مکانی جدا شده از جهان متمدن (همان که «رزرواسیون» سرخپوستی خوانده می‌شد) نگهداری می‌کنند و هرازگاهی برای خنده و رفع ملال به آنجا می‌روند تا مثلا با مشاهده مادری که بچه‌ای در بغل یا در حال شیردادن است از خنده روده بر شوند.

در این رمان ایدئولوژی و القائات نیرومند طبقۀ حاکم (رئیس کارخانجات آدم‌سازی) حقیقت بی‌چون و چراست و چیز دیگری جز آن وجود ندارد و نوع مهیبی از اسارت پیش روی آدم‌ها قرار می‌گیرد. (در داستان کوتاه اگر کوسه‌ها آدم بودند[6] هم دقیقاً با چنین مضمونی روبروییم که قدرت، تعیین‌کنندۀ جزیی‌ترین افکار ماست) در رمان «شوخی» هم ایدئولوژی‌های حزب دقیقاً همین نقش را بر عهده دارد که آدم‌ها را از خویش تهی و از دستورات خود پر کند. به عنوان مثال، در صحنۀ خودکشی آلکسی (دوست لودویک در دوران سربازی) می‌بینیم که وقتی او را از حزب اخراج می‌کنند، دیگر دلیلی برای زنده ماندن ندارد. او طوری برنامه‌ریزی شده که در موقع لزوم، خودش خودش را نابود کند. درواقع او می‌میرد چون جز القائات و آرمان‌های حزب حقیقت و هستی‌ای برایش متصور نیست!

در هر دو رمانِ «شوخی» و «دنیای قشنگ نو» خواستِ گروه بر فرد برتری دارد و خوشبختی از بالا تعریف شده و تمام کاری که آدم‌ها برای خوشبختی باید انجام دهند، یک چیز است: اطاعت و فرمانبرداری!

بنابراین، خوشبینی رمان «شوخی» نه از جنس خوش‌بینیِ فلسفی رمان «کاندید» بلکه از جنس ایدئولوژیک است. آرمان‌شهری‌ها عمیقا بر این باورند که با ساختن محیطی بی‌طبقه و برابر، خوشبختی همگانی و عدالت محقق می‌شود (در فیلم کشتن گوزن مقدس لانتیموس اندیشۀ عدالت به نقد کشیده می‌شود و پیچیدگی مفهوم آن پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد.) شاید به همین دلیل باید حق را به منتقد بزرگ مارکس یعنی میخائیل باکونین داد: «مارکس می‌گفت باید بگذاریم کارگران حکومت کنند، چون کارگران از طرف تودۀ مردم جامعه یعنی طبقۀ کارگر حکومت خواهند کرد. باکونین می‌گفت نه؛ هیچ‌کس نباید حکومت کند چون اگر کارگران حکومت را بدست گیرند، از آن به بعد حاکم خواهند بود نه کارگر و از منافع حاکمان پیروی خواهند کرد، نه از منافع طبقۀ کارگر. مارکس این حرف را مزخرف می‌دانست و معتقد بود که مردم در جامعه‌ای متفاوت، مردم متفاوتی خواهند بود و منافع متفاوت و کمتر خودخواهانه‌ای خواهند داشت و دست در دست هم برای مصلحت و سود همه کار خواهند کرد. اگر نگاه کنیم به آنچه در جوامع (باصطلاح) «مارکسیستی» پیش آمده، شاید بپذیریم که نظر باکونین در خصوص طبیعت انسان درست بوده است.»[7].

در پایان این بخش، بی‌ربط نیست که این شعر[8] احمدرضا احمدی را مروری دوباره کنیم:

«شهری فریاد می‌زند:

آری

کبوتری تنها

به کنار برج کهنه می‌رسد

می‌گوید:

نه»

این نه گویی، باتوجه به رمان «شوخی» همان کاری است که لودویک انجام می‌دهد و هزینه‌های هولناک آن را نیز می‌پردازد.

رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالتِ هبوط، اعتراض، جستجو و سقوط مشتاقانه

موقعیت برزخی لودویک یان

در رمان «شوخی» عبارتی از زبان یاروسلاو کوستکا دوست مذهبیِ لودویکبه نقل از مسیح بیان می‌شود: «به دنبال من بیایید» بعد، برای فهم این جمله عباراتی از لوتر آورده می‌شود که منظور کلی آن با آغوش باز پذیرفتن سرنوشت و در رنج‌ها حکمت را دیدن است. (این روحیه در داستایفسکی و آثار وی نیرومند است مثلاً او تبعید خود به سیبری را صلیبی می‌دانست که باید با رضایت و فروتنی حملش می کرد[9]. همین‌طور نیچه در شرح سه استحالۀ روح[10] از مرحلۀ شتر به عنوان اولین مرحله سخن می‌گفت که به معنای وقار تحمل درد و پذیرش رنج‌ها است)

«لوتر نوشت نه عملی که برگزیده‌اید، بلکه آن‌چه به رغم اراده‌تان، فکرتان، و آرزویتان برای شما پیش می‌آید؛ آن راهی است که شما باید در آن گام بردارید. در آنجا شما را دعوت خواهم کرد، در آنجا تو حواری او خواهی بود؛ این همان راهی است که استادم در آن گام برداشت.»

با خواندن این عبارات در می‌یابیم باورمندان به مسیح شعارشان ساختن با زندگی است و برعکس آن‌ها سوسیالیست‌ها و طرفداران مارکس‌اند که شعارشان ساختنِ زندگی و محیط است. اما لودویک نه مسیحی‌وار عاشقِ پیشامدهای نامطلوب زندگی خود (مانند اخراج از حزب) می‌توانست بود و نه در پی قربانی وجود و فردیت خود برای محیط! او نه جانب مسیح را می‌گیرد، نه مارکس و خشم توفنده‌اش را از اول تا آخر داستان با چنگ و دندان حفظ می‌کند تا چهرۀ معترضی سرخورده را پیش رویمان زنده نگه دارد. بنابراین هرچند در رمان «شوخی» در روایت‌های مربوط به یاروسلاو کوستکا تقابل مسیح و مارکس به نمایش در می‌آید اما این فقط بخشی از ماجراست و اصل روایت ناباوری نسبت به هردو این‌ها و اصالتِ اعتراض است:

«متوجه شدم که دعوایمان، که آن را آن‌قدر نزدیک و زنده دیده بودم، دارد در درون آب‌های شفادهنده زمان فرو می‌رود، و همان‌طورکه همه ما خوب می‌دانیم می‌تواند تمام اختلافات همه اعصار را برطرف کند، تا چه رسد به دو تا آدم ضعیف را. اما من علیه صلحی که زمان پیشنهاد می‌کرد با چنگ و دندان جنگیدم؛ من در ابدیت زندگی نمی‌کنم، در سی و هفت‌سالگی بی‌برکتم لنگر انداخته‌ام و تمایلی به بریدن زنجیر ندارم؛ نه، نمی‌خواهم سرنوشتم را دور بیندازم، از سی و هفت سال زندگیم چشم بپوشم، حتا اگر خرده بسیار بی‌اهمیت و گذرای زمانی را ارائه کند که دارد به دست فراموشی سپرده می‌شود، حتا حالا هم فراموش شده است…من زیر بار نخواهم رفت.»

ظاهرا لودویک هم به همان نتیجه‌ای می‌رسد که کارل در نمایشنامۀ «شیطان و خدا»ی ژان پل سارتر به آن رسید: نگهبانی از کینه!

«آهای بچه‌ها، کاش می‌توانستید اهل «آلتوایلر» را ببینید: این مرد، سه ماهه آن‌ها را اخته کرده و از مردی انداخته است. چنان دوستتان می‌دارد که خایه‌هایتان را می‌کشد و به جایش مرهم می‌گذارد! خودتان را شل ندهید: شما یک مشت خر و گاو بودید که کینه آدمتان کرد. اگر کینه را از دستتان بگیرند دوباره با چهار دست و پا می‌روید و مثل حیوان‌های زبان بسته هر بلایی به سرتان بیاورند صدایتان درنمی‌آید.»[11]

رمان شوخی میلان کوندرا؛ اصالتِ هبوط، اعتراض، جستجو و سقوط مشتاقانه

شفایِ موسیقی، خنده و دوستی

پیش از اینکه به پایان رمان «شوخی» بپردازم، جا دارد از شباهت عمیق یک رمان با این اثر سخن بگویم. رمان «عالیجناب کیشوت» اثر گراهام گرین که در دوران پیری نویسنده نوشته شده، از نظر محتوا بسیار شبیه رمان «شوخی» میلان کوندراست. در آن رمان هم دو صدای مخالف دین‌دار و بی‌دین (عالیجناب کیشوت و سانچو) با هم به گفت‌وگو برمی‌خیزند (مانند لودویک بی‌دین و کوستکای مسیحی)، صدای مومن ایمانی توام با شک را تجربه می‌کند و در نهایت رمان، دوستی را فراتر از ایدئولوژی‌ها، تفاوت‌ها و اختلاف‌ها می‌داند.

«با خود اندیشید چگونه است که نفرت از یک انسان _حتی انسانی مثل فرانکو_ با مرگ او می‌میرد و به فراموشی سپرده می‌شود، درحالی که عشق، عشقی که او به پدر کیشوت داشت، گویی که به رغم آن جدایی واپسین و سکوت واپسین هم‌اکنون زنده شده و بالیدن آغاز کرده است.»[12]

در رمان «شوخی» هم لودویک بی‌دین و یاروسلاو کوستکا مسیحی در حالی با هم دوست‌اند که تفاوت نگاهشان عمیق است: «می‌دانم که تو واقعاً کارگر خاموش کارگاه ساختمانی ابدی خداوند هستی و خوش نداری چیزی راجع به امور خرابکانه بشنوی، اما من چه کار می‌توانم بکنم؟ من که جزو بناهای خداوند نیستم. تازه اگر بناهای خداوند دیوارهای واقعی بسازند، فکر نمی‌کنم ما بتوانیم آن را خراب کنیم.»

در پایان رمان «شوخی» لودویک هرچند تنها کاری که می‌کند جلا دادن بدبینی عمیق خویش است:

«اکثر مردم از روی میل خودشان را با اعتقادی دروغین و دوجانبه گول می‌زنند؛ آن‌ها به حافظه ابدی (آدم‌ها، اشیاء، اعمال، مردم) و به اصلاح (اعمال، اشتباه‌ها، گناه‌ها و بی‌عدالتی‌ها) اعتقاد دارند. هر دو دروغ است. حقیقت در جهت مخالف قرار دارد: همه چیز فراموش خواهد شد و هیچ چیز اصلاح نخواهد شد. نسیان بر انواع اصلاح‌ها (هم انتقام‌جویی و هم بخشش) غلبه خواهد کرد. هیچکس خطاها را اصلاح نخواهد کرد؛ تمام خطاها فراموش خواهند شد.»

اما فضا در ظلمت مطلق فرو نمی‌رود بلکه برعکس ما به رستگاری‌های معقول و کاملاً دست‌یافتنی در این جهان رهنمون می‌شویم. از این‌رو، هرچه به فصل‌های پایانی نزدیک می‌شویم راوی دلیل ناکامی‌های خود را واکاوی می‌کند. مثلاً می‌فهمد چرا عشقش به لوسی به بن‌بست رسیده است. «برای تملک بدنی که آن‌قدر حسرتش را داشتم فقط می‌بایست او را درک می‌کردم، او را می‌شناختم، او را نه فقط به خاطر آنچه برای من بود، بلکه به خاطر هر آن چه که بود و مستقیماً روی من تأثیر نمی‌گذاشت، که مال او بود و فقط متعلق به او بود دوست داشته باشم. اما نتوانستم چنان کنم، بنابراین هم به خودم لطمه زدم و هم به او». درک عمیق لودویک از شکست‌های زندگی‌اش (از جمله عشق لوسی) او را به نوعی آشتی سوق می‌دهد. از این‌رو رمان «شوخی» به ما می‌فهماند لزوماً نباید به دنبال حل مسائل بود، همین مواجهه با مسائل و نوع درک آن ما را به وضعیتی بهتر از قبل خواهد رساند. هنگامی که لودویک دربارۀ تنها عشق حقیقی زندگی‌اش، که پایانی دردناک داشت، به درکی عمیق رسید گویی قدرت ویرانگر آن برای همیشه زایل شد و از میان رفت:

«لوسی و من در دنیای ویرانی زندگی می‌کردیم؛ و چون قادر به ترحم کردن نسبت به چیزهایی که این‌گونه نابود می‌شدند نبودیم به آن‌ها پشت کردیم و در مراحل مختلف هم به آن‌ها و هم به خودمان لطمه زدیم.»

پس از این مرحله، رمان در فضایی متفاوت و روشن غرق می‌شود و می‌بینیم معترض آرمان‌باختۀ این داستان، در ترانه‌های بومی و قدیمی که هرچند به طرزی رنگ‌باخته هنوز در موراویا نواخته می‌شود، معنایی می‌یابد:

«در درون این ترانه‌ها احساس خوشحالی و خوشبختی کردم، در این ترانه‌ها اندوه سبک نیست، خنده ریشخند نیست، عشق خنده دار نیست و نفرت خجول نیست، جایی است که در آن مردم با تمام جسم و روح خود عشق می‌ورزند. جایی است که در آن عشق است و درد، درد، و ارزش‌ها ایمن از ویرانی‌ هستند. در میان این ترانه‌ها احساس امنیت می‌کردم، احساس می‌کردم از آن‌ها ناشی شده‌ام، دنیای آن‌ها برای همیشه بر من نشان زده بود، خانه‌ام بود، و اگر به آن خیانت کرده بودم، با آن خیانت آن همه را بیشتر متعلق کرده بودم (زیرا کدامین صدا محزون‌تر از صدای خانه‌ای است که نسبت به آن مرتکب خطا شده‌ایم؟)»

این قسمت رمان، یعنی یافتن خوشبختی در همین لحظه‌های فرّار و گذرا من را یاد علاقۀ مارسل پروست به نقاش هلندی یوهانس ورمیر انداخت که اغلب صحنه‌های معمولی و روزمرۀ زندگی را نقاشی می‌کرد تا به ما عظمت همین «بهانه‌های کوچک خوشبختی» را گوشزد کند.

هرچند لودویک بعد از این عبارات، گویی که تازه از خواب خوشی بیدار شده باشد دوباره به موضع بدبین خود بازمی‌گردد و می‌نویسد: «با این حال هنوز به همان اندازه آگاه بودم که خانه من متعلق به این دنیا نیست، که هرچه خواندیم و نواختیم تنها خاطره، یادمان و بازآفرینی تصورات آن چیزی بود که دیگر وجود نداشت و احساس کردم که زمین سفت زادگاهم زیرپایم فرو می‌رود، که کلارینت به دست دارم سقوط می‌کنم و با سرگشتگی به خودم گفتم که تنها خانه واقعی من این هبوط، این جستجو، این سقوط مشتاقانه است و خودم را به آن تسلیم کردم، این سرگیجه ناشی از لذّات جسم را دوست داشتم.»

کوندرا در رمان دیگر خود «خنده و فراموشی» نیز دوباره از خنده‌هایی با اصالت حرف می‌زند که از نظر او درک آن خود خوشبختی است :

«خنده؟ آیا تاکنون هرگز کسی به خنده اهمیت داده است؟ منظورم خندۀ واقعی است_ خنده‌ای ورای شوخی، مسخره کردن و ریشخند کردن. خندۀ ناشی از شعف بیکران، شعف دلپسند، شعف مطلق…»[1

خود او که در ابتدای رمان قصد دارد گذشته‌اش را به ریشخند بگیرد و بسی از این نوع خنده به دور است: «مأموریتی که باعث آمدن من به اینجا شده بود می‌شد براحتی در پراگ انجام شود، اما ناگهان به شکلی مقاومت‌ناپذیر جلب شدم که آن را در شهر زادگاهم انجام دهم زیرا فکری بود کاملاً کلبی‌مسلکانه که می‌شد براساس آن هرگونه وابستگی عاطفی خود با گذشته را یکسره به باد ریشخند بگیرم.» در نهایت به درک عمیق‌تر خنده و شادی نایل می‌آید.

 

رمان «شوخی» بدون کوچکترین تخفیفی ما را از توهم خوشبختی می‌گذراند و شوخی زنندۀ تاریخ با انسان را به ما نشان می‌دهد. با این‌حال با تعمق در این اثر به وضوح پیداست از نظر کوندرا نجات‌دهنده در گور نخفته است و خنده، موسیقی و دوستی چیزهایی است _که به‌گونه‌ای خالصانه و زلال_ به ما لحظاتی می‌دهند، ماجرایی که می‌توان نامش را خوشبختی گذاشت. ماجرایی از آن نوع که ژان پل سارتر در رمان «تهوع» به توصیف آن پرداخته است:

«این موضوعی مربوط به کلمات نیست؛ تازه دارم می‌فهمم. یک چیزی هست که به‌اش بیشتر از چیزهای دیگر دلبسته بودم_ بدون اینکه درست متوجهش باشم. این چیز عشق نبود، خدا نکند. افتخار و ثروت هم نبود. این بود باری، من خیال می‌کردم که در لحظه‌های معینی امکان داشت زندگیم کیفیت نادر و با ارزشی به خود گیرد. اوضاع و احوال فوق‌العاده لازم نبود. خواهان کمی نظم و دقت بودم و بس. زندگی کنونیم چیز چندان شکوهمندی ندارد. اما گاه و بیگاه، مثلا وقتی در کافه‌ها موسیقی می‌نواختند، من به عقب برمی‌گشتم و به خود می‌گفتم: پیشترها، در لندن، در مکناس، در توکیو من لحظه‌هایی عالی به خود دیده‌ام، ماجراهایی داشته‌ام…»[14]

و ناگفته پیداست که این خوشبختی‌های ظریف و از جنس ادراک، بسیار دور است از خوشبختی‌های شعاری آرمان‌شهرها که هنرشان تنها بی‌اعتبار کردن کلماتی از جمله خوشبختی است!

 


[1]رمان شوخی، میلان کوندرا، ترجمه فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان

[2]رمان میرا، کریستوفر فرانک، ترجمه لیلی گلستان، نشر بازتاب‌نگار

[3]مجموعه آثار احمد شاملو، نشر نگاه، ج 1

[4]کاندید اثر ولتر، مترجم محمد قاضی، نشر جامی

[5]دنیای قشنگ نو، آلدوس هاکسلی، ترجمه سعید حمیدیان، نشر نیلوفر

[6]داستان کوتاه اگر کوسه‌ها آدم بودند، برتولت برشت

[7]فلاسفۀ بزرگ، براین مگی، مترجم عزت الله فولادوند، نشر خوارزمی

[8]وقت خوب مصایب، احمدرضا احمدی

[9]زندگی و نقد آثار داستایفسکی، هانری تراویا، ترجمه حسینعلی هروی، نشر نیلوفر

[10] چنین گفت زرتشت، نیچه، ترجمۀ حمید نیرنوری، نشر اهورا

[11]نمایشنامۀ شیطان و خدا، سارتر، ترجمۀ ابوالحسن نجفی

[12]عالیجناب کیشوت، گراهام گرین، رضا فرخ‌فال، فرهنگ نشر نو

[13]خنده و فراموشی، میلان کوندرا، مترجم فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان

[14]رمان تهوع، سارتر، ترجمه امیر جلال الدین اعلم، نشر نیلوفر

 

مطالب بیشتر

1. رمان اگر گربه‌ها نبودند روایتی مدرن از فاوست گوته

2. داودی‌ها؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی

3. دختری با گوشوارۀ مروارید؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی

4. اخراج؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی

5. بادآورده؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

4 ساعت ago

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

3 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

6 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

7 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago